⁦part27♡⁩♡

268 46 35
                                    

لطیف مثل گلبرگای بابونه
یخ مثل لمس قندیلای کوچیک آویزون شده از شاخه درختا
خوش عطر مثل رایحه گل های ابی رنگ کاج که اول بهار به همه جا سرک می‌کشه.
اروم مثل صدای برخورد قطرات ریز بارون رو سقف شیرونی خونه...مثل صدای شر شر بارون جاری شده از ناودون موقع بارش بهاری روی زمین گلی
همونقدر دلچسب!
همونقدر لذت بخش!
_عااه...همونجا...هاااه...
_کارت عالیه
با چشمایی بسته و خواب آلود اروم زمزمه کرد.روغن داغی که با دستای لطیف و شفا بخشش جای جای بدنشو ماساژ می‌داد حس کرد.خیلی لذت بخش بود.
با شنیدن صدای استخونای سفت شده ش که زیر فشار و لمس دستاش صداشون در میومد ناله‌ای از روی لذت کرد.
_عاه...آناستازیا...تو بهترینی
لبخندی زد و با دقت جای جای بدن آسیب دیده امگارو با اون روغنای خاص که دردو از بین می‌برد ماساژ داد.
نگاهش به حوله دور پایین تنش گره خورد.بیشتر شبیه دو تا هلو بود،چند بار عمدن با دستاش باسنشو لمس کرد و طوری وانمود کرده بود که انگار کمترین توجهی بهش نمیکنه.همونطور که فکر می‌کرد باسن اون امگا مثل مارشملو نرم بود.برعکس بقیه بدنش که استخونی بود اون مارشملو ها آدمو به گاز گرفتن تشویق می‌کرد.شاید بهتر بود یه اسم براش بزاره
*شاید بهتر بود به جای انشرلی با موهای قرمز،مردی با هلو های ژله ای می‌ساختن...یه انیمیشن منحرف و دارک...مثل بقیه انیمیشن های دیزنی که حقیقت دارک و. تلخ پرنسس هارو با پوشش یه داستان شاد و احمقانه پنهان می‌کردن.
*باسن ژله ای می‌تونم بخورمت؟
با تصور جیمین که باسنشو با حالت داگی استایل برا جونگ کوک بالا داده و جعون باسن اغشته به شربت بلوبریشو لیس می‌زنه صدای بلند خنده ش تو اتاق پیچید.
*واای اگه جعون بتونه مخشو بزنه همون شب اول درسته میخورتش...باید اونشب اینجا باشم...کلی عکس ازشون میگیرم و با اونا تهدیدش میکنم اینطوری نمیتونه دیگه  برام قلدری کنه...خداحافظ شب بیداری های تا خود صبح،خداحافظ تهوع های های بی‌پایان موقع بررسی اجساد پر شده با کوکایین و ماری جوانا،خداحافظ دیوارهای اغشته به خون،خداحافظ دستای گندیده از لمس اعضای بدن موقع کالبد شکافی اون جسمای متعفن،خداحافظ آناستازیای قلابی،خدافظ ای زن هزارچهره،خداحافط هرزگی.ارهه...میتونم زندگیمو از نو بسازم بدون اینکه چیزی رو از دست بدم.
_به چی میخندی آناستازیا؟
وقتی صدای خنده هیجان زده شو شنید با چشمایی خمار شده و صدایی خشدار از لذت لب زد ولی وقتی سکوتشو دید متعجب از روی شونه ش نگاهش کرد.چشمای ابی درشت شده ش پر از ستاره بود و لبخند ملیحی روی لباش بود.رد نگاهشو گرفت و وقتی به باسن خودش رسید حجوم خون به صورتشو حس کرد.با خجالت نیم خیز شد و از رو تخت بلند شد که اون آبی های غرق شده تو خلسه ای آرامش بخش و شاد تکون خورد و لحظه ای بعد لب‌های سرخ و باز شده به خنده‌ش تکون خوردن.
_من....
لباشو با ترس لحظه ای خیس کرد و نگاهشو به چشمای جیمین داد.انگار گند زده بود.
_تو چی آنا؟؟
دستشو رو دلش گذاشت...لب حجیم پایینشو گاز گرفت و نفس عمیق کشید تا از خنده به دخترک کپ کرده غش نکنه.
*ینی درجه منحرف بودنش به اندازه من میرسه؟نهههه امکان نداره من همیشه تو هر چیزی بهترینم!!
از افکار کثیفش لبشو محکم تر زیر دندونش فشورد تا جلوی دخترک ابروریزی نکنه و از خنده پخش زمین نشه.
با چشمایی شیطانی و لبخندی مرموز نگاهشو بهش دوخت.چند ثانیه به هم زل زدن و وقتی جیمین با حالتی اغوا کننده باسنشو لمس کرد و اونو تو چنگش فشورد هر دو مثل بمب باروتی که منتظر روشنایی یا جرقه کوچیکی از شعله های اتیش بودن ترکیدن و آوای دلنشین خنده های بلند و از ته دلشون اتاق رو پر کرد.جیمینی که بلافاصله پخش زمین شد و چشماش حلال شده بودن و آناستازیایی که دستاشو رو دلش فشار می‌داد و سرشو کنار جیمین به زمین می‌کوبید.با شنیدن صدای کلیک مانندی چشماشونو با تعجب باز کردن و نگاهشونو به مردی دادن که خسته و عرق کرده ولی با لبخندی عمیق گوشی به دست بود.انگار ازونا عکس گرفته بود.بدن برهنه و برق زده از روغن جیمین با چشمایی حلال و لبای گیلاسی آغشته به لبخندی خورشید مانند و تزیین شده با مرواریدای درخشان و ردیف شده.و اناستازیا درحالی که دلشو با دستاش گرفته بود و کمرشو با قوس دادن از زمین فاصله داده بود و موهای مشکی بلندی که پخش زمین بودن،پوستش تو اون نیم تنه مخمل قرمز رنگ میدرخشید.چقد شبیه عکسای خاطره انگیز خانوادگی بود.چیزی که جونگ کوک رو ازش محروم کردن.
_خدای...من...اوه...من ..من داشتم فکر می‌کردم
جیمین با خنده کنترل شدی ای رو شکم اناستازیا نشست 
_تو چی...میخواستی  باسمنو مورد عنایت ضربه های دستات قرار بدی...من خیلی هوس انگیزم؟!
اینو گفتو و بار دیگه تو اغوش دخترک فرود اومد و هر دو از خنده جر خوردن.
لبخند شیطانی ای به امگایی که سرشو تو گودی گردنش برده بود و می‌خندید زد و اروم دم گوشش جوری که اون مرد نشنوه لب زد:
_برای من نه...ولی انگار یکی خیلی دوست داره اینکارو بکنه...با این پوزیشنی که رو شکمم خوابیدی باسنت برجسته شده!
به شوخی گفت و وقتی نگاه ترسیده و چشمای درشت شده شو دید نتونست خنده شو کنترل کنه.سریع از رو شکمش بلند شد ،نگاهی به جعون انداخت که با لبخندب خسته همچنان ازشون عکس می‌گرفت و اه می‌کشید وقتی صدای قهقه هاشو شنید با دلخوری ساختگی مشتی نه چندان آروم به سینه دخترک زد:
_هی...منو ترسوندی آنا!!
جیمین خودشم دلدرد گرفته بود از خنده پس قبل ازینکه اون دخترک شیطون شوخیاشو دوباره شروع کنه ازش فاصله گرفت و وایستاد.
شونه های پهنش و عضله‌های سینه‌اش به خوبی تو اون پیرهن جذب خودنمایی می‌کردن.دکمه های پیرهنش تا کنده شدن فاصله ای نداشتن و همه اینا در کنار پیشونی و موهای مشکی نه چندان کوتاه عرق کرده‌ش و چشمای خسته ولی مهربونش که با بهت به موهاش زل زده بود صحنه نفس گیری رو ایجاد کرده بود.نگاهشو رو بالا تنه برهنه و دقیق‌تر رو نپیلای کوچیکش دید باعث شد با خجالت شونه هاشو بغل کنه تا سپری در مقابل چشماش باشه.نمی‌دونست چرا ولی در مقابل این مرد خجالتی می‌شد.جوری که دوست داشت پشت آناستازیا قایم شه و نتونه بهش نگاه کنه.
_سلام!
_سلام جونگ کوک شی...شما..بلاخره اومدین؟
با گونه هایی گرگرفته درحالی که تلاش می‌کرد هر جایی غیر از چشمای مردو نگاه کنه لب زد.
_جیمین موهات...
_کار خودمه...گفتم بد نیست رنگشون کنه و اونم قبول کرد.
آناستازیا درحالی که لبخند ملیح مرموزی به لب داشت و شونه های برهنه جیمینو بغل کرده بود لب زد  با شیطنت ابرویی برای جونگ کوک بالا داد.
جونگ کوک که معنی این حرکتای اون چشم ابی شیطونو می‌دونست اهی کشید و سمت حال حرکت کرد.با خستگی تن لش بی جونشو روی کاناپه انداخت و وقتی اون دو نفر کنارش نشستن نگاهش دوباره روی تن برهنه و گونه هایی گر گرفته و چشمایی که سعی می‌کردن خجالت رو پنهون کنن نشست.
با نیشگونی که اون دختر از پهلوش گرفت به خودش تشر زد و به میز خیره شد.
_من...میرم لباسمو بپوسم...با..با اجازه..
دیدش که سراسیمه سمت اتاقش حرکت کرد و درو بست.نگاه کلافه شو به آناستازیا داد و قبل ازینکه بخواد چیری بگه اون به حرف اومد.
_ودفف جونگ کوک با چشمات خوردیش...اونم ازت خجالت میکشه...یه چیزی بینتون هس من میدونم!!
با چشمایی ریز شده لب زد و بهش خیره موند.
جونگ کوک گردنشو تکون داد که صدای ترق تروق استخوناش بلند شد.سرشو روی کاناپه انداخت و با خستگی چشماشو بست.
چشماشو باز کرد و مثل برق گرفته ها دوباره نشست.دستشو سمت پیشونی آناستازیا برد و لمسش کرد.نگاه مثلا نگرانی به خودش گرفت و با لحنی که دخترو متوجه مسخره بودن حرفش کنه لب زد:
_اوه خدای من میدونستم کار دست خودت میدی...انقدر داغی که دستم سوخت... باید بریم بیمارستان فکر کنم قراره انفولانزا بگیری همکار عزیزم
_من که میدونم یه چیزی هست...چرا انکارش میکنی... دیدم چه جوری نگاهش میکردی...به علاوه اگه فقط تو بودی شک نمیکردم...اونم یه جوری نگاهت میکنه...من تو این زمینه متخصص ام حرفمو باور کن!
لبخند شیرینی زد و درحالی که دست اون مرد رو لز پیشونیش پس می‌زد با چشمایی بسته اون کلماتو ادا کرد.
*جعون فاکینگ جونگ کوک حتی اگه همچین چیزی نباشه من کاری میکنم از هم خوشتون بیاد...این کارو برای خودم میکنم تا با اون عکسا از شر اون پرونده های جنایی راحت بشم...عملیات مینگوکی لاو از همین الان شروع میشه...من همیشه به هر چی بخوام می‌رسم
_خدایا...من فقط تعجب کردم...اون ادم خجالتی ایه...اینکه برهنه رو شکم یه دختر بشینه و قهقه بزنه باعث تعجبم شده بود...به علاوه...من فقط انتظار نداشتم
*انقدر با این رنگ مو هات بشه اعتراف کن جونگ کوک
اناستازیا تو ذهنش گفت و پوزخندی زد
با دیدن پوزخندش بدون توجه جمله شو کامل کرد
_انتظار نداشتم موهاشو رنگ کنه و به این زودی روحیه‌ش احیا بشه... همین!!
با نقش تکرار اون جمله به بازوی جونگ کوک چنگ زد و وقتی دید خبری از جیمین نیست با حالت اغراق آمیزی دروغاشو کنار هم چید:
_اوه نه...روحیه‌ش احیا بشه؟؟
*چی بگمم چی بگمم...باید یه کاری کنم بهم نزدیک شن و بیست چهار ساعته کنارش باشه...فکر کن آناستازیا فکرر!!
صدای مغزش بود که بلند بلند باهاش حرف می‌زد.اب دهنشو قورت داد.
لباشو سمت گوش جونگ کوک برد و با لحن ارومی که تاثیر بیشتری داشته باشه و حرفاشو باور کنه لب زد:
_می‌خواستم برم حموم ولی نتونستم...بهم گفت منم همرات میام...باورت میشه جونگ کوک؟؟منم میدونستم خجالتیه و این باعث تعجبم شد...وقتی علتشو پرسیدم گفت از تنهایی می‌ترسه...گفت فقط کنار تو حس امنیت داره و حالا که تو نیستی حتی بیشتر میترسه دوست نداره تنها بمونه!!
_خدای من!!
_اره...
آناستازیا که انگار از واکنش جونگ کوک راضی بود ازش فاصله گرفت و کمرشو صاف کرد.
_باید ببرمش پیش روانشناس؟!!
با شنیدن جمله اش دستشو با حالت ضرب به پیشونیش زد و رو صورتش پایین اورد.
*اخه چه جوری با این ضریب هوشی همچین شغلی داری بانی خنگ!!
_نه..نه فقط..
دستاشو دور شونه جونگ کوک از همه جا بی‌خبر حلقه کرد و بار دیگه نزدیک گوشش نجوا کرد:
_اون فقط به تو اعتماد داره...نباید تنهاش بزاری...باید اونقدر کنارش بمونی و باهاش وقت بگذرونی تا حس تنهاییش از بین بره و بدون تو هم حس امنیت کنه!!
_ولی آناستازیا اینجوری...
_نه خنگه خدا اینجوری وابسته ت نمیشه!!...من چهار ترم روانشناسی خوندم...این چیزارو میدونم بهم اعتماد کن!!
_اااااا...راس میگی؟!...چرا وقتی اومدی پیشمون تو پرونده ت چیزی راجبش به چشمم نخورد؟!
با حرص دستشو مشت کرد و نفس عمیقی کشید.ارون دم گوشش لب زد:
_چون من پرونده مو دست کاری کردم ازشون خواستم اینو ننویسن توش...
_ولی چراا!!
چشمای کنجکاو و براق مشکیش بهش خیره بودن و شونه شو با حالت متعجبی تکون می‌داد...کامل سمت آناستازیا چرخیده بود و منتظر جواب بود.
_برای اینکه می‌خواستم سنم کوچیک تر باشه...اون سه سالو حذف کردم بخاطر همین...
_چرا میخوای کوچیک تر بنظر برسی؟!!
_برای اینکه بتونم تو این ماموریت کوفتی باشم...هوفف جونگ کوک ریلییی؟!!!
با حالت کلافه ای لب زد و نفسشو صدادار بیرون داد.جونگ کوک نگاه مشکوکی بهش انداخت و چونه شو بالا داد.
_نه...نشد... مشکوک میزنی!!
_فقط دارم بهت میگم اون بچه‌..
_جیمین نه...سنتو...دلیل دیگه ای داشته که تغییرش دادی...راستشو بگو...
_چیی؟!چه دلیلی مثلا...من..من فقط..
_من برگشتم!!
با دیدن جیمین که پیرهن گشاد سفید با راه راه ابی که استیناش انگشتاشو پوشونده بود و شلوار مشکی گشادش...و بطری شیری که دستش بود با دستپاچگی سمتش هجوم اورد و همه بطری شیرو تو یک دقیقه صدا دار خورد.
_خوبی آنا جونم؟؟
وقتی گونه های سرخ و صورت عرق کرده شو دید با نگرانی لب زد.
نفس عمیقی کشید.انگار جیمین به موقع رسیده بود.با مهربونی لبخندی به تن کوچک گم‌شده‌ش تو اون پیرهن گشاد و شلواری که هر ان ممکن بود از پاش بیوفته زد.
_خوبم...مگه تو لباس نداری که پیرهن و شلوار این پیری رو می‌پوشی؟!!
با لبخند لب زد و دست امگارو گرفت و کنار خودش نشوند.
_هیی!!!من هنوزم تو دهه بیس سالگیمم!!
_ولی اخراشه و تو هنوزم پیری جعون!!
_من به یه مرد هفتاد سالگه میگم پیر!!...حتی شصت ساله هارو هم جزو پیرا حساب نمیکنم...ادم باید دلش جوون باشه سن فقط یه چیز چرت و پرته...اگه برام مهم بود خیلی راحت می‌تونستم سنمو تو شناسنامم عوض کنم!!.
با پوزخند اشکاری تیکه شو به دخترک انداخت و ابروهاشو بالا داد.
نفسی از بیچارگی گرفت و چشماشو بست.سرشو رو شونه جیمین گذاشت و درحالی که تنشو مثل گهواره بچه رو کاناپه تکون میداد و به لبخند درخشان و شیرین رو لباش که گوشه ش کمی چربی شیر مونده بود و با دستش پاکش کرد لب زد:
_بهر حال...میگم چرا لباس نداری جیمین؟!
با بی محلی به جونگ کوک لب زد و منتظر جواب شد.
_اخرش بهم نگفتی چرا اناستازیا...جیمین اومد یادت رفت فکر کنم.
با شنیدن صداش و اینکه جعون هنوز مکالمه و سوالشو که جواب نداده بود یادش بود مثل برق گرفته ها بلند شد و در حالی که لبخند مزحک و ناشیانه ای به لب داشت سمت در حرکت کرد و با برداشتن کیفش درو باز کرد.
_من...من دیرم شده...
جیمین با تعجب و جونگکوک با پوزخند به حرکات و لحن تابلوش خیره بودن.
_عااه...
به بدنش کشو قوصی داد و لب زد:
_خودمم کار و زندگی دارم...ولی الان واقعا خستمه!!
_خب نرو...اینجا بمون امشبو همینجا شام بخوریم و بخواب آنا..
جیمین با چشمای تیله ای براق و لبای جلو اومده لب زد که قیافشو شبیه جوجه بی‌پناه و بی مادر کرده بود.
_بازم میام پیشت دوست جونمم...
با ناراحتی به کاناپه تکیه داد و به رفتنش خیره شد.نمیتونست با جعون تنها باشه حس معذب بودن می‌کرد.در حالی که امروز صبح نمیخواست تنهاش بزاره...خودشم از رفتارای ضد و نقیضش تعجب کرده بود...اینا همه بخاطر وجود اناستازیا بود...اون دختر انقدر گرم و خاکی رفتار می‌کرد که جیمین کنارش حس راحتی داشت.
_حالا می‌موندی آناستازیا..
_شبتون خوش...
با عجله بیرون رفت و درو بست...و صدای قهقه های شیطانی جونگ کوک نشنید.
نفسی گرفت و‌ و نگاهی به اون جوجه طلایی با موهای صورتی انداخت...
سمت آشپزخونه حرکت کرد که جیمین مثل بچه ای پشت سرش راه افتاد.
_چه جوری شد که اینجوری شد؟
جونگ کوک که حالا پیرهنشو دراورده بود و دنبال مواد اولیه برای درست کردن یه شام خوب بود پرسید ولی وقتی جوابی نشنید سرشو از پایین فریزر بالا اورد و نگاش کرد که با چشمای براقش خشک شده همونجا وایستاده بود..
_هی...
نزدیکش رفت و تو فاصله کمی ازش ایستاد...با دستش چونه شو بالا اورد تا نگاهشو جلب کنه.
_با توام پشمکِ صورتی!!
و لبخندی بزرگ زد که باعث شد جیمین بار دیگه حجوم خون به صورتشو حس کنه.
_چی...چی..کجا..چطور مگه؟؟
لبخندی به گیجی پسرک که حالا صورتش مثل لبو شده بود زد.
_موهاتو میگم..
_ا...اها..
دوست داشت جواب بده اما انگار زبونش نمی‌چرخید...نمیدونست چرا خجالت میکشه...پس رو صندلی نشست و منتظر موند.جونگ کوک هم که متوجه معذب بودنش شد اذیتش نکرد و مشغول اماده کردن شام شد.
بینشون سکوت بود
اما سکوتی ارامش بخش و شیرین.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
______________________
پایان پارت بیست و هفتمممم😂😭💗💗
من برگشتهههمممم یهسسس رایتر ایز هیر!!😂😀🫂🫂
بدویید بیاید بغلمم که دلم یذره شده بود براتون
حالتون چطوره؟؟
لذت بردید ازین پارت؟؟
کدوم قسمتش هیجان زده شدید؟؟
نظرتون راجب هر کدوم از شخصیتای فیک چیه؟!!
فیکو دوست داریددد؟؟
اگه میخواید ادامه پیدا کنه ووت ...کامنت.. یادتون نره فالوم کنین...من به انرژی نیاز دارم برا ادامه ش...دل تو دلم نیس که نظرتونو راجب این پارت بدونم...دوستون دارمم ماچ به کله تون💗💗

lotusWhere stories live. Discover now