Chapter 51 - 53

16.7K 479 1K
                                    


«آبی‌ترین خاکستری»

قدم های آروم اما سبکش رو به سمت صندلی کنار تخت برداشت و پالتوش رو با عجله در آورد و روش انداخت، میدونست تهیونگ کمی غافلگیر شده پس اول لیوان شرابی که روی زمین ریخته بود رو برداشت و روی میز گذاشت، تهیونگ فقط حرکات جونگ کوک رو با چشم های درون تهیش دنبال میکرد که از داخل اون یخچال کوچیک بطری آبی رو باز کرد و با نشستن روی زانوهاش روی تخت، مقابلش بطری اب رو به طرفش گرفت و روی لب هاش گذاشت تا کمی آب بنوشه.
اما لب های تهیونگ بسته بود بدون هیچ فشاری و ذهنش بهش اجازه¬ی نفس کشیدن نمیداد ، انگار برگشتن تمام حس های وحشتناکش تازه شروع ماجرا بود، تمام این افکار فقط درون ذهن اون پسر زنده بود اما فکر به اینکه قراره چرخه ی تلخی زندگیش مدام روی دور تکرار باشه و با هر اتفاق اون رو در هم بشکنه، فکر به اینکه هیچوقت هیچ راه نجاتی پیدا نمیکنه و ممکنه انقدر اتفاقات ترسناک توی زندگیش بیفته که شاید حتی خسته بشه از تحمل کردن همه چیز و تسلیم بشه ... تمام اون افکار غلط یا درست مثل یه زالو به جونش افتاده بود و حالا تهیونگ سرشار از افکاری بود که مناسب قلب خسته اش نبودن و اون رو ساکت تر میکردن.

_هیونگی؟خوبی؟
_خ-خوبم؟
تهیونگ گیج و سردرگم زمزمه کرد طوری که انگار توی اون دنیا نیست و متوجه اون سوال نمیشه و روحی توی تنش نیست تا چیزی رو احساس کنه اما جونگ کوک با صبوری منتظر موند تا حواس پرت شده ی تهیونگ سر جاش برگرده که بعد از دقایقی صدای آروم و سردش رو شنید و این خوب نبود، نه برای جونگ کوک بلکه برای خود اون مرد خوب نبود.
_سرم تیر میکشه.
زمزمه وار گفت و درحالیکه حالا کمی آب مینوشید نگاه آروم و خالی از حسش رو روی صورت جونگ کوک چرخوند، پسر کوچیکتر اخم ظریفی بین ابروهاش نشسته بود به محض پایین اوردن بطری آب و دور کردنش از لب های تهیونگ خودش هم کمی ازش نوشید و با بستن درپوشش اون رو روی تخت انداخت و کمی با زانوهاش جلوتر رفت و با جا دادن خودش بین پاهای تهیونگ صورتش رو قاب گرفت، اول گره ی باز نشده ی بین ابروهاش رو بوسید و بعد شقیقه های نبض‌دارش رو که مطمئنا بخاطر اون شوک تحریک شده بودن برای درد دادن و نبض زدن.

_متاسفم، باشه؟
_نباش.
تهیونگ با لحن سرد و گرفته ای جواب داد و چشم هاش رو بست و اجازه داد جونگ کوک با ملایمت و نرمی نقطه به نقطه ی صورت، خال های ریز و زیبا و حتی شکستی گونه اش رو همراه موهای تیره و پریشونش رو ببوسه درحالیکه خودش از درون سردش بود و نمیدونست چطوری اون حس کشنده رو از بین ببره، جونگ کوک میترسید از کنترل نکردن اوضاعی که توی سکوت مرور شده بود و حس های عجیبی که درونشون خوابیده بود رو بیدار کرده، جونگ کوک میترسید از اینکه وقتی کنار تهیونگ به اون کشور برگشته تبدیل بشه به چیزی که دوباره بهش آسیب بزنه.
خال زیبا و قابل توجه مردش رو بوسید و با لحنی که انگار خودش رو شماتت میکرد به آرومی توضیح داد.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Onde histórias criam vida. Descubra agora