Chapter 3 & 4

28.3K 1.9K 368
                                    


(دقایقی قبل،سازمان مخفی اطلاعات و جاسوسی کره)

_ همینطور که مشاهده کردید چهره های معتبر و قشرهای مرفه کشور برای قتل دکتر و دانشمند 26 ساله به اسم پارک جیمیین نقشه ی ترور میکشیدن و-...
_خفه‌اش کن تا تمام ساختمون رو آتیش نزدم.
مرد با فریاد گفت و با مشت زدن روی میز شیشه ای زیر دستش از روی صندلی بلند شد، نامجون نگاه نگرانی بهش انداخت و بلافاصله تی وی رو خاموش کرد، باورش نمیشد تهیونگ همزمان تمام عامل های ترور جیمین رو همراه چانگ به پایین کشیده، درسته میدونست قراره تهیونگ انتقام بگیره اما نه اینکه انقدر دردسر و خبرساز بشه، کلافه دستی روی صورتش کشید و بعد به راه رفتن عصبی هوسوک نگاه کرد، اون مقابل رئیس سازمان خودش نشسته بود و منتظر این بود که دستور بده، اما اینکه عصبانی و نگران فکر میکرد به نفع تهیونگ تموم نمیشد، هوسوک نمیدونست حالا چیکار کنه، چون تراشه ای که متعلق به خودش بود رو برای استفاده ی چنین هدف بی ارزشی که شرط کیم تهیونگ بود رو به خطر انداخت.
_هدف فقط یه نفر بود ‌... تمام سرنخ هایی که بهش دادیم فقط چانگ بود ولی اون از خود راضی و مغرور عوضی آدمایی که بهش مرتبط بودن رو پیدا کرد و با چانگ احمق پایین کشید ... باورم نمیشه اون ویدئو رو پیدا کرد!
هوسوک گفت با اخم غلیظی که بین ابروهاش نشسته بود غرید و از حرکت ایستاد، به این فکر میکرد چطور یادش رفته فیلم دوربین مدار بسته اون جلسه ی مخفی رو پاک کنه.
_چطور نتونستم جلوی این هیولا رو بگیرم!
نامجون به حرف هوسوک فکر کرد، هر کسی که تهیونگ رو میشناخت باید این رو میدونست که اون شبیهِ سیل عمل میکنه نه فقط یک نفر بلکه هر کس که سر راهش باشه رو غرق و خفه میکنه و این همون دلیلیِ که باعث میشد هوسوک هم ازش وحشت داشته باشه حتی با آگاهی اینکه تهیونگ مدرکی ازش نداره ...
پشتکار اون پسر برای چیزی که میخواست بدست بیاره به شدت قوی بود و این رو افرادی مثل نامجون و یونگی به خوبی میدونستن چون زمان زیادی رو صرف وقت گذروندن باهم کرده بودن، سر هر ماموریت به خارج یا گذروندن وقت داخل یه پایگاه و اداره باعث شناختن بیشتر هم میشد اگرچه اخلاق تهیونگ و شخصیتش هنوزم گاهی براشون شبیه علامت سوال میشد.
نامجون کمی از بطری آبی که روی میز بود خورد تا گلوش از اون حالت خشکی در بیاد، به خوبی میدونست توی چه وضعیتی گیر کردن، دقیقا از همون ساعتی که برای انتقام و هدف تهیونگ شرط ساختن تراشه رو گذاشتن ، بهش قول اولین استفادش رو داده بودن، پس باید تمام جوانب رو در نظر میگرفتن.
_این خبری نبود که مارو شوکه کنه! تو خودت میدونی که تهیونگ خیلی باهوشه و ذهنشُ برای تله ساختن جای هیچ حرفی باقی نمیذاره فقط کافیه یه هدف واسه رسیدن داشته باشه ... این دفعه هدفش انتقام بود، چیزی که محاله ازش بگذره!
هوسوک سرش رو به طرف نامجون چرخوند و بهش خیره شد، حرفاش بدون تردید بود.
_اون چندین ماهه شبانه روز روی ساختن تراشه تمرکز کرده ... حتی پاشو بخاطر غذا گرفتن هم از خونش بیرون نذاشته و درست بعد از شبی که پیشنهاد ساختن تراشه باهاش درمیون گذاشته شد تهیونگ تغییر کرد اون الان به خود واقعیش نزدیک نیست و تنها چیزی که تهدیدت میکنه همینه!
با چشم هایی که حرفای هشدار دهنده ی داخلش به خوبی ازش خونده میشد به هوسوک نگاه کرد و با جدیت ادامه داد :
_و مطمئنم دلیل اینکه تو الان اینجا قدم میزنی و نفس میکشی فقط بخاطر اینه که ازت هیچ مدرکی نداره وگرنه اول از هر چیزی الان این اتاق از شیشه های خورد شده و خون من و تو پر بود.
هوسوک تمام مدت سکوت کرده بود و به حرفای نامجون فکر میکرد، معاونش درست میگفت اون تمام مدرک هایی که هر نوع ارتباطی رو به خودش متصل کنه رو پاک کرده بود ، حتی کوچیکترین اطلاعاتی باقی نذاشته بود.
_زیادی بزرگش نمیکنی؟ من واقعا چیز خاصی توی تهیونگ نمیبینم!
هوسوک بی حوصله نظر داد و روی صندلی نشست، نامجون پلکی زد تا تمرکز کنه، هوسوک نباید انقدر بی فکر و بیخیال راجب تهیونگ تصمیم میگرفت.
_اشتباهت همینجاست! تهیونگ یه آدم معمولی نیست ... اون فقط نشون نمیده چه کارایی میتونه انجام بده، حتی توی یه چیزایی استعداد داره که فقط به عنوان سرگرمی بهش نگاه میکنه در حالیکه برای یه آدم معمولی میتونه فقط حسرت باشه ...
هوسوک چشماشو ریز کرد.
_بیشتر توضیح بده.
نامجون مشکلی با توضیح دادن نداشت اما به صندلیش تکیه داد و کنجکاو پرسید.
_چرا از تراشه اطلاعاتش رو نمیگیری؟ اون به هر نوع اطلاعاتی دسترسی داره.
_فکر میکنی اینکار رو نکردم؟ اولین سوالم راجب اطلاعات تهیونگ بود اما هر بار فقط روی صفحه جمله ی "اطلاعاتی وجود ندارد" بالا میومد و من فقط بیشتر عصبی میشدم که چطور ممکنه اطلاعات سازنده وجود نداشته باشه! حتی حس کردم تراشه از قبل دستکاری شده ...
نامجون به اعترافی که از رئیسش شنیده بود با تمسخر خندید و باعث غلیظ تر شدن اخمای هوسوک شد.
_ خندیدنت تو این موقعیت عجیب فقط باعث بهم ریختن اعصابم میشه.
نامجون لبخندش رو جمع کرد و هوسوک با لحنی که انگار داشت با خودش حرف میزد تکرار وکرد.
_اون یه احمق واقعیه، من حتی نمیدونم چطوری باید کنترلش کرد ... به نظرت ممکنه دوباره از تراشه استفاده کنه؟ فکر کنم باید کد دسترسیش رو عوض کنم، باید-...
_هی آروم ... قبل از هر سوالی یه نفس عمیق بکش و تمرکزت رو روی این بذار که ما اینجا شکارچی ایم نه کسی که دعا میکنه واسه شکار نشدن!
نامجون با اطمینان گفت باید اوضاع رو آروم میکرد.
نیاز نبود اوضاع رو به نفع تهیونگ تموم کنه یا با جمله هاش ازش دفاع کنه چون به خوبی میدونست تنها کسی که نیاز به دفاع کردن داره هوسوکه نه رفیقش.
_برگ برنده دست ماست، متوجهش نیستی؟!
اخم هوسوک کمرنگ تر شد و روی صندلی جا به جا شد هر وقت که نامجون اینطور با آرامش حرف میزد یعنی چیزی تو ذهنش داره که قراره کمک بزرگی بکنه ...
نامجون چرخی به صندلی داد تا دیدش رو تنظیم کنه و به طرف هوسوک برگرده، لبخندِ مرموزی زد.
_تهیونگ به من اعتماد داره و از قبل با تو و سازمان برخورد داشته پس نباید نگرانش باشی، اما همینطور هم نباید دست کم بگیریش! درسته ... اون فقط یه فرمانده ی نابغست که توی دایره جنایی کار میکنه اما الان یه جورایی بازنشسته شده اینطور فکر نمیکنی؟
هوسوک لباش رو خیس کرد همینطور که انگشتاش رو داخل هم قفل میکرد و روی میز میذاشت کنجکاو پرسید.
_ خب این ربطی به کنترل کردنش داره؟
نامجون پوزخند پر رنگی زد و به صندلیش تکیه داد،سوالی که میخواست رو شنیده بود پس شروع کرد به توضیح دادن.
_برای رام کردن یه ببر باید صبور و انعطاف پذیر باشی تا بهت اعتماد کنه... البته زمان میبره اما با تیکه های گوشت کوچیک که مثل یه هدف سر راهش قرار میدی باعث میشی اون سرش رو برای برداشتنش خم کنه با خوردن هر یدونه از گوشت ها با فاصله زمانی در نظر گرفته شده در انتها به هدف اصلیت برسه و اونجاست که به خودش میاد و میبینه تمام راهی که اومده روی میله های قفس طویلی بوده که بخاطر پرت شدن حواسش به سمت طعمه، تصویر ببر بودنش رو فراموش کرده و تو قفس گیر افتاده.
نامجون مکث کرد و به سمت میز خم شد.
_و اینجاست که میتونی با پیشنهاد بهش اون رو رام کنی و مطیع نگهداری تا کنار خودت بمونه و از لاشخورای دورت در مقابل خودش دفاع کنه ...  اینطوری تو خودت رو میتونی عقب بکشی و از دور مثل یه کارگردانی باشی که از نمایشی که خودش به راه انداخته لذت میبره.
هوسوک چند ثانیه به حرفای نامجون فکر کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده، از اینکه انقدر بی پروا راجب نزدیک ترین فرد به خودش حرف میزد و نقشه میکشید خوشش اومده بود.
_از وقتایی که انقدر بی رحم میشی که حتی به رفیق خودتم رحم نمیکنی خوشم میاد، دقیقا همین روحیه جاه طلب و گستاختِ که باعث شده به اینجا برسی.
نامجون لبخند کجی زد و دوباره به صندلیش تکیه داد و دستاش رو روی سینش قفل کرد.
_رو کن برگ برندت رو نام ... میخوام وقتی بچه ببرمون تو قفس میوفته اون حالت رقت انگیز بودن و صدای غرش بی اثرش رو بشنوم.
_بهم اعتماد داری؟
هوسوک بدون تردید سرش رو تکون داد که موافقت کرده باشه اما چیزی که تو ذهنش تکرار میشد یه "نه" محکم بود، اون حتی به خودش هم اعتماد نداشت چه برسه به کسی اعتماد کنه که به دوست چند ساله ی خودش رحم نمیکرد.
_خوبه ... پس همه چیز رو به من بسپار، بهت قول میدم نمایش خسته کننده ای واست اجرا نشه.
هوسوک لبخند زد، بهتر از این پیشنهاد نمیتونست اون لحظه واسش اتفاق بیوفته، چون به راحتی میتونست فقط یه تماشاگر باشه بدون اینکه دستش رو برای کاری آلوده کنه.
_این عالیه اما چون دخالت نمیکنم دلیل نمیشه راجبش کنجکاو نباشم!
نامجون سرش رو تکون داد و خواست چیزی که داخل ذهنش مرور کرده رو توضیح بده اما با ورود شخصی به داخلِ اتاق سر تا سر شیشه ای، هردو به طرفش برگشتن، هوسوک متعجب نشده بود اما سعی کرد با خونسردی به دختر مقابل خودش نگاه کنه اما نامجون به وضوح جا خورده بود و با یه حالتی که "تو دیگه کی هستی و چطور وارد اینجا شدی " به دختر خیره شد.
_ خیلی وقت از آخرین دیدارمون میگذره آقایون، اینطور فکر نمیکنین؟
با صدای پر عشوه و کنترل شده ای گفت و وارد اتاق شد، هوسوک به ورود پر صدای خواهر زاده ی عزیزش لبخند کمرنگ و سردی زد، اما نامجون هنوز هم گیج نگاه میکرد ... انگار تنها فرد داخل اون اتاق بود که از هویت دختر مقابلش خبر نداشت.
_خب اینکه منو یادت نیست نشون میده من همیشه تو به فراموشی سپردن خودم حرفه ایم ...
دختر ساک مشکی و بزرگی که داخل دستش بود رو روی میز پرت کرد و دستش رو به طرف موهای بلند و شرابی رنگش برد اما به محض اینکه انگشتای ظریف و کشیدش روی تار موهاش نشست، اون رو با یه حرکت مقابل چشمای گرد و بهت زده ی نامجون برداشت و همینطور که داخل موهای بلند و مشکی خودش چنگ میزد تا دور شونه های لختش درستش کنه، به قیافه ی پر از سوالش و دهنی که میخواست چیزی بگه و اما نمیتونست و مثل ماهی باز و بسته میشد پوزخند زد.
_ت-...تو!
دختر به واکنش قابل حدس مرد بزرگ تر لبخندِ با اعتماد به نفسی زد و همینطور که صندلی ای برای نشستن بیرون میکشید با لحن شگفت زده ی ساختگی ای گفت.
_ اوه اینجا رو ببین ... انگار هنوز هم دنیا پر از سوپرایزه معاون کیم!
چتری های بلند و صافش رو کنار زد، با لحن محکمی ادامه داد:
_ پس بهتره به دیدنش عادت کنی ...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now