Chapter 29 & 30

16.2K 664 1.2K
                                    


_آقا؟

مرد مسنی که کنار پاهای تهیونگ نشسته بود دوباره شونه اش رو گرفت و با ملایمت تکونش داد، ترسیده بود، نمی‌دونست رئیسش کجاست درحالیکه مهمونش توی خونه با حال بد کنار دیوار مدتیه بیهوش شده، پس سریع با رفتن به آشپزخونه براش با گیاه هایی که می‌شناخت معجون سنگینی درست کرد که حتی اگر تهیونگ اون رو بو هم می‌کرد دوباره حالش بهم می‌خورد اما اون بیهوش کنار دیوار به حالت نشسته تکیه داده بود و نیاز داشت زودتر بیدار بشه.

_آقا؟ لطفا بیدار شین!

پیرمرد دوباره تهیونگ رو صدا زد، می‌خواست برای بار چندم تکونش بده که اون نفس عمیقی کشید و طوری که انگار تازه هوا به ریه هاش برگشته بود قفسه‌ی سینه اش به آرومی بالا و پایین رفت و کم کم چشماش رو باز کرد، نمی‌دونست کجاست ذهنش برای ثانیه ای خالی شد تا بالاخره برای شناسنایی اینکه کجاست با چشم های نیمه بازش نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن پیرمرد سرایداری که کنارش نشسته بود تکونی به بدنش داد و به سختی صاف نشست، تمام عضلات بدنش درد می‌کرد، از سر درد شدید تا سوزش گلو و چشم هاش و دست پانسمان شده اش که بنظر می‌رسید نیاز داشت تا دوباره عوض بشه.

_ج-جونگ کوک کجاست؟

با پرسیدن این سوال پیرمرد نگاهی به اطرافت انداخت و نگاه تهیونگم همراهش چرخید، چشم هاش شدیدا می‌سوخت و حس می‌کرد یه وزنه‌ی سنگین روی سر و قفسه سینه اشِ اما الان فقط پسرش رو می‌خواست، باید پیداش می‌کرد تا می‌تونست یکم آروم بگیره، هر چند که براش مهم نبود حال جسمانیش خوبه یا بد.

پیرمرد با کمک کردن به پسر مقابلش برای خوردن اون معجون قوی ای که درست کرده بود زودتر جواب داد.

_نمی‌دونم آقا چون رئیس به من چیزی نگفتن، ایشون خیلی کم حرف میزنن!

تهیونگ چشم هاش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه، انقدر آروم بود که نمی‌دونست چیکار کنه، انقدر زمان با کند ترین حالت خودش سپری می‌شد پس باید ذهنش رو جمع می‌کرد تا بتونه دنبال جونگ کوک بگرده اما با بوی تیزی که زیر بینیش پیچید چشماش رو بیشتر از حد معمول باز کرد و دوباره بست.

_این چیه؟

_وقتی شما بیهوش بودین براتون آماده کردم، بنظر میرسه خون تو بدن نداشته باشین و پوستتون سرد شده...

تهیونگ می‌خواست اون معجون رو بو کنه که سرایدار منعش کرد و زودتر تاکید کرد، چون می‌دونست ممکنه چه اتفاقی رخ بده.

_برای برگشتن نیروی بدنتون خوبه آقا اما اگر بو کنین دیگه نمی‌تونین بخورین!

تهیونگ نگاه سردی به پیرمرد انداخت و بدون اینکه از اون بو رو نفس بکشه دهنشو باز کرد و معجون ترکیبی تلخ و تند رو قورت داد، لحظه ای حس کرد از داخل گلوش اون مایع مثل یه مواد مذاب تا وقتی که توی معده اش وارد شه پایین رفت، انگار حسش نزدیک و زنده بود که می‌تونست اون جریان تلخ رو توی بدنش حس کنه و بالاخره نفس عمیقی کشید، طعم تهوع آورش رو مزه کرد و به زور آب دهنش رو قورت داد، حس می‌کرد زبونش برای چند ثانیه خنک و بی حس شد اما دوباره به حالت عادی برگشت و مرد با ملاحظه ی حالش پرسید.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora