Chapter 46 - 48

18K 545 632
                                    


«زخم های درمان شده»

قدم های عصبی و نامطمئنش رو به سمت در کلبه برداشت تا ازش خارج بشه، دیگه اون فضای خفه کننده رو نمیتونست تحمل کنه اما سرد بود، تاریک بود و برف میبارید و جیمین میدونست با اون لباس های کم ممکنه سرما بخوره اما لجباز تر از چیزی بود که بخواد داخل اون کلبه بمونه و با جان بحث کنه اما قبل از اینکه در کلبه رو باز کنه جان با صدای محکمی صداش زد و هشدار داد طوری که لحظه ای جیمین تردید کرد.

_بهتره جرات نکنی وسط بحث بهم پشت کنی و بری! تو همینجا میمونی و به-...
هنوز حرف جان تموم نشده بود که جیمین پوزخند مسخره ای زد و از کلبه خارج شد و ثانیه ای بیشتر زمان نبرد تا اون باد سوزناک و سرد به گونه های نرم و رنگ گرفته اش از شدت عصبانیت سیلی نامرئی ای بزنه و به اون مرد بفهمونه که چقدر هوا سرده، اما رقص دونه های برفی که به آرومی روی زمین سقوط میکردن باعث میشد شدت عصبانیتش بیشتر بشه که مجبور شد با کسی که بهش علاقه پیدا کرده توی چنین شب خاصی بحث کنن حتی وقتی از نظر خودش اون بحث بچگانه بود و جان راجع به احساساتش و عذاب وجدانش نسبت به تهیونگ میدونست.
_جیمین!
پسر بزرگ تر صدای محکم و عصبی جان رو شنید ولی قدم های بی هدفش رو توی اون مسیر جنگلی برداشت و بین برف ها حرکت کرد، زمین هنوز به اندازه ی کافی سفید نشده بود اما باز هم اثرش همه جا هنرنمایی میکرد و توی اون تاریکی که آسمونش کبود و شراب رنگ شده بود میشد سفیدی برف رو به راحتی تا دور دست ها تشخیص داد، اما لذتی وجود نداشت اون لحظه، نه برای جیمین نه برای جان که پتو ای رو که روش روی کاناپه عشقبازی کرده بودن برداشته بود و پشت سر جیمین با قدم های بلند بهش نزدیک میشد تا اون رو روی دوشش بندازه.

متوجه نبودن چطوری و کی صداشون روی هم بلند شد، چطوری بحث به جایی کشید که فداکاری های خودشون رو به رخ هم بکشن و طوری بحث کنن که انگار دوتا غریبه ی بی احساسن اما جان کسی بود که با وجود عصبانیت شدیدش در آخر سکوت کرد چون جیمین اون رو حتی به درستی نمیشنید، نه طوری که احساس میکرد ممکنه بهش گوش بده و حس قوی ای که حالا به عنوان یه دوست به تهیونگ داشت بهش اجازه ی هیچ پیشروی ای نمیداد.
_پارک جیمین سر جات بمون وگرنه قسم میخورم همینجا رهات میکنم و برمیگردم کشورم!
جیمین از شدت تحقیر شدن توسط جان درحالیکه میدونست چقدر از تنهایی وحشت داره با صدای بلند و هیستریک خندید.

_خوبه! برگرد همون جهنم دره ای که بودی!
_هیونگ!
جان برای لحظه ای از قدم برداشتن متوقف شد و خسته چشم هاش رو روی هم فشرد، جیمین واقعا لجبازتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پس دوباره قدم هاش رو تند کرد و همینطور که صداش میزد بالاخره مچ پسر بزرگ تر رو گرفت و مجبورش کرد بایسته و به آرومی به طرفش بچرخه اما جیمین مقاومت کرد.

_دستت رو بکش!
_هیونگ ... لطفا بهم نگاه کن.
جیمین برای دقیقه ای فقط به مقابلش خیره شد و نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش رو آروم نگهداره، خسته شده بود از تمام تنشی که همیشه تحمل میکرد، پس آروم آروم وقتی که چرخید جان رو توی فاصله ی یک سانتی خودش دید.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant