Chapter 9 & 10

14.8K 736 1.7K
                                    


_محض رضای خدا!

تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و برای بار سوم زنگ در خونه‌ی نامجون رو زد، از اینکه اون امروز به اداره نرفته مطمئن بود چون وقتی با یونگی حرف می‌زد ازش پرسید و اون با این جواب که مدت زیادیه نامجون کمتر به اداره میاد اشاره کرد، پس قطعا نامجون باید خونه می‌بود.

نگاهی به اطراف انداخت، انگار انتظار فایده ای نداشت، گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و با گرفتن شماره‌ی نامجون بهش زنگ زد ولی گوشی خاموش بود و این تهیونگ رو عصبی می‌کرد، داشت دوباره به سمت در خونه می‌رفت که صدای قدم های محکمی که انگار داشت می‌دوئید از پشت سرش اومد.

_تهیونگ؟

تهیونگ به طرف صدا برگشت و با دیدن نامجونی که با لباس ورزشی در حال کشیدن نفس های بلند و عمیقِ اخمش شدید تر شد.

_پیاده روی رفته بودی؟

نامجون سرش رو به معنی تایید تکون داد و اخم ظریفی بین پیشونیش نشست و گوشیش رو بالا آورد و جلوی صورت تهیونگ گرفت، باید زودتر متوجهش می‌کرد که از عمد زنگ زدناش رو نادیده نگرفته.

_می‌خواستم جوابتو بدم اما آنتن نداشتم، رفتم طرف دیگه تا بهتر بشه که شارژ باطریم تموم شد.

در حالیکه که تهیونگ با دقت بهش نگاه می‌کرد هومی گفت و نامجون سرش رو به طور عادی به اطراف چرخوند و نفس عمیقی گرفت، حتی مطمئن نبود تهیونگ باور کرده باشه.

پس به سمت در خونه‌ی خودش رفت و با باز کردن در به تهیونگ اشاره زد که بره داخل و از اونجایی که در ورودی نامجون به راهروی نسبتا طویلی متصل بود اون ها راحت تر بعد از گذشتن از راهرو وارد سالن شدن.

تهیونگ به خوبی یادش میومد جزء تعداد دفعات خیلی کمی به خونه‌ی نامجون اومده چون هر وقت نیاز داشتن همدیگه رو ببینن یا توی اداره قرار می‌ذاشتن یا خونه‌ی خودش!

_حالت چطوره؟

_مثل همیشه.

نگاهی به اطراف انداخت.

_خودت چطوری پیرمرد؟

تهیونگ با لحن ساده ای پرسید و به طرف مبلی که با لباس های مختلف مردونه اشغال شده رفت و با کنار زدنشون سرش رو از روی تاسف تکون داد و روش نشست اما به محض اینکه به پشتی مبل تکیه داد یه عطر شیرین و عجیب زیر بینیش پیچید، اول حس کرد یه عطر زنونه اس اما نه اون یه عطر مردونه‌ی شیرین و گرم بود.

حس می‌کرد این بو رو این روزا زیاد حس کرده ولی نمی‌تونست با افکار مزاحم توی سرش درست فکر کنه و ذاتا وقتی برای شناسنایی یه عطر بی اهمیت نداشت.

_می‌بینی که، زنده ام فعلا، چیزی می‌خوری؟

_نه.

نامجون نگاهی به تهیونگ که اخم کرده بود و به لپتاب روی میز مقابلش نگاه می‌کرد انداخت و زیپ سویشرتش رو باز کرد و همینطور که به طرف لپتابش می‌رفت گفت.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now