Chapter 31 ( Last chapter )

13.6K 618 570
                                    

‌ ‌
نفس عمیقی کشید و آستین تیشرت سفید و گشادِ یقه شُلش رو که به خوبی از ترقوه های برجسته و زیباش رونمایی می‌کرد به کنار شقیقه‌ش کشید تا عرق ریزی که زیر چتری های بلند موهاش نشسته بود رو پاک کنه.

دوباره مثل هر دو روز قبل چند ساعتی خودش رو توی آشپزخونه مشغول کرده بود تا کمی تنها باشه، می‌دونست تهیونگ با نگاهش مدام دنبالش می‌کنه، حتی نیاز نبود بشینه کنارش روی مبل، یا الان که پشت میز مقابل دریچه‌ی مستطیلی آشپزخونه نشسته و با وانمود کردن و ور رفتن با گوشی جدیدش که جونگ کوک بهش داده بود، بره و ازش بپرسه "امروزم نگرانی؟" چون می‌دونست ترس مردش رو، حتی وقتی ساکت بود اما چشم هاش حرف میزد، همون چشم هایی که بیشتر وقت ها خمارِ و وقتی می‌خواست نگاهش کنه احساس می‌کرد تا خود روحش نفوذ می‌کنه!

دو روز گذشته بود و جونگ کوک به طرز عجیبی خودش نبود انگار بیشتر از تهیونگ نیاز داشت با خودش خلوت کنه، تمام مدت بین هر وعده‌ی غذایی یا استراحت، حتی موقع کنار هم نشستنشون و تی وی تماشا کردن ذهنش مشغول بود و نمی‌تونست تمرکز کنه، چون موضوع این بار پدرش بود، کسی که بی دلیل زنگ نمیزد و ازش نمی‌خواست که به روسیه برگرده همراه مردی که عمیقا عاشقشه!

اون پدر خودش رو می‌شناخت این فقط یه خوش آمد گویی مبادی آداب به خانواده اشون نبود، تهیونگ جدا از اینکه توی زندگیش نقش پر رنگی داشت توی کشور خودش فرد مهمی بود که توجه خیلی ها رو جلب می‌کرد و حالا بنظر می‌رسید توجه اون مردِ همیشه سر سخت رو جلب کرده و این عجیب بود.

جونگ کوک مطمئن بود پدرش سال ها پیش با گرایشش کنار اومده و ازش حمایت کرده اما هیچوقت نشده بود که بخواد راجع به پارتنرش حرف بزنه یا اون رو به خونه دعوت کنه و این حقیقتا کمی اون رو می‌ترسوند.

دَم خسته و کوتاهی گرفت. صبح دو روز پیش وقتی با پدرش حرف زده بود سعی کرد افکارش رو جمع و جور کنه اما بعد با فکر به این ایده که ممکنه هوسوک پشت این ماجرا باشه و ازش خواسته باشه باعث شد متوجه نشه روزش چطوری کنار تهیونگ گذشت درحالیکه باید به بهترین حالت ازش لذت میبرد وقتی می‌دونست گذر ثانیه ها برای هر کسی بی اهمیت باشه برای جونگ کوک طلاست، نه فقط بخاطر اینکه ترس از این داشت نتونه تمام وقت تهیونگ رو کنار خودش داشته باشه، بلکه از آینده ای می‌ترسید که به خوبی ازش با خبر بود!

درست مثل ساختن خونه های محکمی رو ویرانه هایی که از قبل نابود شده و با یه زمین لرزه ی قوی تمام اون ساخته ها فرو میریزه و دیگه از ریشه قابل بازسازی نیست و حتی اگر باشه سال های طولانی ای طول می‌کشه...

_عاح...

نفسش رو با خستگی بیرون فرستاد، توی افکار خودش غرق بود و داشت داخل بشقاب بزرگ و چوبی ای گوشت های کلم پیچ شده رو مرتب کنار هم قرار می‌داد که با کشیده شدن پایین تیشرتش به عقب و بوسه‌ی خیس و نفس گرمی که به کمرش خورد باعث شد نفسش توی سینه اش حبس بشه!

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now