Chapter 21 - 22

8.3K 471 517
                                    


«امید ما در دریا گم شد»

با صدای " تیک" مانند فندک مشکی داخل دستش نگاه دو مرد دیگه به طرفش کشیده شد، هردوی اون ها بعد از تمام مکالمات سنگینی که داشتن توی فکر فرو رفته بودن و از قهوه ای که خدمتکار عمارت براشون آورده بود مزه میکردن جز جونگ کوک بدون هیچ شمارشی میشد در نظر گرفت که اون در حال کشیدن آخرین نخ از یه جعبه ی سیگار 20 بود درحالیکه روز تازه شروع شده بود

_میخوای چیکار کنی؟
مردی که روی مبل تک نفره ی سلطنتی مقابل جونگ کوک نشسته بود پرسید و با گذاشتن فنجون قهوه اش روی میز نزدیک بهش دوباره صاف روی صندلی نشست و همینطور که آستین کتش رو صاف میکرد به پسر کوچیکتر نگاهی انداخت.
_ایده ای ندارم.

زمزمه ی بی روحش باعث شد جان اخم ظریفی بین ابروهاش بشینه چون جونگ کوک نمیدونست باید چیکار کنه و تمام اون یک هفته ای که توی عمارت مادربزرگش مستقر شده بودن تنها چیزی که میفهمید درد بود، اون پسر فقط درد رو حس میکرد، چیزی که هیچوقت ازش جدا شدنی نبود درست مثل عضوی از بدنش.
نگران بود، درمونده و حتی بی پناه ... چون شاید بیشتر از تمام سال های زندگیش، تهیونگ کل هفته رو ساکت بود و با هیچکس حرف نمیزد، نه چیزی میخواست، نه سوال میپرسید و نه نگاهی به چشم های آدم های اطرافش مینداخت.
حتی وقتی توی سه روز اول تب داشت و نمیتونست بخاطر زخم روی کمرش پشت به تخت بخوابه توی درد کشیدن باز هم به کسی نمیگفت نیاز داره و صدای هذیون گفتناش رو داخل بالشش خفه میکرد که به گوش جونگ کوک نرسه، اگرچه اون تنها راهی بود که جونگ کوک میتونست صدای خشدار و گرفته ی مردش رو بشنوه اما تهیونگ همون رو هم ازش دریغ کرده بود.

پسر کوچیکتر نمیدونست این یه تنبیهه، نادیده گرفته شدنه یا اینکه تهیونگ ازش سرد شده و دیگه علاقه ای بهش نداره وقتی تمام طول هفته فرصت داشته به اون اتفاقات فکر کنه ... از پس زده شدن بعد نجات دادنش از مرگ و بحث داخل اون سوله ی لعنت شده تا مست شدن و کشیده شدن پاش به رد روم درحالیکه شکنجه میشد و اگر جونگ کوک سعی نمیکرد زنده نگهش داره الان زندگی هردوشون به تلخ ترین حالت ممکن تموم میشد ...
جونگ کوک نفس عمیقی کشید، سنگینی نگاه جین و رفیق عزیزش رو به خوبی حس میکرد که در سکوت بهش خیره شدن اما تمام ذهنش پیش تهیونگ بود و فقط میدونست که در طول یک هفته اون مرد توی خواب و بیداری زندگی کرد درحالیکه روز های اول گاهی چشم هاش رو به سختی باز نگه‌میداشت و وقتی قطره اشکی به سمت بینیش سُر میخورد میتونست کاری کنه جونگ کوک بیشتر از کلمه ی سنگین و سیاه "نفرت" از خودش متنفر شه...

جونگ کوک باز هم بنظر میرسید تیره پوش شده ... این بار تیره پوش دردهایی که فکر میکرد شاید هیچوقت درمان پیدا نکنه، اما با این تفکر که تهیونگ نیاز به زمان داره سوالی نمیپرسید، بحث نمیکرد، فقط وقتی تهیونگ بیدار بود از پشت در تماشاش میکرد تا بخوابه و بتونه به سمتش بره برای عوض کردن پانسمان کمر و سینه اش درحالیکه میمرد و زنده میشد، درحالیکه قطره قطره اشک میریخت و شدیدتر از هر دفعه ی قبلی درون خودش خُرد میشد، چون دیگه حتی براش مهم نبود اشک بریزه و کسی اون رو ببینه، اون تیره پوش روح دفن شده در تاریکی خودش بود چون میدونست که تا تهیونگ بهش امید نده زنده نمیشه، گل های زندگیش رنگ نمیگیره و اون پسر عجیب پژمرده بنظر میرسید بدون صدای باغبون خسته و آرومش ...
_جونگ کوک دستت!

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now