نسیم صبحگاهی از بین پرده های حریرکرمی رنگ میگذشت و تن داغ و تب دار جونگ کوک را نوازش میکرد.گویا خورشید با عشوه موهای طلایی رنگ خود را بار دیگر بر سرتاسر زمین شانه میکرد تا ادمیان با حس قلقلک نوازش ان ابریشم های درخشان و گرانبها دریابند زندگی در جریان است.که رود زندگی با وجود همه درد ها و شادی ها باز هم متلاطم شده.
با حس جسم کوچک و مچاله ای در اغوشش چشم گشود.
با گیجی دستانش را تکان داد و با حس برجستگی های کوچکی از روی لباس پلک زد.شخصی با پیرهن سبز و گشاد حریر با موهایی صورتی درست پشت به او روی تخت خوابیده بود.سر پسرک از بالشت پایین افتاده بود و این باعث نگرانی اش شد.نگاهی به خود انداخت که با دو دستانش تن کوچک او را در حصار خود قفل کرده بود و حالا،با لمس نیپیل های پسرک که به طور ناخواسته بود معذب عقب کشید.
روی تخت نشست و نگاهی مهربان به چهره غرق در خواب او زد.
لب های کوچکش در خواب تکان میخورد.و بعد به خنده باز میشد.انگار در خواب شیرینی غرق بود.از ان خوابها که روحت را نوازش میکند تا برای لحظهای دردها را فراموش کنی.از همان ها که بعد از هجده سالگیاش به چشمش نیامد .چون ازان زمان به بعد مسیر زندگی اش به طور قابل ملاحظه ای تغییر کرد.بر دیوار های کثیف و نم دار ذهن جونگ کوک هجده ساله تا به الان فقط یک چیز بود که خودنمایی میکرد.آن هم واژه انتقام بود که پررنگ و با خون نوشته شده بود.حقیقتی که خواب و ارامش را از چشمان به رنگ شبش گرفت.ابتدا...فقط گریه بود،اشک بود،دلگیری از زندگی ویران شده اش بود.اشک هایی که به حسرت تبدیل شد.با طی شدن تعطیلات تابستانی،در کنار اقای بیل.دیدن هم سن و سال هایش که دست در دست پدر و مادر به شهربازی میرفتند.بستنی میخوردند.در دریا با پدرهایشان سوار بر امواج ابی رنگ غرق در لبخندی درخشان بودند.پایان کلاس ها،هم کلاسی هایش با ذوق سمت پدران خود میرفتند.پدرانی که از حتی ذره ای در محبت نسبت به فرزندانشان کوتاهی نکرده و با دلتنگی انها را در اغوش میگرفتند.برنج سرخ شده،کیمچی،هندونه شیرین...غذاها و میوه هایی که با عشق و علاقه،در ظرف های غذا توسط مادران همکلاسی هایش اماده شده بود.همیشه از تعطیلات کریسمس متنفر بود!!
اخر...
کسی نبود...
خانواده ای نبود...
دوستی نبود...
که خانه را غرق در هیایو و شادی کند.
کسی نبود تا برای او کادوی گرانبهای مورد علاقهش را بگیرد.
تنها در یتیم خانه گرینبرز به سختی نفس میکشید و روزهایش را طی میکرد.جونگ کوک بچه گوشه گیری بود.از همانها که بزور لب به سخن باز میکنند و حتی اگر در حد مرگ کتکشان بزنی باز هم صدایشان در نمیاید.مثبت،بیاعتمادبنفس،درسخوان،گوشهگیر،کم حرف،پر از حسرت
پر از ناامیدی اما ...
با چشمانی تاریک و پر از ستاره!
اینها صفات بارز جونگ کوک شش ساله بود.تا اینکه پاپا او را نجات داد...
مردی با چهره گندم گون،صورت ککمکی،با شلوار های خاکستریِ بند دار.
اقای بیل،مردی متشخص،با قدی بلند و دستان حمایت گر.لبانی باریک،با رایحه قهوه،چشمانی مهربان و نافذ.به یاد دارد که چگونه وقتی با دست از بین همه بچه های یتیم اطرافیانش به او اشاره کرده بود از تعجب و خوشحالی نزدیک بود پرواز کند.
پس بلاخره او هم پدر دار شده بود!
اقای بیل او را به خانه خود برد.و سرپرستی اش را به عهده گرفت.
خانه ای که نه خبری از بوی خوش غذای مامان پز بود...
نه خبری ازان دخترک شیرین کوچک که قاب عکسش با روبان مشکی روی میز بود!:)
به خوبی به یاد داشت.
اولین روز حضوردر کنار او را...
جلویش زانو زد.
جلوی چشمان متعجب پسرک بوسه ای بر دستان کوچک و سردش زد.چشمان پر از اشک مرد که کمی به قاب عکسهای خانوادگی سه نفرهشان و همسر باردارش که حالا به جز عکس های یادگاری و خاکستر بیجانی چیزی ازش نمانده بود خیره شد.
و بعد شنیدن جمله«تو رو وارد زندگیم کردم تا خودمو نجات بدم.تو پسر کوچولوی منی!».
به خوبی بیاد داشت که چقدر از شنیدن قسمت اول جمله او شوکه شده بود.اما بعد ها با گذر زمان،فهمید پدر مهربانش،بدجوری کمر شکن شده،حتی اگر همین الان هم کسی از جونگ کوک میپرسید که شجاع ترین فرد از نظر او کیست،بدون معطلی نام پدرش اقای بیل را میگفت.روزگار با او بد تا کرده بود.چرا که دختر و همسر باردارش را در صانحه ای از دست داده بود.جونگ کوک بعد از مدت ها منظور ان جمله پدرش را فهمید.
او هم مثل جونگ کوک خانواده ای نداشت.
او هم تنها بود.
او هم در حسرت خانواده ای شاد بود.
او هم همانند جونگ کوک خندیدن و شاد بودن را فراموش کرده بود.
اری!!
او هم مانند جونگ کوک از زندگی سیر بود!
همانند جونگ کوک فقط زنده بود...
زندگی نمیکرد!!
پس او را پسر خود کرد.تا هر دویشان نجات پیدا کنند.از لحظه ای که این حقیقت را فهمید دگرگون شد.صبح ها با لبخندی دلنشین پدر خسته و مهربانش را بیدار میکرد.برای او آشپزی میکرد.در تعطیلات کریسمس باهم ادم برفی درست میکردند.در تابستان ها ابتنی میکردند و اقای بیل با خوش رویی و ذوقی فراوان به او موج سواری یاد میداد.ازان موقع به بعد،دیگر تعطیلات تابستان و کریسمس برای جونگ کوک غمگین و افتضاح نبود.دیگر حسرتی نبود.درست است که بخاطر شغل پدرش کمتر از بقیه خانواده ها باهم وقت میگذراندند.اما اقای بیل هیچی برای او کم نمیزاشت.جونگ کوک همیشه با شیطنت هایش لبخند بر لبان او میاورد.
اولین روزی که تصمیم گرفت پدرش را نجات دهد به خوبی بهیاد داشت.
بس بود دفن شدن در غم از دست دادن عزیزانش!!!
جونگ کوک تمام تلاشش را کرد و بلاخره موفق شد.ان دو تبدیل به همه کس هم شدند.کسانی که دیگر تنها نبودند.
هنوز هم چشمان متعجب پدرش را در ان روز بیاد داشت.
«صبح بخیر اقای دکتر»
و لبخند شیرینی که با نوازش موهای پاپایش به چشمان متعجب او زد.
«فک کنم بابا جونم دیشب جون ادمای زیادی رو نجات داده خیلی خسته شده برای همین براش صبحونه اماده کردم»
بوسه ای که بر پیشانی پاپای جوانش گذاشت و بعد او را مات و مبهوت،که خنده ای به زیبایی درخشش رودخانه در شب مهتابی بر لبانش جاری بود،تنها گذاشت.لبخند های زیبایی داشت.گاهی در خواب لبخند میزد،معلوم نبود خواب چه چیزی را میدید که اینگونه معصومانه لبخند میزد.
شاید خواب دخترک خردسال از دست رفته اش را،که با شادی و هیجان از دست او فرار میکند!
شاید هم همسرش را،که مشغول شیر دادن به فرزند تازه بدنیا امده شان است!
یعنی جیمین هم اینگونه خواب هایی میدید؟؟
اما او راجب خانواده اش چیزی نمیدانست.فقط تنهایی ان پسرک معصوم را با بند بند وجودش تا خود استخوان حس کرد.وقتی چشمان اشکی و پر از ناامیدی و امیدش را دید،چشمانی پر از حرف،پر از التماس،چشمانی که فریاد میکشیدند مرا نجات بده!
همان شب که او را از ازار یونگی نجات داد.توانست تنهایی را در چشمان معصومش حس کند.درست مثل پاپایش،اقای بیل!
پس تصمیم گرفت او را هم نجات دهد،همانگونه که پدرش را نجات داد.
او یک برادر بزرگ تر از خود داشت.برادری که فقط اسم برادر را یدک میکشید!!
به خوبی به یاد دارد که تا مدت ها حتی از به زبان اوردن این کلمه متنفر بود.
همیشه و همه جا با خود غرق فکر میشد.افکار پوچ وخیال هایی که امان او را بریده بودند.
افکاری مثل اینکه،چی میشد اگه رهاش نمیکرد؟
اونجا،درون روز نحس...
ینی واقعا نمیتونست مراقبش باشه؟
چرا دنیا باید اینطور بیرحمانه با او تا میکرد؟
چرا حتی برادری که درین دنیا همه کسش بود او را به حال خودگذاشته و ترکش کرده؟
به خوبی به یاد داشت که در اوایل نوزده سالگی،وقتی حقیقت را فهمید چگونه افسرده شده بود.
افکار تاریکش ذهن ناتوان او را بلعیده و او انگار که درون باتلاقی عمیق افتاده بود بیشتر و بیشتر درونش غرق میشد.
از مرور خاطرات متنفر بود.
هنوزم میتوانست ناامیدی عمیقی را از چشمان مملو از اشک پدرش بخواند.و لبخند تلخی که بزور به لب نشانده بود!.
_تو میتونی...
_نه....نه لطفا...
_قوی باش پسرم!!
_اینجا میمیرم...بابا لطفا...نمیخوام برم تیمارستان....من...من که وانی نیستم...
_فقط یه مدت اینجا میمونی...داروهاتو خوب بخور...من...من منتظرت میمونم پسرم!
_میخوای از شرم خلاص شی مگه نه؟؟...تو هم...توهم مثل برادرم منو دور بنداز.توهم فکرمیکنی لایق زندگی کردن نیستم مگه نه؟؟...خودمم میدونم...میدونم منتظر بودی صدای خس خس سینه مو درحالی که رو کف غرق در خون اشپزخانه تقلا میکردم بشنوی...
_ج...جونگ کوک!!
_بهم بگو بابا...بگو که هر بار حموم میرفتم...و تو با نگرانی پشت در صدام میزدی...امیدوار بودی هیچوقت نتونم جوابتو بدم...امیدوار بودی وقتی وارد حموم میشی تا خیالت راحت شه جسد غرق در خون و بی روحمو ببینی...بهم بگو...توام مثل اون سعی داشتی جونمو بگیری...منم میخوام همینکارو بکنم...میخوام راحتت کنم...دیگه نمیخوام...هق...نمیخوام زندگی کنم.فکر کردی اگه تمام تیزی هارو ازم دور کنی...اگه بیست و چهار ساعته تو تیمارستان تحت مراقبت باشم...اگه حتی رب ساعتی که میرم حمام تو پشت در باشی تا مبادا من به خودم اسیب برسونم... میتونی جلومو بگیری؟؟...اگه امروز یکم...فقط یکم دیگه دیر اومده بودی...تو رو به ارزوت میرسوندم...فقط اگه یکم دیگه معطل میشدی...اون سیانور لعنتی رو تزریق میکردم و تو رو به ارزوت میرسوندم...هق... من یه حیوون بی ارزشم...کسی که حتی بوجود اومدنش هم از روی علاقه نبوده...من بچه تجاوزم...من... کسی ام که برادرم از صدای نفس کشیدنم بیزاره...میدونی چرا دیوونه شدم؟!...فقط بزارین...آه..
و چشمان تار و بیفروغی که بسته شد.جهانی که تاریک شد و قلب بیرمقی که به کند ترین حالت ممکن در حال پمپاز خون بود.اون تیکه ماهیچه بی ارزش،اگر میدونست چقدر از زندگی بیزارم...هرگز نمیتپید!
_پسرم...هق...متاسفم جونگ کوکم...
با یاداوری اون لحظات،اون روز ها،اون ساعت ها،اون سالها....
قلبش سنگین و بدنش لرزان شد.
ولی بلاخره گذشت...
_اقای جونگ کوک بیل،امروز یسری آزمایش هست که باید انجام بدید،لطفا همکاری کنید.دکتر جدیدی که آمدند پرونده سلامت شمارو به عهده گرفتن.
اما جونگ کوک بی روح تر از همیشه به پنجره چشم دوخته بود.
بوی الکل و تیمارستان منزجر کننده بود.پدرش اصلا به دیدنش نمیومد.نگاهی به سینی غذایی که کنار تخت بود انداخت.با عجز اون سمت تخت حرکت کرد تا با خوردن کمی غذا برای ازمایشات جون داشته باشه.
صدای زنجیر هایی که به دستاش بسته بودن تا اون نتونه ازون اتاق و ازون تخت فاصله بگیره تا مبادا به طریقی به خودش آسیب بزنه موقعیتش رو یاداوری کرد.رد زخم های کهنه و کبودی زنجیر ها روی دستای استخونیش دل هر کسی که اونجا بود رو بدرد میاورد.و جونگ کوک،چه معصومانه اون رد هارو پنهان میکرد.از ترحم متنفر بود.
بعداز انجام اون ازمایشات،مشخص شد که دکترش سلامت روانیش رو تایید کرده.نمیدونست اون زن یا مرد کی بود...اما...هر کی که بود جونگ کوک مدیونش بود.چون محض رضای خدا!!....اونقدر احمق نبود که ندونه هنوز سلامتش رو بدشت نیاورده.....هنوزم تو همون باتلاق بود!!...اون فرشته رو خدا در قالب یه دانشجوی روانپزشکی که تازه مدرکشو گرفته براش فرستاده بود...و گاهی اوقات با خودش میگه ای کاش موقعیتی وجود داشت که بتونه براش جبران کنه.دوست داشت از نزدیک ببیننش...اون روانشناس مهربون رو...که حتی با وجود پرونده داغون جونگ کوک بازم اون رو پذیرفته و درمانش کرده.
زندگی همیشه به پستی و بلندی های قابل گذر ختم نمیشه...حقیقت اینه که...دره های عمیقی وجود داره.که بدون هیچ کنترلی یا بدون اینکه اشتباهی مرتکب شده باشی درونشون سقوط میکنی!!
جونگ کوک هیچوقت نتونست طعم داشتن برادر،یا حس تعلق این واژه رو درک کنه...اما میخواست برای جیمین مثل کسی باشه که هیچوقت تنهاش نزاره...و هر اتفاقی هم افتاد بازم اونو قضاوت نکنه و کنارش بمونه.
چیزی که جونگ کوک ازش محروم بود.
_اووومم...صبح بخیر خرگوش سمج!
لبخندی به خمیازه و کشش شدید بدن اون پسر کوچولو زد.موهاش سیخ شده بودن و چشماش خواب آلود.صورت پف کردهش خیلی اون رو کیوت کرده بود.
_صبح بخیر پسر عسلی!
لبخنده خجالت زده ای زد.دیشب از کنار جیمین جم نخورده بود و میخواست حتی بزور هم که شده حس صمیمیت و راحتی بین خودشون بوجود بیاره و گویا موفق شده بود.البته این موضوع که کنار آلفاها حس ناامنی داره هم بی تاثیر نبود!
سر میز صبحانه نونای تست اغشته به نوتلا رو تند و تند لقمه میگرفت و جیمین رو مجبور میکرد همه شو بخوره.درست مثل وقتی که به پدرش صبحانه میداد و اون با اینکه پدرش غر های شیرینی میزد که بچه نیست و خودش میتونه کاراشو انجام بده لقمه هارو تو دهنش میچپوند.
_دیروز هیونگام رو دیدم!
_چی؟!...
جیمین لیسی به انگشت اغشته به نوتلاش زد و با لبخند جواب داد.کنار جونگ کوک حس راحتی میکرد.
_اره...داشتم آناستازیا رو کول میکردم وسطای راه صداشونو شنیدم.خدا بهم رحم کرد منو ندیدن!!
_اوه....چرا...فکر میکردم دلتنگشونی!
جونگ کوک با تعجب پرسید.قیافه جیمین با جمله جونگ کوک کمی پژمرده شد.
_حقیقت اینه... آرزو میکردم هیچوقت دوباره نبینمشون!
_ولی اونا هیونگاتن...خیلی دوست دارن...دفعه قبل فکر میکردن اذیتت کردم یادت نیست میخواستن منو جر بدن؟
جونگ کوک پوزخندی زد و ابرویی بالا داد.
_البته از خجالتشون درومدم زدم دستشو ناکار کردم!
اینو گفت و با خجالت قهوهشو نوشید.
_خوب کردی...دستت درد نکنه کاش دست اون یکی روهم میشکوندی!
با شنیدن صدای جیمین که کلماتو با حرص ادا میکرد قهوه تو گلوش پرید و چیزی نمونده بود تا خفه شه.
_اوه...کوکی...نفس بکش!
اینو گفت و با بلند شدن از روی صندلیش چند تا ضربه اروم به کتف اون پسر زد.
_م...اهههع...من...واقعا متاسفم.
_اوه نه...جدی میگم حقشون بود.
جونگ کوک ازینکه بلاخره جیمین داشت راجب خانوادهش باهاش حرف میزد به وجد اومد.
_ولی اونا هیونگاتن تو نباید راجب هیونگات اینجوری حرف بزنی!!
چشماشو بست و انگشت اشاره شو بالا گرفت تا جیمین سکوت کنه قیافش شبیه پیرمردای نصیحت گر شده بود و این جیمینو به خنده مینداخت.
_میدونی،داشتن برادر بزرگ تر یا کسی که بهش بگی هیونگ خیلی خوبه...اون کسیعه که همیشه مراقبته!
کلماتو پشت سر هم جمله بندی کرد و به زبون اورد.و حس کرد چقدر میتونه وقیح باشه که پسر کوچک ترو با حرفایی نصیحت کنه که خودش حتی یبارم تجربه نکرده.
_برعکس اونا همیشه بهم آسیب زدن...چیزی جز محبت دروغین و آسیب از طرف اونا عایدم نشده...
جیمین با ناراحتی گفت و سعی کرد با جمله بندی بهتری پیدا کنه تا شاید جونگ کوک کمی...فقط کمی بتونه حسشو درک کنه.غافل ازینکه جونگ کوک احساس اونو تا عمق استخوناشو حتی خیلی بدتر درک کرده بود.
_تا حالا همچین چیزیو تجربه کردی؟!...نمیدونم شایدم مشکل از منه که اینجوری باهام رفتار میکنن.
جیمین برای تفهیم پسر جمله شو ادامه داد اما نمیدونست چرا اون چشمای به رنگ شب پر شده بودند و عرق سردی رو پیشونی پسر نشسته بود!.
نه
اون نمیدونست که کلمه ها چقدر قدرتمند ان وگرنه اونارو به زبون نمیاورد تا مرد مقابلش دوباره تو سیاه چاله عمیق و پر از سیاهی خاطرات خودش و مین یونگی،برادر ناتنیش فرو بره!
_میدونی جونگ کوک...ازینکه دستات اینجوری به زنجیر کشیده شده ناراحتم....
_اره...من رقت انگیزم!
_حتی نمیشه کلمه حیوون رو به تو نسبت داد جونگ کوک...چون تو حتی با هیچ عشقو علاقه ای بوجود نیومدی....حتی پدر خودت هم تو رو نخواست.
بدون توجه به پسرک بیگناه که از شدت فشار زنجیر های کدر رو در دستش فشار میداد و با چشم هایی پر شده و لبانی که تو دهنش کشیده بود و حاکی از بغض در حال لبریز شدن پسر بود با بیرحمی تمام ادامه داد.
_مادر بیچارم به بدبختی تو رو بدنیا اورد.نمیتونست سقطت کنه چون بخاطر بیماری ای که داشت جون خودشم تو خطر میافتاد.اما بعد ازینکه وجود نحستو به این دنیا اومد به حال خودت رهات کرد تا تو سرما بمیری!
_د... دروغه...
_اینکه تو زنده موندی؟!....کاش دروغ باشه...اگرم نبود...بهتره وجودت از صفحه روزگار محو شه دنیا برای جا دادن موجودات گندیده و متعفنی مثل تو،تو خودش زیادی پاکه!!
بدون توجه به لرزش بدن برادر ناتنیش و ریزش سیل اسای بارون چشماش اینارو گفت.ازش متنفر بود.مادرش بخاطر این پسر که اندازه موشهای فاضلاب هم براش ارزش نداشت جونشو از دست داده بود.
_می...میخوام ببینمش...
_هاه...گنده تر از دهنت حرف میزنی..فقط عکسشو بهت نشون دادم تا بفهمی هیچ شباهتی به مادر نازنین من نداری و همه وجود فاسد و نحستو از پدرت به ارث برای بردی.برای اثبات اینکه هیچ ارتباطی بینمون وجود نداره اون عکسو نشونت دادم.برای اینکه بگم...چقدر خشمگین میشد وقتی به چهره نحس تو نگاه میکرد و تو چشماش مردی رو میدید که مجبور به همخوابگی باهاش بود.
_نه...دروغه...تو...تو نمیدونی...
صداش شکسته شد و دست های دردمند و استخونیشو سپر لب هاش کرد تا صداش بیرون نیاد و لرزش لبهاشو کنترل کنه.
_پس چرا...چرا همیشه خوابشو میبینم....اون...اون بهم لبخند میزنه...موهامو نوازش میکنه....اون بهم گفت همه چی درست میشه!!
_هاه...بس کن... من اینجا نیومدم که به مرخرفات تو گوش بدم.فقط حقیقتی که بهت گفته بودم رو کامل کنم...تا شاید با کشتن خودت و پاک کردن این وجود فاسدت از دنیا بتونی از مادرم طلب بخشش کنی!!
_نهههه...
فریاد زد.باچشمانی خشمگین سمت یونگی خیز برداشت اما زنجیر هایی که اپنارو فراموش کرده بود بند اومدن و با پیچیدن درد وحشتناکی و سپس جاری شدن خون از آرنجش فهمید زمین خورده.
_او...اون دوسم داره..م...من زنده میمونم...زنده میمونمو و پیداش میکنم....باید ببینمش..م...من باید.
با حس سوزش طرف راست صورتش و حس مایعی گرم که از گوشش روان بود گریهش برای لحظهای بند اومد.
_حتی جرعت نکن اسم مادرمو به زبون بیاری...جرعت نکن براب دیدنش بهم التماس کنی و دنبالم بگردی...چون قسم میخورم اون روز روزیه که با دستای خودم خون کثیفتو میریزم حروم زاده!!
جونگ کوک برای هزارمین بار حس کرد چیزی درونش شکسته!
چه معصومانه بود.
سردی بدنی که پایین تخت،به خون کف زمین خیره بود و اشک میریخت.
شونه های کوچکی که زیر بارش سیل اسای حس تنفر از زندگی و زنده بودن،از گریه میلرزیدند.
چونه ای که میلرزید.
لبان خشک و سفیدی که به دندون گرفته میشدن
چشمانی که همه جارو تار میدیدن.
صورتی که با جاری شدن اون قطرات داغ بیشتر میسوخت.
و قلبی که دیگه جونی برای تپیدن نداشت!.
مادر خیالی ای که با نگرانی کنارش زانو زده بود و با چشمانی پر از اشک و چشمان آبی درخشان اونو بغل کرده بود.به لباس خوش عطر مادرش چنگی زد،اجازه داد با نوازش دست های ظریفش قلب دردمند شو اروم کنه.
_د.... دلم...برات تنگ شده بود مامان!
و جیمینی که با بهت اونو نوازش میکرد و اجازه داد پسر برای لحظه ای با توهم زیبای اغوش مادرش آروم بگیره.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
))
________________________
پایان پارت سی و یکم🌠
خب...تو این پارت بیشتر راجب گذشته جونگ کوک فهمیدیم.
اون سختی های زیادی کشیده.و جونگ کوک چقدر شانس اورد که با پاپا یا همون اقای بیل اشنا شد.شاید به سختی اما به کمک اون تونست نجات پیدا کنه.
اگه گفتید اقای بیل یا همون پاپا کدوم مرد بود؟!😀😂😂
قبلن وارد داستان شده.
همونطور که قبلنم گفتم هیچ کارکتر و شخصیتی بی دلیل وارد این فیک نمیشه پس اماده باشین!!😂
میدونم عصبانی این...قول میدم ازین ب بعد مرتب اپ کنم.
معذرت میخوام🥺🫂
عاشقتونم به این پارت عشق بورزید و ووت بدین کامنت یادتون نره.
فالو کنین تا اگه خواستم تو مسیج بورد پیام بزارم براتون بیاد.💗
امیدوارم ازین پارت لذت برده باشین😘💖

ESTÁS LEYENDO
lotus
Hombres Loboفصل اول کامل شده نام داستان: نیلوفر آبی کاپل:کوکمین ژانر:رومنس،انگست،اسمات،مافیا،امگاورس روزی فرا خواهد رسید تکه های شیشه ای شکسته شده قلبت را زیر نور ماه با چشم هایی لبریز از مروارید و دستانی به سردی رایحه کاج و پاهایی به بی رمقی بید مجنون،هنگام رس...