Chapter 19 & 20

23.6K 1.5K 2.1K
                                    


‌مدتی میشد داخل ماشین نشسته بود و به اتفاقات امروز میکرد.
اون جونگ کوک رو داخل اتاقش در حالی که لباس مناسبی به تن نداشت ولش کرده بود و فقط بخاطر اینکه همراهشون به ماموریت نیاد با کمربند به میله های پنجره ی اتاقش بست، دقیقا کاری که از اولم قصدش داشت.

اون قرار بود جونگ کوک رو ترغیب کنه تا به اتاقش بیاد و اون رو با دستبند به قسمتی از اتاقش ببنده اما اوضاع جور دیگه ای پیش رفت تا به بستن دستای جونگ کوک رسید و این برای تهیونگ تجربه ی متفاوت و بنظر جالبی بود.

دقیقا نمیدونست داره چه بلایی سرش میاد ولی اون از این که جونگ کوک اون رو اونطوری میبوسید خوشش اومده بود، اما نمیتونست این رو پیش خودش اعتراف کنه.
گنگ بودن اون پسر و طرز حرف زدن بی پرواش تهیونگ رو میترسوند و سردرگم میکرد چون قبول کردن چیزهای جدید توی زندگی تهیونگ کاملا به زمان بستگی داشت و جونگ کوک کسی بود که بالاخره میتونست درون تهیونگ تغییراتی ایجاد کنه اون هم ذره به ذره ...
اگرچه هیچکدوم متوجهش نبودن!

صدای گوشی تهیونگ بلند شد، نگاهی به محوطه ی فرودگاه انداخت و همینطور که با لمس کردن صفحه گوشیش تماس رو جواب میداد سرش رو به عقب صندلی تکیه داد و چشماش رو بست.

_نزدیکم.

نامجون آهی کشید و کلافه پرسید.
_تهیونگ تو 20 دقیقه اس دیر کردی در حالی که من فکر میکردم گفتی شما برین من پشت سرتون خودمو میرسونم!

تهیونگ با انگشت وسطیش کنار بینیش رو خاروند و بی حوصله جواب داد.

_ببین اگر دارم الان بهت توضیح میدم فقط بخاطر اینه که بهت یادآوری کنم اون رئیس حورمزاده ات ماشینم رو فرستاد ته دره و برای رسیدن به فرودگاه مجبور شدم تاکسی بگیرم و دقیقا از شانس تخمی من با یه ماشین دیگه تصادف داشت و من-...

_فاک، چی؟ تصادف کردی؟ کجا؟ لوکیشن بفرست بیام دنبالت!

نامجون به تهیونگ مهلت نمیداد حرف بزنه و این پسر کوچیکتر رو عصبی میکرد.

_محض رضای مسیح یه دقیقه ببندش، به اندازه کافی سرم پر صداست!

نامجون نفس عمیقی کشید و از تیمش کمی فاصله گرفت تا راحت تر حرف بزنه.

_باشه پس فقط بگو خوبی؟

تهیونگ سرش رو جلو آورد و حالا میتونست به راحتی از تاریکی داخل ماشین جاده ی دو طرفه ی محوطه ی فرودگاه رو ببینه که هر لحظه بهش نزدیک تر میشن.

_خوبم ‌... فقط مجبور شدم پیاده بشم و با یه تاکسی دیگه خودمو برسونم بخاطر همین دیر شد.

تهیونگ شنید که نامجون آه کشید .
نمیدونست بخاطر راحت شدن خیالشه یا کلافه بودنش، پس سریع اضافه کرد.

_یکم دیگه اونجام، چند دقیقه تا پرواز مونده؟
_نزدیک به 30 دقیقه.

تهیونگ باشه ای گفت و بعد از پایان دادن به مکالمه اش، راننده ی ماشینی که داخلش نشسته بود جلوی فرودگاه بعد از چند دقیقه نگه داشت و اون بعد از حساب کردن کرایه پیاده شد.
حس میکرد بخاطر ضربه ای که داخل تصادف به شونه اش وارد شده کمی کوفته شده اما اون واقعا اهمیتی بهش نمیداد.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now