Chapter 11 & 12

21.3K 1K 2.1K
                                    


نزدیک به بیست دقیقه ای می‌شد که آفتاب غروب کرده و تهیونگ از جاش تکون نخورده بود، جونگ کوک بیشتر از این نمی‌تونست تحمل کنه، از وقتی با اون مرد عجیب و خوش صحبت خداحافظی کرد و از کافه‌ی رنگی و دنجش بیرون اومد با کمی فاصله از تهیونگ روی شن و ماسه های نسبتا خشک نشست و کفشش رو کنار خودش گذاشت، اما بنظر می‌رسید دیگه قلبش بهش اجازه‌ی صبوری نمیده پس بی توجه به کفشاش بلند شد و با پاک کردن دستاش از شنی که بهش چسبیده بود قدم های آرومش رو که صداش بین اون ماسه ها گم میشد به طرف تهیونگ برداشت و توی فاصله‌ی چند قدیمیش ایستاد.

_چیزی نیست پسر!

بی صدا لب زد... حس عجیبی داشت، اینکه دیگه حتی مطمئن نبود تهیونگ الان باهاش چطوری برخورد می‌کنه اون رو می‌ترسوند، ولی اون تمام این همه راه رو رانندگی نکرده بود تا وقتی به اینجا میاد ترس از رفتار و برخورد تهیونگ اون رو دست خالی برگردونه، درسته پسر بزرگ تر نیاز داشت به تنهایی اما دو هفته بنظر جونگ کوک خیلی زیاد تر از چیزی بود حالا که تهیونگ رو مقابل خودش می‌بینه دووم بیاره و صبوری کنه!

نفس عمیقی کشید و با جمع کردن شجاعتش همون لحظه با خودش عهد بست حتی اگر تهیونگ با دیدن جیمین علاقه اش به خودش رو از دست داده باشه اون رو دوباره عاشق خودش کنه گرچه انقدر احساسات مخرب این مدت رو تحمل کرده بود که دیگه نمی‌دونست تهیونگ هنوزم عاشق عطر نعناش هست یا نه...

_لعنتی.

کلافه زمزمه کرد، به قدم هاش سرعت داد، درسته اواخرِ زمستون بود ولی تهیونگ هنوز هم یه هودی تیره رنگ که کلاهش رو روی موهای پریشون و بلندش انداخته باشه بیشتر نپوشیده بود اما الان لباس کم اولین نگرانی جونگ کوک می‌تونست باشه در مقابل چنین فاجعه ای! پس بی صدا پالتوی بلند و خردلی رنگش رو که بهش علاقه ی زیادی داشت رو در آورد و با کشیدن نفس عمیقی که پر بود از نا امیدی و ترس به سمت تهیونگ قدم برداشت و همینطور که پالتو رو روی کمرش می‌ذاشت اولین جمله اش رو با نگرانی بیان کرد.

_هنوزم به سرمای هوا بی توجهی!

بالاخره اولین جمله رو بدون هیچ لرزش صدایی بیان کرد و کنار تهیونگ نشست و پاهاش رو توی دل خودش درست مثل پسر بزرگ تر جمع کرد. حس خیس بودن ماسه ها زیر پاهاش باعث شد لرز کوچیکی تو تنش بشینه اما جرات نگاه کردن به سر تهیونگ که به طرفش برگشته بود رو نداشت، حتی جرات نفس کشیدن رو هم نداشت! شاید بهتر بود از مهارت های نفس کشیدن زیر آبش که توی دوره های آموزشی یاد گرفته بود استفاده می‌کرد تا اون جو سنگین از بین بره؟ اما نه این زیادی اون رو وحشت زده و ضعیف جلوه می‌داد! اون الان تنها چیزی نمی‌تونست باشه "ضعیف بود".

پس بینیش رو بالا کشید و با لحن خونسردی که تماما تظاهر بود به دریایی که با افتادن نور ماه ای که کمی باقی مونده بود تا کامل بشه و تاریک شدن هوا که رنگ آب رو تیره تر از حد معمول کرده بود خیره شد، الان وقت حرف زدن بود، وقت مرور خاطره‌ای که متعلق به خودش نبود.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt