Chapter 7 & 8

18.5K 798 115
                                    



دو ساعتی می‌شد که اون ها توی راه بودن و هنوز کمی با فرودگاه فاصله داشتن، جیا تمام مدت جونگ کوک رو زیر نظر داشت و هر از  گاهی از آینه‌ی جلو بهش نگاه می‌کرد که دست تهیونگ رو گرفته و با انگشتاش بازی میکنه یا گاهی بوسه های کوتاه و آرومی پشت دستش می‌ذاره و همین باعث می‌شد تا مرز انفجار برسه، چون به خوبی می‌تونست لبخند تهیونگ رو که این روزا از روی لباش کنار نمی‌رفت ببینه.
این فکر که واقعا جونگ کوک تونسته تاثیر خودش رو روی تهیونگ بذاره براش دیوونه کننده بنظر می‌رسید، حتی متوجه نمی‌شد تهیونگی که قلبش از یخ هم سردتر بود چطوری برای اون پسر گرم شده و اجازه داده فصل بهار توی زندگیش زودتر از واقعیت از راه برسه!
_هی باید بپیچی!
_چی؟
_اونجا تابلو زده به سمت فرودگاه.
_خودم می‌دونم.
جیا با لحن آرومی به جان گفت و باعث شد تهیونگ سرش رو به سمت جلو برگردونه، نگاهی از داخل آینه به قیافه‌ی عجیب جیا انداخت و پرسید.
_نامجون می‌دونه اینجایی؟
_یکم واسه پرسیدن این سوال دیر نیست؟
_به هر حال!
تهیونگ بیخیال شونه ای بالا انداخت و جیا برای چند ثانیه مکث کرد، انگار یادش رفته بود به دروغ اون شب به تهیونگ گفته که نامجون داییشه، پس سرش رو به معنی "نه" تکون داد و اضافه کرد.
_قرار نیست هر کاری که انجام میدم نامجون شی در جریان باشه.
_ولی دایی عزیزت همین الانم در جریانه مطمئنا!
صدای تاکید جونگ کوک بود که داخل اتاقک ماشین پیچید، لحن حرف زدنش طوری متفاوت بود که انگار داره چیزی رو به جیا یادآوری می‌کنه و این برای تهیونگ هم پنهان نموند، اما باید دخالت می‌کرد و کنجکاو می‌شد؟ نه این از شخصیت بیخیالش دور بود.
جیا که به راحتی متوجه شد منظور جونگ کوک چیه نفس عمیق و بی صدایی کشید، با پیچیدن فرمون و وارد شدن به محدوده‌ی فرودگاه نیشخند کمرنگی زد.
_البته جونگ کوک شی، دایی ها گاهی می‌تونن بیشتر از چیزی که ما پنهان کردیم رو بفهمن، هر چند که ما ممکنه مخفی‌ کارِ خوبی باشم!
جیا ضربه زدن با حرفاش رو به جونگ کوک عملا داشت امتحان می‌کرد، جان سریع نگاهی به عقب انداخت نمی‌تونست جونگ کوک رو بخاطر اینکه تهیونگ مستقیم بهش نگاه میکرد ساکت کنه، اون نمی‌خواست وقتی تازه از شر یه دردسر بزرگ خلاص شدن دوباره اتفاقی براشون بیافته، پس برگشت سمت جیا تا به روش خودش همه چیز رو کنترل کنه، هر چند روش جان خیلی کلیشه ای طور بنظر می‌رسید.
_دوست پسر داری؟
_ببخشید؟
جیا متعجب به سمت جان نیم نگاهی انداخت که جان با لبخند جذابش کمی نزدیک تر رفت، انگار به راحتی می‌تونست کنترل اوضاع رو توی دست بگیره و نقشه اش گرفته بود.
_آم خب تو می‌تونی ایده آل باشی، قد خوب، اندام مناسب و رو فرم، موهای صاف و بلند، چهره‌ی دوست داشتنی و میکاپِ منحصر بفرد!
تهیونگ با اینکه تعجب کرده بود ولی سعی کرد خنده‌ش رو کنترل کنه نمی‌دونست جان داره چیکار می‌کنه اما سرگرم کننده بنظر می‌رسید، ولی جونگ کوک به راحتی لبخند بزرگ و دندون نمایی به حرفای رفیقش زد چون مطمئن بود اون عوضی به خوبی بلده چیکار کنه.
_برو عقب.
_چرا؟ من که مکالمه بدون فاصله رو بیشتر می‌پسندم.
جیا پوزخند کمرنگی زد و یه دستش رو از رو فرمون برداشت و روی صورت جان که زیادی بهش نزدیک شده بود گذاشت و به عقب فرستاد، جیا به خوبی از نیت جان با خبر بود و همین کلافه اش میکرد.
_پسر خوبی باش وگرنه کاری می‌کنم تا سئول دنبال هواپیما بدوئی!
_اوه بیب، من عاشق دخترای خشنم، مخصوصا که تهدید می‌کنن اما کارشون تو تخت خوبه و زیرت یه بیبی واقعی ان!
جونگ کوک دیگه نمی‌تونست تحمل کنه بلند خندید و از پشت سیلی آرومی پشت گردن جان زد و باعث شد جان هم آروم بخنده، کی باورش میشد اونا می‌تونن یه موقعیت خطرناک رو به ساده ترین حالت خودشون در بیارن.
_فکر نمی‌کنم از این مدل خشونت خوشت بیاد.
جیا به آرومی زمزمه کرد و به سمت پارکینگ فرودگاه حرکت کرد، باید ماشینش رو داخل محوطه پارکینگ پارک می‌کرد و تا زودتر به پرواز برسن.
دوباره ماشین توی سکوت فرو رفت اما این بار از جوی متشنج خبری نبود.
_اونجا...
جان به جیا جایی برای پارک کردن نشون داد و بالاخره بعد از پارک شدن ماشین جیا اعلام کرد.
_می‌تونید پیاده شید آقایون.
جونگ کوک زودتر از همه از ماشین پیاده شد و بیرون رفت اما جان از جاش تکون نخورد و دستش رو گذاشت روی دست جیا و به تهیونگ گفت.
_فرمانده شما پیاده نمی‌شی؟
_هوم.
تهیونگ می‌دونست جان نمی‌تونه بیکار بمونه و شیطنت نکنه، پس سرش رو تکون داد و پیاده شد در حالی که نمی‌تونست بفهمه ممکنه مکالمه‌ی جیا و جان به چه چیزی ختم بشه و اون ها چه حرفایی به هم بزنن!
_جونگ کوک؟
تهیونگ آروم جونگ کوک رو صدا زد اما جونگ کوک به طرف فضای باز و محوطه‌ی بیرونی چرخیده بود و داشت اطراف رو چک می‌کرد، تهیونگ چند قدم جلوتر رفت تا دوباره پسر کوچیکتر رو صدا کنه، اما صدای اگزوز قوی ماشینی که تهیونگ حتی هیچ ایده ای نداشت چطور ممکنه اونجا پیداش بشه توی محیط طبقات پارکینگ پخش شد و همین همزمان توجه هردوی اون ها رو که با فاصله مقابل هم ایستاده بودن جلب کرد.
اما بیشترین قسمت قابل توجهش این بود که اون ماشین با شیشه های دودی که کمی دورتر از تهیونگ با گاز دادن داشت به اونا می‌فهموند قراره چیکار کنه ایستاده بود، اما تهیونگ گیج بهش نگاه می‌کرد! چرا اون حالت آشنا بنظر می‌رسید؟
حتی جونگ کوک هم سر جاش میخ شده بود، هر کدوم منتظر یه حرکت بودن تا واکنش نشون بدن، همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاد تا بالاخره ماشین به حرکت در اومد و با سرعت به سمت تهیونگ رفت، فقط چند ثانیه باقی مونده بود تا جسم تهیونگ در حالیکه به ماشین برخورد می‌کنه صدمه‌ی شدیدی ببینه که صدای بلند جونگ کوک بلند شد.
_هیونگ... مواظب باش!!!
جونگ کوک با قیافه ای وحشت زده ای از ته گلوش فریاد زد و باعث شد تهیونگ حواسش به اون کلمه پرت بشه... کلمه ای که فقط یه معنا داشت اما برای تهیونگ می‌تونست پر معنی ترین کلمه باشه.
وقت مناسبی برای بهت زدگی نبود اما تهیونگ بی حس خشکش زده بود نمی‌تونست از جاش تکون بخوره انگار به زمین بندش کرده بودن، جونگ کوک دوباره نگاهش رو وحشت زده به ماشین داد و به سرعت به طرف تهیونگ رفت و قبل از اینکه ماشین بهش برخورد کنه اون رو به طرف خودش کشید و با افتادن هر دو نفر روی زمین بدون اینکه حتی بفهمه در حال گفتنه چه جمله‌ایه سر تهیونگ با عصبانیت فریاد کشید و مواخذه‌ش کرد.
_چرا هیچ وقت مواظب خودت نیستی؟
دستای لرزونش رو قاب صورت تهیونگ گرفت و دوباره بی توجه به حال پسر بزرگ تر فریاد زد.
_چرا همیشه باعث میشی ترس این رو داشته باشم که هر لحظه ممکنه از دستت بدم هیونگ! آخه چرا-...
تهیونگ نمی‌شنید، تنها یه کلمه توی سرش مثل ناقوسِ تیز به صدا در اومده بود، اون هم چیزی نبود جز همون کلمه ی عجیب "هیونگ" که اولین بار بود تمام وجودش رو در برمی‌گرفت، انقدر غرقش شد که حتی نمی‌فهمید چرا جونگ کوک بهش گفت "هیچوقت مواظب خودت نیستی"...
احساس می‌کرد راه نفسش گرفته شده، گیج و مبهوت به جونگ کوک نگاه میکرد و فقط می‌دید که لباش در حال تکون خوردنه و با رگ هایی که روی گردنش از عصبانیت برجسته شده و سرخی پوست بی رنگش که شدت گرفته.
هیچکدوم به اینکه اون ماشین قرار نبود واقعا به تهیونگ بزنه توجهی نداشتن، چون کسی که پشت فرمون نشسته بود به راحتی اون ترس قدیمی رو تونسته بود توی جون هر دوی اون ها بندازه و در حالیکه لبخند به لب داشت از پارکینگ همراه ماشینش خارج شد.
_ت... ت-تو خ-خودشی!
تهیونگ بی صدا و با لکنت عجیبی لب زد.
با سردرد و فشاری که یهو وارد مغزش شد دندوناش رو محکم روی هم فشار داد که جونگ کوک حرفش رو قطع کرد، سریع متوجه شد تهیونگ حالش خوب نیست همراه خودش بلندش کرد و روی زانو نشوندش و مقابلش خم شد، تا الان متوجه نشده بود که توی صورت تهیونگ در حال فریاد زدن بوده!
ذهنش پر شده بود از تمام راه هایی که قرار بود تهیونگ رو از دست بده، می‌دونست موقعیت اشتباهیه برای فکر کردن اما تحت هیچ شرایطی کنترل افکارِ تلخش رو نداشت، چطوری باید به دنیا و آدماش میفهموند که کاری به عشقش نداشته باشن؟ انقدر سخت بنظر میرسید راحت گذاشتن دو نفری که نیاز داشتن در آرامش زندگی کنن؟
_به من نگاه کن ته!
جونگ کوک با ناراحتی درخواست کرد و دستاش رو تو موهای باز تهیونگ فرو کرد و قبل از اینکه جیا و جان برسن و ازشون سوال های اضافی بپرسن، از دورِ مچش که همیشه یه کشِ موی نازک مشکی و ساده می‌بست باز کرد و سریع موهای تهیونگ رو به عقب فرستاد و نصفه نیمه بسته‌اشون، طوری که انگار به اینکار عادت داره اما اینطور نبود.
جونگ کوک می‌تونست قسم بخوره برای بستن موهای تهیونگ اون هم برای اولین بار صدها سناریو توی ذهنش چیده بود تا به یادگار توی خاطراتش بمونه، اما می‌دونست از این به بعد هروقت چنین چیزی رو به یاد بیاره تپش قلبش از روی ترس شدت می‌گیره و حتی اگر نخواد ناراحتش می‌کنه که قرار بود تهیونگش رو از دست بده.
_ته، عزیزم؟ صدامو می‌شنوی؟ می‌تونی رو من تمرکز کنی؟
تهیونگ تو حال خودش نبود، احساس می‌کرد همون شدت فشاری که برای شنیدن کلمه‌ی "قاتل" قبل از شروع مبارزه اش از زبون جان شنیده و تحمل کرده بود بازم بهش وارد شد، حس می‌کرد این بار اون شوک عصبی شدید تر بوده چون حالا از حافظه‌ی بلند مدتش می‌تونست اتفاقات تیکه شده ای که مثل پازل پخش و بهم ریخته بودن رو کنار هم بچینه!
حالا به خوبی قیافه‌ی جوون تر جونگ کوک رو که با موهای خیس و صورتی پریشون که با گریه نگاهش می‌کنه و می‌گه "زنده بمون" رو به خاطر میاورد.
_ب-باورم نمیشه...
دستای تهیونگ می‌لرزید، حس سنگینی که روی قلبش بود بیشتر از مغزش قرار بود تاوان بده...
انگار این قانون همیشگی قرار نبود از بین بره چون با هر چرخه‌ی اتفاقات قلب باید تاوانِ خاطراتِ ذهن رو میداد.
سرنوشت در حال تکرار شدن بود.
یادش میومد روزی که برای اولین بار به جونگ کوک اجازه داد وارد خونش بشه و باهاش حرف بزنه بهش گفت که "صداش رو می‌شناسه و عجیبه اگر خودش یادش نیاد!" اما باز هم به خاطرات خودش شک کرده بود اما انگار اشتباه نمی‌کرد...
_تو...
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو بیشتر بالا گرفت، حجم سردردش طوری بود که احساس می‌کرد یکی به موهاش با شدید ترین حالت ممکن چنگ زده و اون رو چندین بار محکم به دیوار کوبیده، همونقدر عمیق تحت فشار بود!
_من چی ته؟ حرف بزن باهام!
جونگ کوک نمی‌دونست تهیونگ چی می‌خواد بگه، بی توجه به جیا و جان که شوکه بالاسر تهیونگ ایستاده بودن و هی سوال می‌کردن بیشتر به سمت تهیونگ خم شد و دستش رو به معنی صبر کردن برای اون ها بالا گرفت تا بلکه حرف زدن رو تموم کنن.
_چیزی می‌خوای بگی؟
تهیونگ با چشم هایی که بخاطر فشار و تحمل درد رو به سرخی می‌رفت به جونگ کوک نگاه مستقیم و خیره ای انداخت و با گفتن جمله ای باعث یخ بستن دستای پسر کوچیکتر شد و لرزیدن بدنش!
_صدات... فکر می‌کردم اشتباهه، تردید داشتم وقتی به زبون آوردمش، اما من تورو بخاطر میارم! اون شب تو بودی کنارم وقتی فکر کردم دیگه از درد کشیدن راحت شدم!
مردمک چشم های تیره ی جونگ کوک لرزید، درست مثل تهیونگ حس می‌کرد ریه هاش از اکسیژن خالی شده، لبخند مسخره و کوتاهی زد، چی باید جوابشو می‌داد؟ تایید می‌کرد که آره من بودم اون کسی که بهش یادآوری کردی صداش رو اما نادیده ات گرفت و جوری وانمود کرد که تعجب کرده؟!
از بیرون بنظر خونسرد می‌رسید ولی از درون جهنمی داخلش برپا بود که هر لحظه انتظار عذابش رو می‌کشید، چون می‌دونست قراره به آرومی و با زجر بمیره، حتی اگر می‌خواست که همه چیز همون لحظه تموم شه!
_راجع به چی حرف می‌زنی؟
انکار کرد، می‌دونست هیچ فایده ای نداره اما انکارش کرد.
_خودت می‌دونی منظورم چیه!
جونگ کوک لباش خشک شده بود پس لبش رو خیس کرد و کمی با زانوهاش جا به جا شد، فکر می‌کرد جوری پارکینگ توی سکوت فرو رفته که ممکن نیست هیچوقت سر و صدایی درون اون ساختمون چند طبقه ای بوده باشه.
_متوجه نشدم!
_تو-...
_هی از روی زمین بلند شین زودتر، الان محافظام میرسن می‌تونیم با امنیت برسیم به پروازمون.
صدای جیا بود که همراه جان برای گرفتن بازوی تهیونگ و بلند کردنش به گوش اون ها رسید، جونگ کوک جوری رو زمین زانو زده بود که انگار اونم نیاز به کمک داره.
_بکشین عقب!
تهیونگ بازوش رو عقب کشید و خودش با کمی بی تعادلی بلند شد، حتی اگر قرار بود بمیره انقدر غرور داشت که از کسی برای بلند شدن کمک نگیره!
جان نیم نگاهی به رفیقش انداخت سریع متوجه شد چیزی درست نیست وگرنه به خوبی باخبر بود که اگر بخاطر اون تصادف عمدی بود الان جونگ کوک زودتر از همشون دست بکار می‌شد برای بلند کردن تهیونگ اما الان اینطور نبود، چون علاوه بر نگاه نکردن بهش، خودش رو هم دور کرد، پس قطعا چیزی اتفاق افتاده بود!
_شماره پلاک ماشینو تونستین بردارین؟
_فایده نداره، اون قرار نیست گیر بیافته.
جونگ کوک با صدای سرد و بی روحی اعلام کرد و بدون نگاه کردن به تهیونگ بلند شد، نمی‌تونست تمرکز کنه و از نگاه کردن مستقیم به چشماش داشت خودداری می‌کرد، در هر صورت می‌دونست اگر به اون چشمای پرستیدنی مستقیم نگاه کنه ممکنه همه چیز رو همینجا و همین الان توضیح بده.
_از کجا می‌دونی؟
جیا با نیت پنهانی ای پرسید و جونگ کوک انگشت اشاره اش رو به سرازیری پارکینگی که به طبقه‌ی پایین تر می‌رسید اشاره زد و گفت.
_از اون پایین داشت با صدای گاز و ویراژ نمایشی مارو متوجه‌ی اومدنش می‌کرد، طوری که منتظر موند تا ما پلاک و مدل ماشینشو ببینیم، پس قطعا به زودی پلاک و شکل ماشین رو عوض می‌کنه یا میده پیکره‌ی ماشین رو آبش کنن، فایده ای نداره در هر صورت نمی‌تونین پیداش کنین!
تهیونگ که حالا بهتر شده بود و سرش رو بالا گرفت و دوباره به جونگ کوک نگاه کرد اونم درست مثل خودش به جزئیات دقت داشت، اما متوجه نمی‌شد چطوری تمام مدت جونگ کوک رو کنار خودش داشته و حرفی از حقیقت نزده؟
یعنی تقصیر خودش بود که هیچوقت تردیدش رو کنار نذاشت و نخواست راجع به گذشته اش دوباره بشنوه؟
شاید اگر همون شب راجع بهش از جونگ کوک می‌پرسید جواب دقیق تری می‌گرفت!
_مشکلی نیست من پیگیر می‌شم.
_نیازی نیست، پس دخالت نکن!
تهیونگ حرف جیا رو رد کرد و بعد از تکوندن خاک لباسش جوری که انگار چیزی نشده با قدم های آروم به طرف خروجی پارکینگ حرکت کرد، نیاز داشت کمی قدم بزنه و سیگار بکشه چون اون لحظه جونگ کوک فکر می‌کرد حتی خودش هم نمی‌تونست کمکی به بهتر شدنش بکنه، اما اشتباه بود... فکر کردن های زیاد جای عمل کردن سریع باعث پیش اومدن خیلی از سوء تفاهم ها می‌شد.
جیا که انگار متوجه عجیب تر بودن ماجرا شده بود نگاه گنگی به جونگ کوک انداخت و با کشیدن نفس عمیقی، پشت سر تهیونگ به راه افتاد، اون قرار بود به نفع خودش کار کنه نه حلالِ مشکلات اون دو نفر بشه!
جونگ کوک نگاهی به جیا و تهیونگ که کنار هم در حال قدم برداشتن به سمت خروجی بودن انداخت، پوزخند کمرنگی زد و موهاش رو با فشار کوتاهی به عقب فرستاد.
_دنبال چی می‌گردم توی تو؟
صداش غمگین نبود اما اینکه غرق شده بود توی دریایی از اتفاقات ناراحتش می‌کرد، چرا اصلا فکر می‌کرد میتونه یکم نفس بکشه کنار تهیونگ و برای چند ساعتم شده لحظه هاشون رو در آرامش بگذرونن!
به سمت خروجی به راه افتاد.
_اتفاقی افتاد؟
_چیزی نیست!
_برات (*برادر) می‌دونی که اگر اتفاقی افتاد می‌تونی روم حساب کنی.
جونگ کوک به علامت تشکر و ضربه‌ی آرومی با کف دستش به بازوی جان زد و با اطمینان جواب داد.
_از پسش برمیام، نمی‌ذارم چیزی که براش همراه خطرات مرگ جنگیدم حتی خود مرگ هم ازم پسش بگیره، نه تا وقتی با تمام وجودم بهش دچارم!
قدم های محکمش پشت سر تهیونگ فقط یه چیز رو برای جان دوباره ثابت می‌کرد و اونم این بود که جونگ کوک قرار نیست کسی باشه که زندگیش رو به سرنوشت می‌بازه...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now