_اهه چقدر گرمه
بدن کوفته شو حرکت داد و کرواتشو انداخت زمین.کت شو رو کاناپه انداخت و عرق رو پیشونیشو پاک کرد.با کلافگی موهای بلند عرق کرده و مشکی شو با کش نازکی گلوله ای کرد و بست.نگاهی به مبلمانی که همه گی پارچه سفیدی روشون کشیده شده بود انداخت.حالا که دقت میکرد پرده های خونه نبودن و این باعث میشد پرتوهای طلایی و اتشین خورشید همه خونه رو فرا بگیره و هوا رو گرم تر از اینی که هست کنه.
همه وسایل کمی جابه جا شده بودند و اگر کمی دثت میکردی میتونستی رد خیسی براق کننده ای که در حال خشک شدن بود رو روی پارکت ها ببینی.
_جیمین...کجایی؟
با عجله سمت اتاق خوابش پا تند کرد.حتما اونجا بود.اون امگا اصلا اهل سرک کشیدن و فضولی تو زندگیش نبود اما تازگیا خیلی انرژی داشت وصدای خنده های دلنشینش به خونه خاکستری جونگ کوک بوی زندگی بخشیده بود.گاهی وقتا بهونه آناستازیا رو میگرفت و اینکه چطور حتی شماره شو نداره تا باهاش حرف بزنه و احوالشو جویا بشه.
اما اون چطور میتونست بهش بفهمونه این عادی ترین اصول زندگی جاسوس هاس.گاهی براش کار پیش میومد و برای روبه راه کردن اوضاع و این پروژه لعنتی مجبور میشد جیمین رو به بهانه های مختلف تنها بزاره.و هر بار که برمیگشت جیمین با کاری که تو خونه مشغولش بود سوپرایزش میکرد.فکر میکرد میشناستش اما اون امگا هر دفعه با کاراش خلاف افکارشو بهش ثابت میکرد.مثل همین الان که خونه بهم ریخته بود و تو سکوت کامل فرو رفته بود.با ندیدنش تو اتاق نفس عمیقی کشید و به حال برگشت.
_میخوای قایم موشک بازی کنی؟!
صدای خنده های ریزی رو شنید اما نمیدونست از کجاس
_جیمین شیی خودت میدونی که به اندازه تو مهارت ندارم کجایی؟؟
_جونگ...کوکی..
دوباره سمت صدا چرخید.انگار از آشپز خونه میومد.
_کجایی مینی؟
_ای... اینجا
دنبال صدا رفت و با نگاهی دقیق به اشپزخونه نگاه انداخت.تونست جسم خوابیده جیمین و چشمای براقشو که زیر پایه یخچال گیر کرده بود ببینه.به سختی خودشو ثابت نگه داشته بود تا به میز اشپزخونه برخورد نکنه و وسایل و ظرف ها رو سرش اوار نشن.با دیدن وضعیتش زد زیر خنده.طبیعتا باید میرفت کمکش اما حقیقتا دیدن اون تو این اوضاع و نخندیدن خیلی سخت بود.
جیمین به شکم کف اشپزخونه بود درحالی که یخچال بوسیله کتاب های روهم افتاده ای کمی بالا رفته بود و فضای خالی زیر یخچالِ کج شده رو سر جیمین پر کرده بود.سرش دقیقا زیر یخچال بود و هر کار میکرد نمیتونست بیرون بیاد.
_یااا...جونگ کوکااا به چی میخندی بیا کمک
با دیدن تقلاهاش که با حرص بدنشو تکون میداد ولی نمیتونست بیرون بیاد و دیدن زانوهای کوچیکش که رو سرامیکا بودن و احتمالا تا الان قرمز شده بودند جدی شد.دور تا دور جیمین وسیله چیده شده بود و اصلا فضایی نبود که جونگ کوک بتونه به کمک بره.
_چیکار کردی جیمینی!!
با حالت متعجبی گفت و سعی کرد کمی وسایل رو هول. بده تا بلکه بتونه جایی برای خودش باز کنه ولی با دیدن چشمای گریون و براقی که از زیر یخچال بود دست از کار کشید
_یه کاری کن... گردنم به این میله هه که تیزه گرفته میسوزه.
_با...باشه.
اهی از سر عاجزی و نبود فضا کشید.همه ظروف رو هم چیده شده اطراف جیمین طوری بودن که اگه یکیشونو برمیداشتی تعداد زیادی شون میوفتادذو احتمالا دست و پاش میبرید.
به ناچار اون هم روی جیمین که به حالت دو زانو و داگی بود و سرش زیر یخچال بود خیمه زد.بدنش کل اون تن کوچولو رو پوشوند.جیمین با حس یکباره گرما که نمیتونست بفهمه از کجاست تکون ریزی خورد که باسنش به پایین تنه مرد برخورد کرد و مرد تو دلش هینی کشید.
_جونگ...کوک..
_نترس منم...بزار الان یخچالو بالا میگیرم سرتو بیار بیرون.
سعی کرد به تقلاها و برخورد اون پسرک که هر بار به پایین تنش میخورد بی توجه باشه و با یه حرکت یخچال و بالا آورد.
با حس برداشته شدن سنگینی روش چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید عقربی مشکی با دم راست که درست جلو صورتش بود و انگار اصلا دوستانه بنظر نمیرسید.جیغی از ترس زد و سریع خودشو کشید بیرون که باعث برخورد سخت بوتی نرمش با لگن و پایین تنه جونگ کوک شد طوری که جونگ کوک کف سرامیکا دراز شد و جیمین روی پاهاش نشست.
_نه...نههه..ج...جلو نیاااه
جیمین با حالت ترس و تدافعی خودشو رو جونگ کوک عقب کشید که باعث کشیده شدن آلت هاشون از روی شلوار به هم شد.
*فاک
_جیمین!!
باری دیگه روی پاهای جونگ کوک خم شد تا زیر یخچال رو ببینه و از نبود اون موجود ترسناک مطمعن بشه.و جونگ کوکی که با چشمای درشت شده به باسنی زل زده بود که هر لحظه به صورت یا بهتره بگم دهنش نزدیک تر میشد.
_جی...جیمین داری چیکار میکنی!!
با موقعیتشون نا خواسته افکار منحرفانه و شرم آوری به ذهنش رسید.جوری بود که انگار میخواد سوراخ کسیو بخوره یا با زبونش به فاکش بده.از حرکات جیمین روی بدنش که هی جلو میرفت و یدفعه از ترس میومد عقب طوری که با دهنش فاصله ای نداشت کلافه شد.
آب دهنش رو قورت داد.با نزدیکی بیش از حدشون مجبور شد پهلوهاشو بگیره تا متوقفش کنه و اتفاقی ناهنجار نیوفته که بعدن امگا خجالت بکشه!
_جونگ..گوکی...
اوه نه...این صدای ناله مانند جیمین هیچ کمکی بهش نمیکرد و میتونست سخت شدنش رو حس کنه.
_میگم...
سعی کرد نسبت به عرق ناشی از تحریک شدگیش بیتفاوت باشه و با ملایمت با اون پسرک معصوم و از همه جا بی خبر حرف بزنه.
_جیمینا میشه برگردی سمت هیونگ؟
جیمین برگشت و بهش خیره شد.حالت صورت جونگ کوک خیلی عجیب شده بود.تا حالا اینجوری ندیده بودش. موهای بلندش رو زمین پخش شده بودن و چشمای به رنگ شبش غرق براق بود.انگار که لایه ای اشک اونا رو پوشونده باشه.لب هاش مرطوب شده بودند و حالا میتونست خال خواستنی زیر لبشو با دقت ببینه.مدام اب دهنشو قورت میداد و با حالت مظلومی بهش خیره بود.انگار که به سختی سکوت میکرد و اروم بود.دوست داشت بینیشو ببوسه و بغلش کنه(بچه داره سعی میکنه نکنتت کوتاه بیا🤣)
CITEȘTI
lotus
Vârcolaciفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...