_نفس عمیق ...جیمینا...تو میتونی!
داشت موفق میشد که دوباره چشمش به خودش تو اینه افتاد
_تو!!ازت متنفرم،چطو...چطور تونستی...هق... ازت متنفرم!!
نگاهی به گونه کبودش انداخت بار دیگه با کمی پودر زخم صورتشو پوشوند
_باید ازین جا بری.. فهمیدی جیمین؟!...نباید همچین اتفاقی واست بیوفته...فقط از خونه بیرون برو و تا میتونی فرار کن!
اشکاشو که مثل دریاچه ای اون گودال های عمیق عسلی رو پر کرده بود گرفت،نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد
و منتظر موند تا اون روانی صداش بزنه
.
.
.
.
.
با بهت به پسری که مست بود و بی اعتنا زیر بارش بارون ایستاده بود نگاه کرد
گره کروات شل شده....پیرهن سفید با خط های راه راه قرمز...بوی گند بابونه سوخته که با بوی الکل ترکیب شده بود... زخم گوشه ابروی راستش که هنوزم خونریزی داشت....دستای لرزون و مشت شده اش...به همراه اون چشمای لعنتی به رنگ شبش که انگار کهکشان راه شیری رو تو خودشون جا داده بودند...همه شواهد حاکی از افتضاح بودن حال مهمونش بود.پس باید بیشتر مراقبت میکرد
با قیافه ای متعجب سمتش رفت و خواست بازوهاشو بگیره
_اوه خدای من...جناب جعون...حالتون خوبه؟
سرشو بالا گرفت و نگاهی بهش انداخت...موهای اشفته..پیرهن راحتی و شلوار خوابش نشون میداد که ظاهرا بدموقع مزاحم شده..بغضشو قورت داد و با صدایی از ته چاه زمزمه کرد
_سلام مین...خیلی وقته ندیدمت!
یونگی راه رو براش باز کرد و جونگ کوک بعد از در آوردن کفشاش سمت مبل های راحتی حرکت کرد
یونگی ثانیه ای به چشمای غمگینش نگاه کرد و کنارش نشست،با دیدن لرزش بدن مهمانش کمی در جاش تکون خورد و خواست بلند شه
_لطفا بزارید براتون یه نوشیدنی گرم بیارم
انگشت اشاره شو روی زخم گوشه آبروش فشار داد و از درد هیسی کوتاه کشید
_نه.. نمیخواد..برای دیدن خودت اومدم یونگ!
ابرویی از خودمانی حرف زدن مهمانش بالا انداخت و بعد از خیس کردن لبهاش لب زد
_من در خدمتم...هر چند فکر نمیکنم موضوع اونقدری مهم بوده باشه که این موقع تشریف بیارید
صدای اه مانندی از گلوی مرد یخ زده روی مبل که موهای اشفته و خیسش کلافه اش کرده بودند و اونا رو با دست های تتو شده اش عقب میبرد خارج شد و بی مقدمه دلیل رو گفت:
_دلم برات تنگ شده بود یونگ!!
اب دهنشو قورت داد و نامحسوس خواست ازش فاصله بگیره که بازوش اسیر شد
_ینی...ینی واقعا نمیتونیم مثل قدیم شیم؟؟خواهش میکنم...دلم برای شبایی که بی وقفه گریه میکردم و تو سرمو تو بغلت حبس میکردی و با فرمونات ارومم میکردی تنگ شده!!... دلم برای مواقعی که بستنی مو زود تموم میکردم و تو وقتی نگاه تشنه مو میدیدی با مهربونی مال خودتو بهم میدادی تنگ شده...دلم برات تنگ شده هیونگ!!
کلافه چشماشو چرخوند... لحن سوز دار و اه مانند جونگ کوک،قلبش رو ریش ریش میکرد ...اما هر دو خوب میدونستن، حقیقت همیشه تلخ بوده...و هیچ وقت عوض نمیشه..پس با بی رحمی لب زد:
_این موقع شب اومدی این چرت و پرت هارو تحویلم بدی؟!! منو تو خیلی وقته به هم ربطی نداریم ...تو میدونی ازون موقع تا الان من چقدر... چقدر...
حرفش با دیدن جیمین تو هودی سفید و شلوار گشاد مشکی درست پشت به جونگ کوک نصفه نیمه موند...بهت زده سر تا پاش رو از نظر گذروند و با لحن مشکوکی لب زد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و در حالی که با بیچارگی از زل زدن به چشمای اون آدم که قبلا فکر میکرد میشناستش طفره میرفت لب زد:
_فقط...حوصلم سر رفته بود
جونگ کوک با شنیدن صدای لطیف و معصومش کنجکاوانه نگاهشو از یونگی به اون موجود کوچک در هودی گشاد و انگشتای کوچکی که سرشون از آستین بیرون زده بود داد
_تو کی هستی؟!
بزاق دهنشو با استرس قورت داد و به مرد خیره شد،سر و وضع اشفته اش و بوی گندی که داشت باعث میشد جیمین بینیشو چین بده
_من...من
_اون هم خونمه،چند سالی هست که باهم زندگی میکنیم!!
یونگی قبل از جیمین به حرف اومد و سعی کرد به عرق سردی که تیغه کمرشو طی میکرد بی تفاوت باشه
_اه....یونگ...من خیلی سردمه..میشه لطفا اون نوشیدنی رو بیاری؟بنظر نمیاد مشروبایی که روی میز ان بتونن حالمو خوب کنن
داشت تو ذهنش نقشه قتل جیمین بخاطر نافرمانی رو میکشید که با صدای جونگ کوک به خودش اومد
_ا...البته چند لحظه منتظر بمون
با گیجی جواب داد و سمت اشپزخونه راه افتاد..بعد از چشم غره ای نامحسوس به جیمین پاهاشو تند تر حرکت داد و مشغول درست کردن اون نوشیدنی شد...نسکافه قطعا میتونست حالشو جا بیاره
_میتونم کنارتون بشینم؟
درحالی که از درون خودش رو میخورد و هزار بار یونگی و زندگی گندش رو لعنت میکرد لب زد تا بلکه بتونه با اون مرد صحبت بکنه
_بله البته..
چشمای منتظرشو به موجود ناشناخته روبروش دوخت و با کنجکاوی بهش خیره شد
جیمین با استرس عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و خواست صحبت رو باز بکنه که جونگ کوک زوتر دست به کار شد
درحالی که یه تای ابروشرو از تعجب بالا داده بود سرشو نزدیک تر برد و خیره به چشماش لب زد:
_بوی نرگسی که عطرش زیر بارون پیچیده شده باشه رو میدی...تو یه امگایی؟!
نگاهش رو متقابلاً به چشماش داد
_بله...اسمم پارک جیمینه ..از اشناییتون خوشبختم
_خب پارک جیمین بهم بگو چند وقته که هم خونه جناب مین هستی؟
از با احترام صدا شدن اون روانی ابروهاشو بالا داد و قاطعانه لب زد:
_من با اون دو قطبی هم خونه نیستم...منو بزور نگه داشته تا امشب باهام رابطه داشته باشه!
درحالی که تو ذهنش در حال کنکاش بود تا به یاد بیاره اون اسم لعنتی رو کجا شنیده که با شنیدن اون جمله ها با تعجب بهش خیره شد
_تو هرزه شی؟!
_چی؟!!!...نه...گفتم که نه...منو بزور نگه داشته...امشب هر جور شده باید ازین جا برم... نمیخوام همچین تجربه ای رو با این ادم و در این لحظه داشته باشم
_اینم نسکافه با کیک شکلاتی...بفرمایید جناب!
یونگی با کنایه کلمه اخر رو به طور تاکیدی گفت تا بلکه اون امگای احمق کمی از جونگ کوک فاصله بگیره
اب دهنشو که خشک شده بود قورت داد و کف دستاشو به هودیش مالید تا عرقشو بگیره
_چند لحظه من رو ببخشید لطفا
با احترام سری خم کرد و با شتابی دو چندان حرکت کرد... باید فکراشو جمع و جور میکرد و نقشه ای میریخت...«اصلا از کجا معلوم که یونگی اون رو دعوت نکرده تا باهم جیمین رو اذیت کنن...نباید همون بار اول بدون وارسی کردن فغزد مقابلش حقیقت رو میگفت...اگر اون هم مثل یونگی یه فاکر دو قطبی بود چی؟؟»
_امگای احمق!!
با حرص زیر لب زمزمه کرد و در دستشویی رو محکم به هم کوبید و هرگز متوجه نگاه عجیب اون دو آلفا به سمت در نشد
.
.
.
.
.
__________________________________
پایان پارت دهم
سلام گل های برفی من... میدونم که این چند وقت بدقولی کردم و اپ نکردم...هم نت نداشتم و هم اینکه درگیر امتحانام بودم،نویسنده تون حال روحی خوبی نداشت که بتونه بنویسه،قول میدم جبران کنم🤍
و در اخر،لطفا دوستش داشته باشید...ووت بدین و نظرتونو درباره روند و وایب داستان بگید،اگر هم فالو بکنید عالی میشه،لاو یو ال💕🤏

YOU ARE READING
lotus
Werewolfفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...