Chapter 17 & 18

20.7K 1.4K 240
                                    


‌مشتش رو محکم روی زمین سرد کوبید، داشت دیوونه میشد ...دوباره یاد جیمین افتاد!
با فکر به اینکه اون شب هم باعث شده بود اینطوری ازش دور بشه و توی پارکینگ ترور بشه، نفس کشیدنش سریع تر شده بود ، انگار داشتن اکسیژن رو ازش میگرفتن، اون شب هم بزرگ ترین اشتباه زندگیش رو انجام داده بود.
برای لحظه ای نفهمید چطوری از سالن تمرین خارج شد و خودش رو به ورودی ایستگاه رسوند.
نفس لرزونی کشید و دید که جونگ کوک در حال سوار شدن توی یه ماشین دیگه ، سریع به سمتش دوئید و با گرفتن بازوش به عقب کشوندش و مانع سوار شدنش توی ماشین شد.
جونگ کوک با چشم هایی که سعی میکرد سرد بنظر برسه ، متعجب به تهیونگ نگاه کرد که نفس نفس میزنه و عرق کرده، انگار مثل وقتی که خودش داخل سالن میدوئید اون هم دوئیده بود!
_ص-صبر کن!
گفت و دستش رو رو کمر جونگ کوک گذاشت و به سمت بغل خودش کشید و در ماشین رو محکم بست.
اروم با کف دستش رو سقف ماشین زد و به راننده فهموند که بهتره بره، جونگ کوک نمیتونست متوجه بشه چه خبره ، یخ زده و بی حرکت توی بغل تهیونگ موند تا صدای خشدار و پشیمونش رو کنار گوشش شنید که با ملایمت زمزمه کرد.
_ میرسونمت !
_ میبینی که، داشتم با تاکسی میرفتم!
_ میخوام خودم برسونمت جونگ کوک ...
با اینکه تهیونگ در خواست نکرده بود اما جونگ کوک می تونست حس کنه که اون ازش میخواد همراهش بره ، چون لحن تهیونگ اون غرور همیشگی رو توی خودش نداشت
_قرار نیست اذیتت کنم ، فقط میخوام برسونمت.
جونگ کوک آه غمگینی کشید و کوله ش رو روی دوشش محکم تر کرد . مقاومت در برابر تهیونگ براش سخت بود ، اما سرد برخورد کردن کاری بود که میدونست میتونه از پسش بر بیاد.
_تا وقتی که برسیم ، نمیخوام چیزی بشنوم.
دل شکستگیش کاملا مشخص بود و تهیونگ باید احمق میبود که این رو نمی فهمید، چون جونگ کوکی که نگاهش نمیکرد هیچ تشابهی به جونگ کوکه توی سالن تمرین نداشت.
دست جونگ کوک رو با احتیاط گرفت وسمت گوشه ای از خیابون کشید و بهش کمک کرد روی کاپوت جلویی ماشینی بشینه که انگار مدت هاست اونجا پارک شده.
_همینجا بمون تا برگردم.
جونگ کوک بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد به طرفی از خیابون نگاه کرد که ماشین ها با سرعت و گاهی آروم از اون محدوده عبور میکردن، تهیونگ به سمت کوچه ی پشتی ایستگاه رفت باید موتورش رو به اونجا میاورد تا جونگ کوک رو به خونه برسونه.
تمام مدت تا وقتی موتورش رو به خیابون جلویی ایستگاه ببره به این فکر میکرد چقدر میتونه آدم مزخرفی باشه که با احساسات صاف و صادق جونگ کوک اون کار رو بکنه و بعد از زدن اون حرفا دوباره مجبورش کنه منتظرش بمونه تا اون رو به خونه برسونه.
_ازت جز این انتظار نمیرفت، عادت کردی به گند زدن!
تلخ به خودش اون جمله رو گفت و با حس دردی که هر لحظه بیشتر به معده اش فشار میاورد ، بالاخره موتور رو به جلوی خیابون رسوند .
سرش رو به اون سمت چرخوند ، فکر میکرد جونگ کوک ممکنه رفته باشه اما اون هنوزم روی کاپوت ماشین نشسته بود و سرش پایین بود.
موتورش رو به همون سمت برد و جلوی جونگ کوک ایستاد.
_سوار شو ...
جونگ کوک به تهیونگ نگاه نمیکرد، حس میکرد سکوت بهترین کاریه که میتونه بکنه به سمت عقب موتور رفت و با کمی مکث بالاخره نشست، تهیونگ بلافاصله سوار شد و کوله ی جونگ کوک رو جلوی خودش روی صندلی گذاشت و موتور رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کرد.
جونگ کوک تمام مدت دستاش رو نامحسوس به کُت تهیونگ گرفته بود و با کمی فاصله که اصلا حس نمیشد ازش عقب تر نشسته بود، هیچکدوم تا رسیدن به خونه حرف نمیزدن ولی ذهن خستگی ناپذیرشون مدام در حال بازسازی حرفا و صحنه هایی بود که دقایقی پیش اتفاق افتاده بود.
تهیونگ به خیابون خودشون که رسید داخلش پیچید و جلوی کافه نگه داشت، هنوزم هردو ساکت بودن.
تهیونگ پاهاش رو از دو طرف رو زمین نگهداشت تا بتونه به موتور تعادل بده، جونگ کوک از موتور پیاده شد و کوله اش رو از جلوی موتور تهیونگ برداشت، داشت بدون هیچ حرفی به سمت خونه اش میرفت که تهیونگ مچش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
_سرتو بگیر بالا.
جونگ کوک با ناراحتی صورتش رو چرخوند و به طرف دیگه ای نگاه کرد. توی دلش به خودش لعنت میفرستاد که چرا نمیتونه نگاه ناراحتش رو کنترل کنه .
نمیخواست تهیونگ اون رو در شکننده ترین حالت خودش ببینه در صورتی که تهیونگ فکر نمیکرد جونگ کوک الان ضعیف یا شکننده بنظر برسه، بلکه به خودش لعنت میفرستاد که باعث شده نگاه جونگ کوک از همیشه تیره تر بشه.
_جونگ کوک!
تهیونگ دستاش رو بالا برد و صورت جونگ کوک رو داخل انگشتاش قاب گرفت و چتری هایی که روی چشماش پخش شده بود رو کنار زد، با دیدن تیره و سرد بودن اون دوتا تیله ی تیره نفس عمیقی کشید و صادقانه زمزمه کرد.
_متاسفم! نمیخواستم به اشتباه ببوسمت ... قرار نبود اتفاقی بیوفته ... کار من ، ارزش ناراحت شدنت رو نداره.
جونگ کوک میدونست افکار تهیونگ نسبت به ناراحت بودن چطوره اما انگار میخواست تنبیهش کنه اگرچه چه برای لحظه ای دوباره قلبش به درد اومد، حتی با اینکه مدام به خودش یادآوری میکرد که از اول هم با چشم باز این رابطه ی کامل نشده رو انتخاب کرد.
_تو که به هیچی جز خودت اهمیت نمیدی، پس متاسف بودنت فقط یه تعارفه!
تهیونگ صورت جونگ کوک رو جلوتر کشید اما کوله پشتی که تو بغل جونگ کوک بود زیاد اجازه ی زیاد نزدیک شدن رو بهشون نمیداد.
_من هیچوقت به کسی نمیگم متاسفم تا وقتی عمیقا متاسف نباشم، پس وقتی بهت این کلمه رو میگم منظورم به واقعی بودنشه، اینو یادت بمونه!
_باشه.
جونگ کوک پوزخند کمرنگی زد ، بی حوصله بینیش رو بالا کشید .
میخواست صورتش رو از حصار انگشتای تهیونگ آزاد کنه که صدای بم و گرفته اش رو نزدیک به صورتش شنید و با حرکت بعدیش باعث شد برای چند ثانیه نفس کشیدن یادش بره.
_اینم همراه چیزایی که امشب بینمون گذشت فراموش کن.
هردو با چشم های باز بهم خیره بودن که تهیونگ لبای نیمه مرطوب جونگ کوک رو محکم بین لباش کشید و مک نرم و خیسی بهش زد، با فکر به اینکه امشب باهاش چیکار کرده و اون رو جای جیمین بوسیده اخم غلیظی مابین پیشونیش نشست ، بر خلاف جونگ کوک چشماش رو بست و مَک عمیق تری به هردوتا لب بالا و پایینش زد و با اکراه ولش کرد.
جونگ کوک ذاتا اگر میخواست هم از شدت بُهت زدگی نمیتونست تکون بخوره.
تهیونگ برای آخرین بار بوسه ی ملایمی به لب مرطوب جونگ کوک زد و سرش رو عقب کشید.
_ا-این برای چی بود؟
_نمیدونم ... فقط میخواستم انجامش بدم، شاید برای تشکر از اینکه گذاشتی برسونمت.
با جمله ی کلافه ی تهیونگ موجی از گرما زیر پوست جونگ کوک تزریق شد و اما ناراحت تر از چیزی بود که بخواد واکنشی نشون بده.
اون کاملا خونسرد و بی حس بنظر میرسید ، پس فقط صورتش رو از بین انگشت های تهیونگ بیرون کشید و تاکید کرد.
_دلم نمیخواد لبایی منو ببوسه که با فکر به یکی دیگه اینکارو میکنه ... پس دیگه هیچوقت اینکارو نکن.
نگاهش رو به طرف خونه ی تهیونگ چرخوند و ادامه داد.
_حتی برای تشکر ... احساس من معنی پشت کارات رو نمیفهمه اما وقتی انجامش میدی کورکورانه امیدوار میشه در صورتی که تو سردرگمی ... پس هر بار قلبمو نشکنش و نا امید ترش نکن.
تهیونگ نمیتونست جوابی به حرف جونگ کوک بده پس فقط سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد.
جونگ کوک نگاه پر از حرفی بهش انداخت و به سمت در خونه ی خودش قدم برداشت، تهیونگ منتظر بود که اون داخل بره و به محض اینکه جونگ کوک وارد خونه اش شد نفسش رو آه مانند بیرون داد و از موتور پایین اومد و همراه خودش به سمت در خونه اش کشید.
تهیونگ نمیدید که جونگ کوک با قلبی شکسته پشت در ورودی روی زمین نشسته و بخاطر حرفایی که شنیده اشک میریزه ، اون جوری بزرگ شده بود که قوی باشه، قوی تر از چیزی که دیگران تصور میکنن اما همیشه یه نقطه ضعف بزرگ داشت و اون هم تهیونگ بود ... پسری که حتی معلوم نیست جونگ کوک رو از گذشته به یاد داشته باشه یا نه، اما مطمئن بود اون ها بیشتر از چیزی که بخوان سرنوشتشون بهم گره خورده.
.
.
چند دقیقه ای میشد که تهیونگ وارد خونه شده بود، کفشاش رو در آورد و مستقیم به سمت تراس رفت.
همه چیز توی لحظه آروم بود جز افکار درونیه تهیونگ ...
تمام خشم، عصبانیت و ناراحتی که تا لحظاتی قبل تر تحمل کرده بود باعث شد کنترلش رو از دست بده و  فریاد بلندی بکشه بدون اینکه ثانیه ای جلوی خودش رو بگیره شروع کنه به شکستن میز و صندلی های چوبی و سبکی که گوشه ی تراس به طرز زیبایی چیده شده بود‌.
_گندتت بزن عوضی بی عرضه.
دوباره فریاد بلند دیگه ای زد، صندلی ای برداشت و به طرف دیوار تراس پرت کرد و محکم شکستش، نفس های عمیق و بلندی که میکشید بیشتر بهش حس درمونده بودن میداد.
اون خیلی وقت بود بعد از مرگ جیمین چنین حالت رقت انگیز بودنی رو حس نکرده بود ، نه تا وقتی که قلب جونگ کوک رو شکست.
_چطوری تونستی مقایسه اش کنی احمق، چطوری؟
یه دور دوره خودش چرخید و با حرص آخرین صندلی که براش باقی مونده بود رو پر قدرت توی دیوار خورد کرد و چند قدم عقب رفت تمام وجودش پر شده بود از ناراحتی و پشیمونی، انگار نمیتونست آروم بگیره، تهیونگ عادت نداشت وقتی عصبی میشه به گریه بیوفته ولی نفهمیده بود از کی اشک هایی که با سرعت از چشمش روی گونه های یخ زده اش میوفتاد اون رو کاملا شکننده جلوه میده.
به گلدون هایی که لبه ی نرده های شیشه ای تراس به زیبایی قرار داشتن نگاهی کرد ، تمام اون گل هایی که داخل اون گلدونا قرار داشت، گل های مورد علاقه جیمین بود که تهیونگ بعد از مرگش ازشون مراقبت و رسیدگی میکرد.
_دارم دیوونه میشم!
به سمت نرده های شیشه ای رفت و یکی از گلدون هارو برداشت و با گریه و فریاد به طرف همون دیواری پرت کرد صندلی هارو باهاش خورد کرده بود.
_وقتی اون نیست شماهاام نباشین لعنتیا.
اشکش را با پشت دستش پاک کرد و به شاهکاری که روی زمین تراس و دیوارش درست کرده بود نگاه کرد، خسته از کاری که انجام داده روی زمین زانو زد و دستاش روی کف تراس گذاشت و اجازه داد صدای گریه ی آروم و مردونه اش رها بشه.
_دیگه نمیدونم دارم چیکار میکنم، میفهمی؟
بی مخاطب حرفش رو فریاد کشید و روی زمین نشست، دستاش بخاطر حجم فشار عصبی ای که تا خود خونه تحمل کرده بود میلرزید ولی اونا رو داخل جیبش برد با در اوردن فیلتر سیگاری از جعبه ی داخل جیبش، با زیپوی طلایی رنگش روشنش کرد و همینطور که به میز و صندلی های گرون قیمت رو به روش که حالا تیکه تیکه شده بودن نگاه میکرد کام عمیقی از سیگارش گرفت.
_چیکار کردی باهاش تهیونگ؟
با صدای آرومی از خودش پرسید و دود داخل دهنش رو به سمتی فوت کرد، انگار نمیخواست حتی صدای پشیمون خودش رو بشنوه.
_معلومه از خودت چی میخوای؟
فیلتر رو روی لباش گذاشت و پُک بی جونی به سیگارش زد،خسته شده بود حتی درست نمیتونست سیگارش رو نگه داره، نمیفهمید اخلاق خودش رو ...
تهیونگ خیلی وقت بود که خودش رو درک نمیکرد . همین همیشه باعث سردرگم بودنش میشد، نه با کسی راجب مشکلاتش حرف میزد و نه میذاشت بهش کمک کنن و وقتی ام که کسی بهش نزدیک میشد با شعار
"ازم دور باش تا قلبت نشکنه"
به راحتی ازشون فاصله میگرفت، حتی به خوبی یادش نمیومد از کی چنین اخلاقی پیدا کرد و روحش تاریک تر شد.
بی هدف سرش رو بالا گرفت و به اسمون نگاه کرد رنگ کبود و تیره اش چنان فرقی با رنگ قلبش نداشت و همین باعث میشد پوزخند بزنه ...
به کمک نرده ها بلند شد و بی حس تر از همیشه به طرف اتاقش قدم برداشت اما قبل از اینکه دستش روی دستگیره ی در بشینه، جمله ای رو از سمت لپتاپ روی میزش شنید که یخ بست.
_همیشه جوری به خودت آسیب میزنی که متوجهش نمیشی!
برای لحظه ای تمام سیستم های عصبی حرکتیه بدنش از کار افتاده ، حتی نمیتونست بچرخه و به سمت صدا نگاه کنه، فقط زیر لب با لحن ناباورانه ای زمزمه کرد.
_ج-ج...جیمین.
_بهتره دستت رو پانسمان کنی وی ممکنه عفونت کنه!
تهیونگ با شنیدن دوباره ی صدای جیمین سرش رو با احتیاط به طرف سالن چرخوند ولی هیچکس رو ندید...!
قدم نا مطمئنی به جلو گذاشت‌ ، پس یعنی اون صدا،صدای تراشه بود؟
_ضربان قلبت رفته بالا بهتره اروم باشی!
اگر هروقت دیگه ای بود تهیونگ با خونسردی به تراشه ی عجیبش میگفت که خفه شه ولی اون لحظه تنها کسی که نمیتونست ازش بخواد که چیزی نگه تهیونگ بود، آروم به سمت لپ تاپش قدم برداشت و نزدیک میز ایستاد.
_ت-تو صدات ... تغییر کرده! چ-چرا صدات-..
_وی آروم باش، داری میلرزی!
_م-من آرومم، بهم بگو چرا الان ... صدات تغییر کرده؟ چرا امشب؟ چ-چرا حالا ؟
تراشه سکوت کرد، حس میکرد اگر توضیح بده ممکنه حال جسمی خالقش بدتر بشه، پس صداش رو تغییر داد و با صدایی که همیشه حرف میزد توضیح داد.
_متاسفم اگر ناراحتت کرد،من به آپدیت بالایی از سطح خودم رسیدم که به راحتی میتونم صدایی که تو میخواستی رو بهت نشون بدم ، فکر میکردم تو مدت هاست دنبال شنیدن این صدایی ... من واقعا قصدم خوشحال کردنت بود.
پاهای تهیونگ دیگه جون نداشت، بغض عجیبی به گلوش چنگ میزد، سنگین تر از قبل شده بود.
انگار تراشه متوجهش شد  چون ادامه داد.
_فقط میخواستم هدیه ای رو بهت بدم که تو مدتی پیش برای درست کردنش تلاش کردی اما چون مست بودی و بخاطر نقص-...
تهیونگ وسط حرف زدن تراشه پرید و با لحنی که بی شباهت به التماس نبود گفت.
_دوباره با صداش حرف بزن.
تراشه سریع درخواستش رو رد کرد.
_حالت بد میشه وی!
_م-مهم نیست، لطفا بذار صدای قشنگش رو بشنوم!
دستش رو روی گلوش گذاشت و با درد فشارش داد.
_دلم خیلی براش تنگ شده ...
تراشه برای اولین حسی درونش ایجاد شد که میتونست اسمش رو ناراحتی بذاره، سنسور های حسیش کاملا واکنش نشون داد به حالت چهره و حرفای خالقش.
حالا به سطحی از احساسات انسانی دست پیدا کرده بود متوجه دلتنگی تهیونگ میشد، نمیدونست کار درستی رو میخواد انجام بده یا نه چون اون به خوبی شاهد اتفاقات و تنش هایی که بین جونگ کوک و تهیونگ افتاد، بود.
پس برای خوب کردن حال تهیونگ داخل سیستمش دنبال ویدئویی گشت و بالاخره پیدا کرد.
_میخوام چیزی رو بهت نشون بدم، دوست داری ببینی؟
صدای تراشه به صدای جیمین تغییر کرده بود، لبای تهیونگ لرزید و با بغض و صدایی خشدار و گرفته، سرش رو به معنی تایید تکون داد و گفت.
_لطفا.
تراشه کمی صبر کرد، هنوزم حس میکرد ریتم ضربان قلب تهیونگ نامنظمه و نیاز داره تا آروم بشه اما به حسی که اولین بار بود تجربه میکرد اعتماد کرد و ویدئو رو داخل اسکرین پخش کرد، ثانیه ای بیشتر طول نکشید که صدای خنده های بلند جیمین و تهیونگ پخش شد.
هردو داخل رودخونه جهت مخالف آب ایستاده بودن و به سمت هم آب میریختن و یکی دور تر ازشون ایستاده بود و مشغول فیلم گرفتن بود.
"_ تهیونگ تو خیلی بدجنسی قرار نبود لباسام رو خیس کنی.
تهیونگ داخل آب به سمت جیمین حرکت کرد و با خنده ای که لباش رو لحظه ای رها نمیکرد دست جیمین رو گرفت و دوباره به طرف آب هلش داد و خودشم همراهش داخل آب افتاد، هردو خیس شده بودن و باز هم میخندیدن .
تهیونگ به قطره های اشکی که دیگه روش کنترلی نداشت اجازه داد روی گونه های برجسته و استخونیش بریزن، سنگینی که روی قلبش حس میکرد چیزی نبود که بتونه با دردی مقایسه کنه.
صدای لرزونش باعث شد توجه تراشه جلب بشه اما با رفتار شناسی و الگوی زبان بدن جوابی به تهیونگ نداد چون میدونست اون نیاز داره به حرف زدن و درست حدس زده بود.
_ناز نمیخنده؟
میون بغضش خندید و انگشتش رو بالا گرفت به کسی که داشت فیلمشون رو میگرفت اشاره زد.
_یادمه همراه یونگی رفته بودیم دگوِ، یونا مارو دعوت کرده بود که تعطیلات آخر هفته رو کنار هم باشیم، اولش من بخاطر پرونده ای که تو دستم بود مخالفت کردم.
با دلتنگی به جیمین که تو آب شنا میکرد و همراه خودش خوشحال بنظر میرسید نگاه کرد و ادامه داد.
_اما جیمین گفت ممکنه دیگه نتونیم از این فرصت استفاده کنیم چون به دگو نرفته بود و دلش میخواست سریع تر به اونجا سفر کنه ...
تراشه هنوزم ساکت بود و اجازه میداد تهیونگ حرف بزنه.
_من قبول کردم و بالاخره به دعوت یونا رفتیم به دگو، این فیلمم برای روزی که داشتیم برمیگشتیم به سئوله! یه جورایی هممون خوشحال بودیم چون اون روز متوجه شدیم که یونا بارداره ...
تهیونگ انگشتش رو پایین آورد و با پشت دستش خیسی روی گونه اش رو گرفت و با یه حسی که نمیدونست اسمش رو چی بذاره از تراشه پرسید.
_این ویدئو رو از کجا آوردی؟
تراشه بلافاصله ویدئو رو از روی صفحه پاک کرد و جواب داد.
_اگر بخوام بهت بگم دوباره ناراحت میشی!
تهیونگ لبخند تلخی زد، وقتی صدای جیمین رو میشنید باعث میشد تمام خاطراتش زنده بشه.
_ناراحت تر از من امشب یه پسر دیگه ایه که دلش رو بخاطر خودخواهی و عوضی بودن خودم شکوندم و گذاشتم با همون حس مزخرف به خونه اش برگرده.
تراشه میدونست ...
راجع به خیلی چیزایی که حتی تهیونگم بی خبر بود اطلاعات داشت، اون حتی از داخل دوربین های امنیتی داخل سالن تمرین شاهد تمام اتفاقات پیش اومده بود و بخاطر اینکه فردا صبح مسئول چک کردن دوربینا اون اتفاقات رو نبینه برای تهیونگ دردسر ایجاد نشده به راحتی از کل سیستم اداره ی پلیس پاک کرده بود، جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته.
_چرا به یونگی زنگ نمیزنی وی؟
تهیونگ از روی زمین بی حال بلند شد، حس خنثی ای داشت انگار از طریق اشکاش تمام عصبانیت و ناراحتیش رو خالی کرده بود.
_چرا باید به هیونگ نشون بدم که دوباره یکی دیگه رو از خودم روندم؟
به دستای سردش نگاهی انداخت و ادامه داد.
_به اندازه ی کافی باعث ناامیدیش هستم نمیخوام بازم تکرار بشه.
تراشه چیزی نگفت، ولی میتونست با چک کردن علائم حیاتی بدن تهیونگ به این نتیجه برسه که ضربان قلبش در حال رسیدن به یک ریتم نرماله.
_هی عجیب غریب؟
_بله وی؟
_ممنونم.
تهیونگ حس قدردانی اون لحظه اش رو ساده بیان کرد و به سمت تختش رفت و خودش رو روش انداخت، با اینکه لباساش رو عوض نکرده بود حس سرما میکرد پس پتو رو دور خودش پیچید و داخلش گم شد.
_امیدوارم فردا روز بهتری برات باشه وی.
آخرین چیزی که تهیونگ شنید صدای جیمین بود که براش روز بهتری رو آرزو کرده بود و با حس عجیبی به خواب رفت ...
.
.
.
.
.
.
_این وقت صبح کیه!
با شنیدن صدای در ، جونگ کوک کلافه روی تخت نشست و به چشماش دست کشید، از شدت گریه های دیشبش هنوزم وقتی چشماش رو باز میکرد حس میکرد میسوزه و اشک داخلش جمع میشه.
خمیازه ی کوتاهی کشید و بعد از مرتب کردن موهاش داد زد.
_اومدم، چند لحظه.
کسی که پشت در بود نمیتونست صدای جونگ کوک رو از اتاق خوابش بشنوه پس دوباره زنگِ در رو به صدا درآورد.
_لعنتی اومدم.
جونگ کوک با صدای گرفته اش دوباره داد زد و به سمت در رفت و بازش کرد.
با دیدن مردی که لباس سر تا پا مشکی پوشیده و ماسک زده لحظه ای چشماش گرد میخواست سریع درو ببنده که مرد با لگد به قفسه ی سینه ی جونگ کوک زد و اون رو به داخل خونه هُل داد و روی زمین انداختش ولی جونگ کوک سریع واکنش نشون داد و بلند شد.
مرد ماسکش رو پایین کشید و چاقو اش رو که زیر آستین کُتش مخفی کرده بود بیرون آورد و به سمت جونگ کوک حمله کرد.
_کی تورو فرستاده؟
جونگ کوک با عصبانیت گفت دست مرد و محکم گرفت و پیچ داد و با لگد زدن به پشت زانوی مرد اون رو به زانو انداخت و با دست آزادش به موهاش چنگ زد و سرش رو به عقب کشید.
_کری؟ گفتم کی تورو فرستاده؟
همه اش توی چند ثانیه اتفاق افتاده بود.
_خودت نمیتونی حدس بزنی؟
مرد بخاطر فشاری که از پشت به کمر و موهاش میومد ناله ای کرد و با یه حرکت چرخید و به پای چپ جونگ کوک ضربه زد و با عقب رفتن خودش اون رو  هم به زمین انداخت.
جونگ کوک دوباره میخواست بلند بشه که مرد سریع دست به کار شد و چاقویی که رو زمین افتاده بود رو برداشت و به سمت جونگ کوک حمله کرد، اما قبل از اینکه جونگ کوک جای خالی بده مرد با چاقوی خراش سطحی و کوتاهی روی گونه ی جونگ کوک ایجاد  کرد و بلافاصله خودش رو عقب کشید.
جونگ کوک با سوزش گونه اش دستش رو جای بریدگی کشید و به خون گرم و تازه ای که روی انگشتش پخش شده بود نگاه کرد.
_جرات کشتن منو نداری چون بهت دستورش رو نداده ، درست نمیگم؟
مرد پوزخند صدا داری زد و با تمسخر خندید.
_کشتن تو جرات نمیخواد اما رئیس خوشش نمیاد اموالش صدمه ای ببینه، پس این فقط یه هشدار کوچیک بود.
هردو نفس های سریع و عمیقی میکشیدن، جونگ کوک نیشخندی زد
به راحتی متوجه شد موضوع از چه قراره اما فکر نمیکرد بخواد به این زودی اون مرد واکنشی نشون بده یا با چیزی اون رو تهدید کنه.
_رئیس گفت بهت بگم اگر یه بار دیگه به اون پسره نزدیک بشی بدون تردید به فجیح ترین شکل تو رو جلوی چشماش میکشه.
مرد با لذت خندید و همینطور که دکمه ی کتش رو باز میکرد پاکت نسبتا کوچیکی رو بیرون آورد و جلوی پای جونگ کوک انداخت و ادامه داد.
_و میذاره اون برای بار سوم توی زندگیش شاهد از دست دادن کسی باشه که براش مهمه.
جونگ کوک متقابلا با تمسخر خندید و جواب داد.
_خب آنالیزتون اشتباه بوده، من حتی اگر جلوی چشمشم بمیرم براش مهم نیست پس اینطوری اون زجر نمیکشه فقط بهش یه هدف دیگه میدین تا دوباره دست به انتقام گرفتن بزنه و همتون رو به آتیش بکشه.
مرد با حالت نمایشی به خودش لرزید و ثانیه بعد جدی شد و همینطور که به پاکت اشاره میزد غرید.
_پاکتُ باز کن و به عکسا نگاه بنداز! اون پسره کسی نیست که بهت بی اهمیت باشه.
جونگ کوک اخم غلیطی مابین پیشونیش نشست با احتیاط پاکت رو از روی زمین برداشت و چند قدم عقب رفت، خونی که از روی گونه اش سرازیر شده بود حالا روی خط فکش در تبدیل به قطره شده بود و روی پاکت چکه کرد.
_این روزا مراقب رفتارت باش جئون، رئیس به هیچ خونه زادی شانس دوباره نمیده.
انگشت های جونگ کوک دور پاکت عکسا مشت شد و پوزخندی زد.
_به توئه لاشخور نیومده واسه من نصیحت کنی، حالام از خونه ام گمشو بیرون.
مرد با لبخند چندشی که روی لباش جا خوش کرده بود نگاه خریدانه ای به بالا تنه ی لخت و بی نقص جونگ کوک انداخت و با جا دادن چاقو دوباره زیر آستین کتش به سمت در عقب عقب رفت و ازش خارج شد.
جونگ کوک نفس عمیق و لرزونی کشید و روی اولین صندلی که نزدیک میز ناهار خوری سالن بود نشست و چشماش رو بست.
تمام ذهنش پر شده بود از قبیل ترس هایی که "چرا بعد تمام این سال ها بی احتیاطی کرده؟" یا "اگر برای تهیونگ اتفاقی بیوفته همش تقصیر خودشه" ..‌.
بالاخره پاکت توی دستش رو باز کرد و عکس های داخلش رو بیرون اورد.
_مسیح!
جونگ کوک درمونده ناله کرد و عکسایی که داخلش تهیونگ اون رو توی آغوشش گرفته بود تا لحظه ای که اون رو به سمت ماشینی کشوند تا اونجا منتظرش باشه عکس گرفته شده بود و این یعنی اون مرد هنوز از اتفاقات داخل سالن خبری نداره.
_دارم عقلم رو از دست میدم.
جونگ کوک با ناراحتی زمزمه کرد و سرش رو عقب انداخت و به سقف لوستر خیره شد، دیشب حال هردوی اونا بد بود.
هم از همدیگه دوری میکردن و هم نزدیک میشدن، حتی سردرگمی تهیونگ به جونگ کوک هم سرایت کرده بود و اون لحظه حتی نمیتونست درست فکر کنه.
فقط یادش میومد دیشب به تهیونگ عشقش رو اعتراف کرد و به شکننده ترین حالت ممکن پس زده شد و حالا اینجا نشسته با فکر اینکه تهیونگ رو میتونه ببخشه و بازم برای داشتنش تلاش کنه قدرت گرفت که سر و پا بمونه ، اما هنوزم مانع بزرگی سر راهش وجود داشت ...
اون مانع بزرگ تر از چیزی بود که جونگ کوک به تنهایی بتونه حلش کنه، کلافه نگاهی به ساعت انداخت و دید که باید برای رفتن به ایستگاه آماده بشه اما اول باید بریدگی گونه اش رو پانسمان میکرد پس با افکار مشغولش به سمت سرویس حرکت کرد.
.
.
.
.
.
.
.
_کسی نمیدونه چرا نیم ساعته دیر کرده؟
جوهان بین نفس زدناش که در اثر فعالیت و تمرین های دو نفره ای که روز قبلش هم انجام داده بودن با کنجکاوی پرسید و به بقیه ی تیمش نگاه کرد.
بقیه اعضای تیم مشغول تمرین شدن توجهی نکردن، جان که تا اون لحظه ساکت بود نگاهی به جونگ کوک انداخت که مثل روز قبل در حال دوییدنه حتی نمیتونست حساب کنه ممکنه چند دور دوییده باشه، البته بهش حق میداد چون به محض اینکه چشمای نیمه پف کرده و گونه ی پاسنمان شده اش رو دیده بود سریع وادارش کرد تا بهش توضیح بده که چه اتفاقی افتاده و جونگ کوک کسی بود که دور از چشم بقیه دوست صمیمیش رو به کناری کشید و بهش گفت
"اعتراف کردم"
و جان با نگاه و حرفایی که همیشه جونگ کوک موقع ناراحت بودن جان میزد بهش قوت قلب داد و گفت که اون از پس همه چیز برمیاد و نباید تسلیم بشه.
_هی ، اون اومد.
برای لحظه ای هر چهار نفر از تمرین دست کشیدن و به طرف فرمانده اشون برگشتن، تهیونگ بدون اینکه موهاش رو جمع کنه کلاهی روی سرش گذاشته بود که چتری های بلندش رو جلوی چشمش نگه میداشت، انگار سعی در پنهان کرد صورتش داشت.
_ادامه بدین.
جان نگاه سردی به تهیونگ انداخت و پرسید.
_دیر کردین فرمانده.
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و همینطور که آستین پیرهن مشکیش رو با دقت تا میزد با لحن خونسردی جواب داد.
_اگر منتظر شنیدن دلیل یا متاسفم گفتنمی بهتره نباشی چون اون موقع روز رستاخیز رسیده.
سرش رو بالا گرفت و دستاش رو روی قفسه ی سینه اش قفل کرد و ادامه داد.
_پس دلیلم شخصیه و متاسف نیستم.
_این بی احترامی به تیمتونه فرمانده.
_تیمی که دنبال احترام منه بهتره بیشتر تلاش کنه برای بدست آوردنش، پس اگر الان نداریش و ناراحتت میکنه میتونی رو خودت کار کنی بدستش بیاری!
به طرف بقیه برگشت و بلند پرسید.
_درست نمیگم؟
هر سه نفر اون ها به جز جان بله ی محکمی گفتن و صاف تر از ثانیه ی قبل ایستادن.
تهیونگ به ظاهر خونسرد بود اما خودش به خوبی خبر داشت منتظر حرف از یه نفره تا واکنشی نشون بده و کل ساختمون ایستگاه رو به آتیش بکشه.
همه سکوت کرده بودن اما جه بوم که به خوبی توی این چند روز اخلاق تخس فرمانده اش دستش اومده بود با خنده ی هُل شده ای مشت نسبتا ارومی به بازوی جان که کنارش ایستاده بود زد و از بین دندونای چفت شده اش زمزمه وار غرید گفت.
_چه غلطی میکنی جان به تمرینت ادامه تا دیوونه اش نکردی.
جان قبل از جواب دادن نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت که حالا کنار تشک نشسته و روی صورت خودش برای خنک شدن آب میریزه، دوباره به طرف تهیونگ برگشت و به خودش یادآوری کرد که بخاطر چه دلیلی اونجاست و با لحن صلح طلبانه ای گفت.
_حق با شماست فرمانده، باید بیشتر تلاش کنم.
تهیونگ سرش رو نرم تکون داد و با ضربه ی پایی که چانگکیون به جوهان زد دوباره مبارزه ی و تمرین بین اون چهارنفر ادامه پیدا کرد، جونگ کوک متوجه شده بود که تهیونگ بالاخره به سالن اومده پس به طرف تشک رفت و بعد از کمی خم کردن سرش به معنی احترام ، مقابل تهیونگ ایستاد و با نگاه سردی که توی چشماش بود اروم پرسید.
_من با شما تمرین میکنم؟
تهیونگ متوجه لحن سرد و دلخور جونگ کوک بود اما تنها چیزی که توجهش رو جلب کرده بود پانسمان نسبتا کوچیکی بود که روی گونه اش قرار گرفته، قدمی جلو گذاشت تا دلیلش رو بپرسه اما با عقب رفتن جونگ کوک سر جاش ایستاد و پوزخند تلخی زد.
اون داشت ازش دوری میکرد؟ چرا حس بدی پیدا کرده بود؟
اولش میخواست به جه بوم بگه که با جونگ کوک تمرین کنه اما وقتی واکنشش رو دید بیشتر ترغیب شد به تمرین با خودش، پس کلاهش رو از روی سرش برداشت و گوشه ای از سالن پرت کرد و همینطور که از بقیه افراد تیم کمی فاصله میگرفت یکی از پاهاش رو عقب برد تا پوزیشن درست کنه و گارد گرفت.
_اره ... حالا شروع کن.
جونگ کوک نگاه کوتاهی به جان انداخت و دید همراه تیم مشغول تمرینن و حواسشون نیست.
_احمق، انتظار داری برات چیکار کنه؟
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد جوری که خودش هم به زور میتونست بشنوه
اینکه انتظار داشت جان برگرده و با اون تمرین کنه کاملا اشتباه بود، اما حسی که داخل قلب شکسته اش داشت قابل وصف نبود، شبیه آهن ربایی شده بود که به مرکز مغناطیسی به شدت جذب میشد اما باید از این کار اجتناب میکرد، این کاملا غیر منطقی بنظر میرسید.
اون عشق تهیونگ رو سال ها داخل قلب خودش پرورش داده بود اما حالا میترسید حتی برای تمرین بهش نزدیک شه و اون مرد تهدیدش رو عملی کنه.
همینطور که مقابل تهیونگ می ایستاد نگاه نامحسوسی به دوربین های امنیتی داخل سالن انداخت، سعی کرد به خودش مسلط باشه و فقط به تمرین فکر کنه.
_قرار نیست اتفاقی بیوفته.
آروم گفت و باعث شد تهیونگ گوش هاش تیز شه برای جمله ای که عجیب بنظر میرسید، سوالی توی ذهنش ایجاد بشه با این عنوان که
" اون چرا منتظر افتادن اتفاقیه؟"
اخماش رو توهم کشید و بدون اینکه به جونگ کوک نشونه ای از حرکتش بده روی یکی از پاهاش چرخید و با پای دیگه اش ضربه ی نسبتا محکمی به جایی نزدیک شکم جونگ کوک زد و باعث شد با شدت به زمین بیوفته، اما جونگ کوک سریع بلند شد و ایستاد و دوباره گارد گرفت.
حس میکرد ضربه ی تهیونگ اون رو از افکار استرس آور و وحشتناکش دور کرده، صورتش رو به طرفی کج کرد تا چتری های جلوی چشمش رو به طرفی کنار بزنه.
تهیونگ دوباره به جونگ کوک حمله کرد و مشتش رو به طرف صورتش برد که جونگ کوک سریع گاردش رو بالا گرفت و با پای چپش داخل شکم تهیونگ زد و اون رو دور کرد اما لحظه ای بیشتر طول نکشید که حملات پشت سر هم تهیونگ شروع بشه.
هردو درگیر تنش و ضرباتی بودن که همزمان دفع میکردن، انگار تهیونگ میخواست مهارت جونگ کوک رو محک بزنه و تنها وقتی متوجه قدرت بدنی جونگ کوک شد که توسط چرخشی سریع، دستای تهیونگ رو روی کمرش قفل کرد، ضربه ی محکمی به پشت زانوش زد و کاری کرد که تهیونگ با جفت زانوهاش رو زمین بشینه در حالیکه سرش به عقب افتاده و به خاطر کشیده شدن دستاش شبیه ببری داخل تله بنظر برسه.
اما کمی بیشتر طول نکشید تا تهیونگ تصورات جونگ کوک رو بهم بریزه چون محکم خودش رو روی قفسه ی سینه اش انداخت و از پشت دست جونگ کوک رو گرفت و با شدت دستش رو چرخوند و روی تشک پرتش کرد، حالا جونگ کوک هم دست کمی از تهیونگ نداشت.
هردو قدرت بدنی بالایی داشتن اما مهارت های اون ها هنوز هم مشخص نبود ، سریع بلند شدن و تهیونگ با لگدِ سرعتی جایی نزدیک به گردن جونگ کوک رو نشونه گرفت که پسر کوچیکتر بلافاصله اخماش رو توهم کشید و مچ پای تهیونگ رو کنار گردنش متوقف کرد و گرفت.
تهیونگ میخواست پاش رو عقب بکشه که جونگ کوک سرش رو بالا گرفت و مستقیم به چشمای تهیونگ زل زد و با چسبوندن انگشت اشاره و میانیش به هم دستش رو پشت ساق پای تهیونگ کشید و با نزدیک شدن به قسمت داخلیه رونش به نقطه ای از اون قسمت ضربه زد و باعث شد تهیونگ برای چند ثانیه بدنش کامل قفل کنه و روی زمین بیوفته.
همه ی این حرکات فقط چند ثانیه زمان برده بود اما باعث شد تهیونگ بی دفاع با گاردی باز بی حرکت روی زمین بیوفته.
_6_5_4_3_2_ ... حالا!
با شمارش اعداد توسط جونگ کوک بدن تهیونگ به حالت عادی برگشت و با دردِ لحظه ای نفس آزاد شد.
بخاطر این حرکت گیج بنظر میرسید، میدونست افرادی هستن که چنین حرکاتی رو بلد باشن اما باور نمیکرد جونگ کوک کسی باشه که اون رو به طور حرفه ای بلده، چون کوچیکترین اشتباهی در ضربه زدن به ناحیه ی در نظر گرفته شده باعث مرگ یا فلج شدن اون شخص میشد.
به طرف جلو خم شد و  همینطور که قسمت داخلی رونش رو با دستش ماساژ میداد با نفس های پر صدا و کوتاهی که برای جذب اکسیژن میکشید بی هدف گفت.
_باید اعتراف کنم نمیدونستم چنین مهارت بالایی داری.
دستاش رو داخل موهای نیمه مرطوبش فرو کرد و به عقب چنگ زد و ادامه داد.
_کجا یادشون گرفتی؟
نیاز نبود تهیونگ به جمله اش این حقیقت رو اضافه کنه که هردو به خوبی میدونن داخل ارتش روسیه یا کره چنین فنی رو بهشون آموزش نمیدن و طریقه یاد گرفتن چنین حرکتی روز ها زمان میبره.
جونگ کوک نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت و بخاطر خستگی و نفس نفس زدن دستاش رو روی زانوهاش گذاشت با خم کردن کمرش به جلو خم شد.
دلش بیشتر مبارزه میخواست، نه برای اینکه به فرمانده اش نشون بده مهارت بالایی داره بلکه تنها دلش میخواست چیزی که مدت ها دنبالش بود رو از دست نده!
اون برای خودش لیستی از کارهایی که با تهیونگ دوست داشت انجام بده رو توی ذهنش آماده کرده بود در صورتی که فکر میکرد همش یه رویای دست نیافتنیه و حالا به یکیش رسیده بود!
اون دقیقا توی تیم تهیونگ بود و خودش با گوش های خودش تعریفش رو شنیده بود در حالیکه که هردو از وضعیت بینشون آگاهن.
نا خواسته لبخند کمرنگ و غمگینی زد، کی انقدر عاشق شده بود که به یه حرکت و تعریف از طرف تهیونگ راضی میشد و قلبش تپش میگرفت؟
کمرش رو بالا گرفت و دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد تا بهش کمک کنه بلند شه.
_جایی که خودت یادگرفتی!
تهیونگ دستش رو به سمت انگشتای جونگ کوک برد و با چهره ای که حسش رو نمیشد خوند بهش نگاه کرد، تمام افکارش بلند داخل ذهنش فریاد میزدن که تو به اندازه ی کافی قدرت برای به تنهایی بلند شدن داری پس دستش رو کنار بزن و بلند شو!
اما یه حس ضعیف و کم صدای دیگه ام وجود داشت که داخل قلب و احساساتش اون رو تشویق میکرد به گرفتن دست پسر مقابلش.
جونگ کوک متوجه درگیریه ذهنی تهیونگ نشده بود چون فکر میکرد ممکنه بخواد بیشتر بشینه پس دستش رو عقب کشید همون لحظه انگشتای تهیونگ داخلش قفل شد، پس سریع تهیونگ رو با قدرت از روی زمین بلند کرد و بهش کمک کرد بایسته.
جونگ کوک دلش نمیخواست اون لحظه ی غریبی که بینشون پیش اومده رو خراب کنه اما به سرعت دستش رو عقب کشید و اخم کرد، نباید با بیشتر لمس کردن و کوچیکترین تماس فیزیکی با تهیونگ اینطوری پاهاش سست میشد چون زندگی دوتاشون به درست رفتار کردنش بستگی داشت.
_تو واقعا کی هستی!؟
لحن تهیونگ شبیه سوال نبود، بیشتر شبیه به این بود که انگار از خودش درباره ی هویت جونگ کوک سوال پرسیده و دنبال جوابیه که میتونه بفهمه اما نمیخواد بدست بیاره.
جونگ کوک کسی بود که این بار جواب داد.
_ کسی که احتمالا قراره بخاطر اعتراف احساساتش پشیمونش کنی... البته نترس ، من دستامو به از دست دادن عادت دادم.
جونگ کوک پوزخندی زد و اخم تهیونگ غلیظ تر شد ، عرقی که از کنار شقیقه اش سر خورد و روی خط فکش متوقف شد رو با پشت آستینش پاک کرد، درسته که به جونگ کوک گفته بود تمام دیشب رو فراموش کنه اما میتونست قسم بخوره هیچکدوم تا آخر عمرشون نمیتونن تنشی که شب قبل بینشون پیش اومد رو به راحتی فراموش کنن.
_فرمانده کیم؟!
صدای یکی افسرهای ایستگاه داخل سالن تمرین پیچید، تهیونگ با همون اخمی که مابین پیشونیش بود به طرف افسر برگشت جوری از اون فاصله افسر متوجهش شد و قدمی عقب گذاشت.
جونگ کوک بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه به طرف کیسه بوکسی رفت که روز قبلش باهاش تمرین کرده بود و با این شکل از بی اعتنایی اینطوری به فرمانده اش فهموند که میخواد تنهایی تمرین کنه و مکالمه اشون تموم شده
اما تهیونگ به طرف جونگ کوک رفت و قبل از اینکه اون اولین ضربه اش رو به کیسه بزنه بازوش رو گرفت و با شدت به طرف خودش کشید جوری که صورتشون با فاصله ی کمی از هم قرار گرفت، نگاه جدی تهیونگ باعث میشد جونگ کوک بدون هیچ پلک زدنی بهش خیره بشه، تا لحظه ای که صدای کنترل شده و بمش رو شنید.
_ دیگه هیچوقت تا وقتی بهت اجازه ندادم روتو ازم برنگردون.
نگاه غیر قابل کنترلش روی لبای جونگ کوک نشست و ادامه داد.
_عصبیم میکنه.
_فکر کردم حرفامون تموم شده!
_نشده بود.
_نمیدونستم!
جونگ کوک با لحن ملایمی زمزمه کرد و دست گرمش روی دست تهیونگ که دور بازوش محکم پیچیده بود نشست، جوری که انگار قرار بود آرامش رو به زیر پوست تهیونگ تزریق کنه، پس مثل خودش با صدایی کنترل شده گفت.
_آروم باش تهیونگ ... تنها کسی که هیچوقت روش رو ازت برنمیگردونه منم!
جمله ی جونگ کوک فقط برای دلگرمی بود خارج از هر چهارچوبی که مانع اون ها بود ... چه منطق تهیونگ که ازش دوری میکرد چه آدمایی که نمیخواستن اونا بهم نزدیک بشن، اما بر عکس تلاششون اون جمله روی تهیونگ تاثیر گذاشت و باعث شد کمی آروم بشه.
حتی نمیدونست چرا، اما برای عذر خواهی که قرار نبود به زبون بیاره فشار انگشتاش رو دور بازوی جونگ کوک کم کرد و با شَستش چند باز نرم و نوازش وار روی بازوی جونگ کوک کشید و قدمی به عقب گذاشت، حس میکرد اگر کمی دیگه توی اون حالت بمونن ممکنه دوباره اشتباهی بکنه.
_به تمرین ادامه بده تا برگردم.
جونگ کوک دستش آزادش رو روی بازوش که توسط تهیونگ نوازش شده بود گذاشت و لبخند کمرنگی زد.
_بله فرمانده.
تهیونگ سرش تکون داد و به طرف افسری که حالا کنار در ایستاده بود رفت، جونگ کوک دید که تهیونگ بعد از حرف زدن با افسر نگاهی به همه اشون انداخت و بعد از گفتن اینکه "به تمریناتتون ادامه بدید تا برگردم" همراهش از سالن تمرین خارج شد.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now