Chapter 15 & 16

19.2K 799 330
                                    


‌(سئول، دو روز بعد، دوشنبه ساعت 08:10 دقیقه‌ی صبح)

قدم های خواب آلودش رو به آرومی به سمت خروجی اتاق برداشت، از وقتی چشماش رو باز کرده بود و تخت چک کرد دید که تهیونگ نیست کمی نگران اطرافش رو نگاه کرد اما اون داخل اتاق نبود پس باید سالن رو چک می‌کرد و وقتی واردش شد دید درست حدس زده، تهیونگ مقابل آینه‌ی قدی سمت راست سالن ایستاده بود و داشت دکمه های پیرهن تیره رنگش رو می‌بست.
_داری کجا میری؟
با صدای گرفته ای معلوم نبود بخاطر رفتن تهیونگه یا روند عادی صبحگاهی سوال پرسید و باعث شد پسر بزرگ تر نگاهش رو از آینه بگیره و به سمتش بچرخه، نگاه کردن به صورت زیباش باعث شد لبخند کمرنگی بزنه، چیزی که این چند روز تهیونگ زیاد ازش استفاده می‌کرد.
_میرم اداره... فکر می‌کنم باید به هیونگ گزارشات این چند وقته رو بدم و یکم به کارای دفتریم رسیدگی کنم، احتمالا همین روزا نامه‌ی دادگاه برامون بیاد.
جونگ کوک دستش رو روی بازوهای لختش نوازش وار کشید و به طرف تهیونگ قدم برداشت، چرا حس می‌کرد مَردش امروز جذاب تر از همیشه شده بود و این باعث می‌شد نخواد کسی اون رو انقدر قشنگ ببینه.
_تک کت اسپرت، جین، پیرهن با یقه‌ی نیمه باز، اونم همش تیره؟ با خودت چی فکر کردی کیم تهیونگ؟
تهیونگ با خنده ابروهاش رو بالا فرستاد و قبل از اینکه جواب بده کمر پسرش رو گرفت و با حلقه کردن دستاش دورش بوسه‌ی آرومی به لبهاش زد و سرش رو عقب کشید، نگاه کردن به اون چشم های گرد و تیره عجیب می‌تونست آرامش بخش باشه و این روزا مرهم قلبش!
_مشکلش کجاست؟
_تو!
جونگ کوک با خونسردی گفت و خودش رو از بغل تهیونگ بیرون کشید و نگاهی به چشم های منتظر و کنجکاوش انداخت، پس همینطور که دست میبرد به سمت دکمه های پیرهن پسر بزرگتر غر زد، طوری که تهیونگ آروم خندید.
_نمی‌فهمم چرا باید فرم نپوشی؟ این زیادیه برای یه فرمانده وقتی داره میره اداره! اصلا این قانونیه؟
پسر بزرگ تر از روی لذت اما با تعجب ساختگی پرسید.
_تو الان جدی ای نعناع؟
_نخیر جدی منه!
جونگ کوک با لحن بانمکی گفت و برای تهیونگ چشمی چرخوند و با بستن دکمه های پیرهنِ ساده‌ی مشکی رنگش که توی تن تهیونگ اصلا جلوه‌ی ساده ای نداشت قدمی به عقب گذاشت و همینطور که براندازش می‌کرد گفت.
_همینجا بمون!
تهیونگ سرش رو به معنی باشه برای جونگ کوک تکون داد که متوجه نشد کی به اتاق رفت برگشت و بعد از دقیقه ای جلوش ایستاد، نیاز نبود بپرسه می‌خوای چیکار کنی چون کش مویی که داخل دستش بود به راحتی متوجهش می‌کرد قراره موهاش توسط انگشت های قشنگش برای چندمین بار بسته بشه، پس چرخید و با به عقب کمی خم شدنش اجازه دسترسی بیشتری رو بهش داد.
_احتمالا کارم امروز طول بکشه.
_چقدر؟
_مثلا تا غروب؟
_تا دیروقتم طول بکشه منتظرت می‌مونم، همین که غیب نشی برای من کافیه.
جونگ کوک با لحنی که دلخوری کمی ازش پیدا بود گفت و داخل موهای تهیونگ دست کشید و بعد از منظم کردنشون با وسواس کش رو دور اون دسته های جمع شده بست، تهیونگ صاف ایستاد به آرومی طرفش چرخید و بدون هیچ حرفی بهش نگاه کرد، نکنه دوباره یاد اون روزی افتاد که قبل از غیب شدنش بهش گفته بود برمی‌گرده خونه؟
نفس عمیقی کشید، هنوزم یادآوری اون اتفاقات ناراحتش می‌کرد اما سعی کرد منطقی برخورد کنه.
_بیب... چیزی نمیشه باشه؟ هیچ غیب شدنی وجود نداره... نه این بار، نه دیگه هیچوقت!
جونگ کوک لباش رو خیس کرد و پشیمون از اینکه این بحث رو به پیش کشیده مهربون جواب داد.
_روش حساب می‌کنم!
لبخند کمرنگی زد و تهیونگ رو بغل کرد، چی می‌شد اگر دوباره می‌ذاشت از در بیرون بره و یه اتفاق تلخ دیگه میافتاد؟ اگر دوباره اوضاع طوری پیش می‌رفت که تهیونگ باز هم می‌شکست نتیجه اش چی می‌شد؟ این سوالات به تنهایی قابلیت این رو داشت که به نگرانی های جونگ کوک اضافه کنه و باعث بشه حلقه های دستش دور گردن تهیونگ محکم تر بشه، پسر بزرگتر متوجهش شد پس سرش رو با آرامش داخل گردن جونگ کوک فرو کرد و روی خالِِ پر رنگی که عاشقش بود رو نرم بوسید که واکنش بانمک پسرش رو که سرش رو بیشتر کج تر تا بهش فضا بده رو دید، اون یه پاپی بانمک بود توی چنین مواقعی!
_اگر خودخواه بودم می‌کشوندمت رو تخت و نمی‌ذاشتم پاتو از در بیرون بذاری!
_ولی نیستی.
بینیش رو روی پوست گردن پسر کوچیکتر کشید و دَم عمیقی گرفت، شاید باید گردن جونگ کوک رو با رایحه‌ی نعناع به عنوان خونه‌ی خودش انتخاب می‌کرد؟ احتمالا زندگی کردن براش راحت تر می‌شد.
_راجع به تو هیچ وقت خودخواهی ای وجود نداشت، ولی باید بدونی اینطوری نیست که نتونم... چون اگر بخوام می‌تونم به بهترین روش انجامش بدم!
تهیونگ لبخند ملایمی زد و با فکر به اتفاقاتی که کنار دریا افتاد دستاش رو قاب گونه های پسرش کرد، می‌دونست جونگ کوک می‌تونه از پس خیلی کارا بر بیاد فقط کنترل می‌کنه این رو به خوبی با اتفاقات اخیرا عمیقا متوجه شده بود.
_تو بلدی... من می‌دونم بلدی! پس به وقتش خودخواه باش وقتی پای من درمیونه... جلوی خودت رو نگیر وقتی می‌دونی کسی قدرتش رو نداره جلوت بایسته جز خودت!
جونگ کوک به چشمای تیره و عمیق تهیونگ نگاه کرد، الان تهیونگ بهش اجازه داده بود خودخواه باشه برای داشتنش؟ چون قلبش عجیب حس خوبی پیدا کرده بود، حس مالکانه‌ی زیادی که این اواخر هی بیشتر و بیشتر شدت می‌گرفت و عجیب این رو می‌پسندید.
_حتی اگر یه درصد کنترل می‌کردم از این به بعد جلوش رو نمی‌گیرم!
_همین خوبه!
تهیونگ دوباره بهش آرامش داد وقتی تاکید کرد و سرش رو جلو برد و بوسه‌ی آرومی به لباش زد. چقدر بوسه هاشون رو دوست داشت، شاید بیشتر از هر عشقبازی که این دو روز با فتح کردن نقطه به نقطه‌ی اون خونه انجامش داده بودن، جوری که هر بار بعد به کام رسیدنشون تهیونگ با اذیت کردن و کل کل دو نفره ای که داشتن اذیتش می‌کرد و با دادن خوراکی و غذاهای مفصل بهش می‌گفت بهتره برای راند های بعدی آماده بشه و اون پروانه های معروف و رنگی رو داخل شکم پسرش به پرواز در میاورد.
_انجامش می‌دم.
تهیونگ لبخندش پر رنگ تر شد و جونگ کوک از بغلش بیرون اومد، بیشتر از این نباید اجازه می‌داد جو دلتنگی ایجاد بشه، اونا این چند روز بیشتر تمام مدت آشناییشون باهم خوش گذرونده بودن و بیشتر همو حس می‌کردن... خیلی بیشتر از چیزی که کسی باور کنه! همینقدر گرم و عمیق...
_با چی می‌خوای بری؟
تهیونگ سرش رو به سمت آینه چرخوند و برای آخرین بار نگاهی به خودش انداخت و همینطور که از سالن رد می‌شد و به سمت در ورودی می‌رفت جواب داد.
_موتورم که توی ویلاست احتمالا تا ظهر میرسه دستم اما حس می‌کنم هردومون به ماشین نیاز داریم!
جونگ کوک پشت سر تهیونگ تا جلوی در رفت، فکری به سرش زد اما نمی‌دونست می‌تونه درخواستش رو بگه یا نه ولی به نرمی پرسید.
_من می‌تونم ماشین بخرم برای خودمون؟
تهیونگ دستش روی دستگیره متوقف شد و به طرف جونگ کوک برگشت، بحث این نبود که جونگ کوک نتونه ماشین بخره چون هردو به اندازه‌ی کافی درآمد داشتن که بتونن از پس خودشون بربیان و هر ماموریتی که می‌رفتن بهشون پول با مبلغ قابل توجهی داده می‌شد اما بحث اخلاق تهیونگ بود که اجازه نمی‌داد باری روی دوش جونگ کوک باشه حتی اگر عاشقش بود.
_نه!
_چرا؟
_چون من می‌گم!
تهیونگ با لحن محکمی گفت و جدی تر ادامه داد.
_خودم امروز سفارش می‌دم برامون بیارن، فقط مدل ماشینی که می‌خوای رو واسم بفرست و نگران چیزی نباش!
_هیونگ!
جونگ کوک دوباره تهیونگ رو با تحکم صدا کرد و پسر بزرگ تر درو باز کرد اما به سمت جونگ کوک قدم برداشت و با قاب گرفتن سریع صورتش بین انگشتای گرم و کشیده اش بوسه‌‌ی محکم و سریعی به لبای آویزون پسرش زد، سرش رو عقب کشید و به چشم های بسته اش خیره شد، پس قبل از اینکه از در خارج بشه با مهربونی گفت.
_می‌دونم چی تو سرت می‌گذره اما من بهت اینو بدهکارم لاو، پس اگر برات سخته چیزی رو قبول کنی به عنوان هدیه در نظرش بگیر!
جونگ کوک می‌دونست از پس تهیونگ برنمیاد پس نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد که نگاهش به لبای خندون تهیونگ افتاد و تمام مقاومتش شکست، اون مرد واقعا نقطه ضعفش بود.
_هوم نعناع؟
_باشه تهیونگ هیونگی!
تهیونگ به لحن بانمک جونگ کوک خندید و دستش رو داخل موهاش فرو کرد و چتریاشو بهم ریخت، بلندی موهاش تقریبا با بلندی موهای خودش برابر بود پس چرا جونگ کوک موهاش رو نمی‌بست؟ شاید باید براش یه کش می‌خرید و این بار خودش موهای پسرش رو می‌بست؟
_پسر خوبی باش تا برگردم.
_وقتی برگردی تنبیهت می‌کنم! فکر نکن یادم رفته، تو هنوز بهم اینو بدهکاری!
جونگ کوک با حالت اخمو و کیوتی به تهیونگ گفت و باعث شد پسر بزرگ تر بلند تر بخنده، چرا فکر کرده بود موضوع تنبیه شدنش رو فراموش کرده؟
_این بدن مال توئه می‌تونی هرکاری خواستی بکنی!
از در بیرون رفت و جونگ کوک ابروش رو بالا انداخت و همینطور که به رفتن تهیونگ از پله ها نگاه می‌کرد پوزخند پر رنگی زد و بلند جواب داد.
_امیدوارم پشیمون نشی هیونگ!
تهیونگ در جواب دستی براش تکون داد و با خنده از پله ها پایین رفت، شاید باید بیشتر در مقابل جمله هایی که در برابر پسرش استفاده می‌کرد تامل می‌کرد!
.
.
.
.
.
.
.
.
از بالا به پله های اضطراری که نسبتا بخاطر بارون خیس بودن نگاه کرد و پُک عمیقی به سیگار برگش زد، از وقتی به اداره برگشته بود و سراغ هیونگش رو گرفته بود یکی از افسرها بهش گفت که سرهنگ مین برای رسیدگی به پرونده ای شخصا به دادگاه رفته و تهیونگ به راحتی متوجه شد که شاید یونگی برای گرفتن نتیجه‌ی پرونده‌ی زندان خودشون به دادگاه رفته، حتی نیاز نبود نگران چیزی باشه چون می‌دونست هیونگش اون پرونده رو برای همیشه می‌بنده، اما مشکل چیز دیگه ای بود.
نمی‌تونست با تمرکز فکر کنه نیاز داشت یونگی رو ببینه حتی به شدت دلش برای تهیون هم تنگ شده بود پس چی می‌شد اگر قبل اینکه هیونگش رو ببینه به دخترش زنگ بزنه و صداش رو بشنوه؟ نفس عمیقی کشید و برگش رو به دست دیگه اش داد، گوشیش رو از داخل جیب کتش بیرون آورد و به تلفن خونه‌ی یونگی زنگ زد، چند بار بوق خورد اما کسی جواب نداد، یعنی ته یون خواب بود؟ رول برگ توتونش رو روی لبش گذاشت پُک سبکی بهش زد که تماس جواب داده شد.
_الو؟
تهیونگ با شنیدن صدای شیرین و مخملی ته یون بلافاصله لبخند کمرنگی زد و دود داخل دهنش رو از گوشه‌ی لبش به بیرون فوت کرد.
_سلام خانم... من از یه فرشته ای شنیدم فندق کوچولو دلش برام تنگ شده بود وقتی نبودم! این درسته؟
ته یون که انگار از شنیدن صدای بم و یهویی تهیونگ خوشحال شده بود سریع با لحن کنترل نشده ای جیغ کوتاهی زد و با هیجان گفت.
_عموووو... درسته فندق کوچولو دلش برات خیلی تنگ شده بود!
_خوبی سوییتی؟
_خوبم ته ته اگر بیای پیشم خوب تر میشم! میای؟
تهیونگ کمی سرش رو کج کرد و با چشمای بسته جواب داد.
_میام بیبی اما فعلا باید به یه کارایی رسیدگی کنم و احتمالا کمی زمان ببره!
_چقدر مثلا؟
ته یون با ذوق پرسید و تهیونگ با مهربونی جواب داد.
_خیلی زود، هوم؟
_قول میدی؟
ته یون نگاهی به پرستارش کرد که گوشه ای نشسته و لباس های تحویل گرفته از فروشگاهی که پدرش آنلاین سفارش داده بود رو باز می‌کرد تا چکشون کنه، پس با خیال راحت روی کاناپه نشست، شاید اینکه وسط صبحانه خوردن میز رو ترک کرده بود باید کمی نگرانش می‌کرد وقتی پرستارش ببینه اما اون لحظه فقط صحبت کردن با تهیونگ براش مهم بود.
_قول میدم.
_عومم پس گوکی ام با خودت میاری؟
تهیونگ با خنده اخمی کرد و به لقبی که جونگ کوک گرفته واکنش نشون داد.
_گوکی؟
زمزمه کرد و ته یون نشنید، اون دختر بچه برای همشون تقریبا لقب گذاشته بود پس احتمالا برای جونگ کوک همینطور بود اما چیزی نپرسید و به فیلتر رول برگی که لای انگشات داشت دود می‌شد خیره شد.
_اگر تو بخوای!
_می‌خوام... گوکی خیلی مهربونه، اما ناراحت بود وقتی رفته بودی سفر، برای اینکه خوشحالش کنم کلی از کارایی که عمو ته ته کرده رو براش تعریف کردم!
_می‌خندید؟
ته یون که متوجهِ غمِ پشت حرفای تهیونگ نشده بود صادقانه جواب داد.
_آره اما بازم ناراحت می‌شد، تازه وقتی نبودی کلی ام-... هیع...
ته یون سریع محکم با کف دستش جلوی دهنش رو گرفت و حرفش رو نصفه رها کرد، چون پدرش ازش قول گرفته بود که وقتی تهیونگ رو دید از شرایطی که جونگ کوک گذرونده بود چیزی بهش نگه چون مطمئنا عموش ناراحت میشه و ته یون گفت که انجامش نمیده اما الان کمی دیر بود و نمی‌دونست که تهیونگ رو به خودش مشکوک کرده.
_فندق؟ حرفت رو ادامه بده!
_عاممم من اجازه ندارم راجع بهش با عمو ته ته حرف بزنم.
تهیونگ لبخندش محو شد و پُک محکمی به برگش زد و با پرت کردنش از اون بالا به افتادن فیلترش داخل یکی از چاله های کوچیک که بخاطر جمع شدن آب بارون توش پر شده بود نگاه کرد و به خاموش شدنش خیره شد.
_می‌دونی که ته ته از دروغ و پنهان کاری بدش میاد؟
_چرا؟
تهیونگ خسته نفس عمیقی کشید و بی توجه به نیمه خیس بودن پله های آهنی روی اولین پله نشست و سرش رو میله های کنارش تکیه داد، باید به اون بچه چطوری میگفت که پنهان کاری تهش آسیب زدنه حتی اگر دلیل پشتش باشه باعث میشه حس خفگی داشته باشه وقتی تمام مدت می‌تونست با خبر باشه و نشد، چطوری باید بهش توضیح می‌داد تهِ دروغ گفتن نابودی و غرق شدن توی گندآبیه که بوی لجنش تا مدت های طولانی شاید برای هیچوقت از بین نمیره...
_بذار برات اینطوری بگم.
بازدمش رو اروم بیرون داد، هیچوقت بلد نبود خوب حرف بزنه اما همیشه تمام سعیش رو می‌کرد پس توضیح داد.
_من میام خونتون و واست کلی پاستیل و تافی وانیلی میخرم و وقتی میام اتاقت اینارو بهت بدم می‌بینم سرما خوردی پس چون فکر می‌کنم به نفعته که نخوریش اون لحظه پشتم پنهان می‌کنم و می‌ذارم هروقت خوب شدی بهت بدمش ولی چون خوب شدنت چند روز طول کشیده و من پاستیل و شکلاتارو داخل کابینت پنهان کردم یادم میره دیگه بهت بدمش!
_عاح چقدر بد...
تهیونگ لبخند محوی زد، واکنشش قابل پیش بینی بود.
_ناراحتت می‌کنه نخوردن پاستیل و شکلاتی که می‌تونستی اون موقع داشته باشی؟
_اوهوم... من دوس داشتم بدونم برام پاستیل خریدی تا زودتر داروهامو مصرف کنم و بتونم اونو داشته باشم.
تهیونگ می‌تونست از لحن کیوته دختر یونگی لبای آویزون شده اش رو تصور کنه و این قلبش رو سافت می‌کرد.
_خب پس منم همچین حسی دارم... ترجیح می‌دم همون موقع بشنوم تا وقتی ازش می‌گذره و دیگه نمی‌تونم کاری کنم.
تهیونگ لبخندش پررنگ تر شد، یونگی دختر عاقلی رو داشت بزرگ می‌کرد که مطمئن بود یه روز باعث افتخارش میشه، به خوبی یادشه شبی که به خودش و یونگی زنگ زده بودن تا نصفه شب به یه محل جنایت برن چون حدس میزدن کار جاسوس های آموزش دیده‌ی روسی باشه چطوری درگیرش شدن که یونا نزدیک به صبح به یونگی زنگ زد و گفت درد داره و حس می‌کنه بچشون داره به دنیا میاد، اما یونگی نمی‌تونست محل پیگیری رو ول کنه وسط ماموریت پس تهیونگ با بی اهمیتی که به موضوع داشت حاضر شد از طریق رئیس سازمان برای یهو غیب شدنش توبیخ بشه اما به سرعت خودش رو به خونه‌ی هیونگش رسوند و یونا رو به بیمارستان برد.
نفس عمیقی کشید، چقدر دلتنگ یونا و مهربونیاش بود که همیشه شبیه یه خواهر کوچیکتر ازش مراقبت می‌کرد و مطمئنا ته یونم این اخلاقش رو از مادرش به ارث برده بود... شاید بخاطر علاقه‌ی خواهرانه‌ی یونا به تهیونگ باعث شد با یونگی وقتی فردا صبحش به بیمارستان رفت و دختر یک روزه اش رو دید تصمیم بگیرن اسمش رو نزدیک به اسم اون انتخاب کنن و اینطوری تهیون شد اولین بچه از زندگیش که بهش علاقه داره.
_عمو؟
_بله عزیزم؟
_شنیدی چی گفتم؟
تهیونگ بخاطر غرق شدن تو خاطرات شیرینش که حالا کمی تلخ بود با لب هایی که دیگه نمی‌خندید جواب داد.
_نه سوییتی برام دوباره تکرارش کن.
_گفتم حق با توئه اما بهم قول بده پاپا نفهمه که بهت اینارو لو دادم.
تهیونگ سرش رو از میله جدا کرد و به دختر کوچولو و شیرین یونگی قول داد.
_رو قولم حساب کن، می‌دونی که هیچوقت نمی‌شکنمش!
ته یون نگاهی به پرستارش که حالا رفته بود توی اتاق انداخت و روی کاناپه‌ی کنار میز جا به جا شد و با زدن موهاش پشت گوشش تند تند شروع کرد به توضیح دادن اون دو هفته‌ای جونگ کوک سخت ترین شرایط رو می‌گذروند و اینکه یونگی و جان و جونگ کوک هر سه به شدت دنبالش می‌گشتن اما نمی‌تونستن پیداش کنن، هر چیزی که دیده بود رو به تهیونگ گفت و متوجه نشد چقدر تهیونگ ناراحت تر می‌شد وقتی با ناپدید شدنش چنین بلایی رو سر آدمای مهم زندگیش آورده، حتی حس می‌کرد عصبیه اما فقط از خودش، بخاطر نوشتن اون نامه‌ی مسخره که بدون فکر دست به قلم شد افکارش رو نوشت تا فقط به پسرش اونارو گفته باشه... دم عمیقی گرفت حس می‌کرد با شنیدن ناراحتی جونگ کوک قلبش بیش از حد درد می‌گیره، اون پسر چقدر قوی بود که از اول همراه شدنش با خودش بهش سخت گذشته بود؟ هنوزم باور نمی‌کرد عاشق شده.
_همه اش همین بود...
ته یون نفس عمیق و سریعی گرفت و به اطرافش نگاه کرد، با ندیدن پرستارش خیالش راحت شد چون اصلا دوست نداشت توی دردسر بیافته و صلحی که با پدرش داشت به خطر بیافته.
_مرسی حقیقتو بهم گفتی فندق کوچولو، حالا در عوضش ازم چی می‌خوای.
ته یون که انگار منتظر شنیدن چنین چیزی بود بدون توجه به صدای گرفته و ناراحت تهیونگ جیغ خوشحالی کشید و تند پرسید.
_می‌خوای بهم جایزه بدی؟
تهیونگ لبخند غمگینی زد و بیشتر دلش برای بغل گرفتن ته یون تنگ شد.
_هوم، حالا بگو چی می‌خوای وروجک!
_عاممم یه عالمه پاستیل، تافی، بستنی، کیک شکلاتی با یه مکان امن که بتونم همشو اونجا بخورم تا پاپا منو نبینه!
تهیونگ آروم خندید زیادی خواسته اش بانمک بنظر می‌رسید و اینکه فکر می‌کرد یونگی متوجه نمی‌شد اون رو بیشتر شیرین می‌کرد، در حالی که به خوبی خبر داشت یونگی بالاخره متوجه این موضوع میشه.
_باشه پس نظرت چیه یه روز بیام دنبالت بیارمت خونه‌ی خودم اون موقع هر چیزی که گفتی رو می‌گیرم و می‌تونی با خیال راحت بخوری.
_وای عالیه ته ته.
ته یون با ذوق شدیدی گفت و روی کاناپه بالا و پایین پرید که سیم تلفن همراهش کش اومد و باعث شد آروم بگیره چون ممکن بود تلفن روی زمین بیافته و اون اصلا به چنین چیزی نداشت تا پرستارش گزارشش رو به پدرش بده.
_خوبه بیبی، من دیگه باید برم مراقب خودت باش، هوم؟
_باشه ته ته توام مراقب خودت باش.
تهیونگ با اینکه ته یون نمی‌دید سرش رو به معنی تایید تکون داد و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد، چشماش رو بست.
"چقدر بهت سخت گذشته نعناع؟" از خودش پرسید و بی جواب رهاش کرد، حس می‌کرد نیاز داره خودش رو با گرم کردن تخلیه کنه، حتی مدتی می‌شد تمریناتش رو کنار گذاشته بود، پس بلند شد و بعد از رفتن به داخل ساختمون به طرف پله های طبقه‌ی دوم رفت و به سمت اتاق تمرین حرکت کرد.
حدس میزد یونگی هنوز هم نیومده باشه پس تایم خوبی می‌شد برای تمرین کردن...

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now