Chapter 7 - 8

10.7K 586 1.8K
                                    


«روزی که چشم هات هم دروغ میگفت»


( فلش فروارد)

همینطور که با نگاه بی روحی به صدای "تیک" مانند اون زنجیر های بزرگ و سنگینی که برای بالا کشیدن قربانی داخل قفلشون جا میوفتادن گوش سِپُرده بود برای چندمین بار فندکش رو روشن نگه داشت تا با شعله ی بی سایه ی جذابش بازی کنه، قربانی هر لحظه بیشتر و بیشتر به درون اون استخر شیشه ای استوانه شکل که درونش پر از مارهای ریز و درشت سمی بود که سمشون ظرف 30 دقیقه جونش رو میگرفت نزدیک تر میشد برای دوباره فرو کردنش داخل همون آب.

گریم ریپر معروف اتاقِ "خاکستر" که اسمش رو بخاطر پودر کردن اجساد یا اغلب برش های ریز شده ای که دیگه تشخیص قربانی به سختی امکان پذیر بود رو بهش نسبت داده بودن، درست بر خلاف بقیه اتاق هایی که از رنگ سرخ و قرمز نئونی تشکیل شده بود و اون اتاق رنگ سفید بود! تماما سفید جز شیشه ی استخری که وسط اون اتاق بزرگ قرار داشت!
جونگ کوک عاشق رنگ کردن اون اتاق بود با خون هایی که درونش میریخت، گاهی مثل یه اثر هنری خون ها به دیوار پاشیده میشد و طوری قطره های اون به شکل های مختلفی در میومد که هر کسی رو به اون اتاق نمیبرد طولانی مدت تا بالاخره کمی اثر هنریش روی دیوار ها باقی بمونه ...

_زود باش ساین‌ شاین ...

زیر لب زمزمه کرد و با فرو رفتن جسم قربانی داخل استخر ، مار هایی که اطرافش بودن شروع کردن به چرخیدن دور بدنش اما هیچکدوم نیش نمیزدن چون خطری حس نمیکردن و جونگ کوک همینطور که شعله ی فندکش رو با فاصله ی قابل توجهی کف دستش میچرخوند تا وقتی که سوزش پوستش رو حس کنه منتظر باز شدن چشم های اون مرد موند!
ثانیه ها رو داخل ذهن شلوغش شمارش میکرد به آرومی طوری که انگار داخل کالبد قربانی قرار داره و فشار آب به قفسه ی سینه اش و خارج شدن هوا از داخل ریه هاش رو به خوبی حس میکنه، شاید این استعداد پنهانش بود که فقط با نگاه کردن به موقعیتی میتونست زنده حسش کنه و درک خاص خودش رو پیدا کنه.

هنوز مشغول چرخوندن شعله روی کف دستش بود که به محض اینکه قربانی چشماش رو مثل یه شوک شدید و یهویی باز کرد و نفسش حبس شد جونگ کوک هم همراهش نفسش رو حبس کرد!
شمارش هنوز داخل سرش ادامه داشت، قربانی بدون هیچ نوع تکون خوردنی از شدت دیدن اون مارها شوکه شده بود اما بدون هیچ حرکت اضافه ای وقتی اون مارهای تیره دور بدنش میچرخیدن و از صورتش رد میشدن نگاهش رو به بدن و دست های بسته شده به زنجیر های دستبند شکلی که متصل به زنجیر اصلی بود چرخوند.

گیج بود از اینکه چطوری هنوز زنده اس، دقیقا نمیدونست که این بار چندم بود که بیهوش میشد از شدت شوک الکتریکی! تمام بدنش درد میکرد و حس میکرد اگر ترس عجیب و فوبیاش بهش برگرده اون هم وقتی که بین مارها و داخل آب گیر کرده ممکنه زودتر از چیزی که بخاطرش مقاومت کرده بود بمیره اما تهیونگ نفس حبس شده اش رو با لجاجت نگه‌ داشت و با چرخوندن چشم هاش داخل اون جعبه ی استوانه ای شیشه ای به دنبال راه فرار گشت تا ازش خارج بشه، اینو میدونست که نباید بترسه وگرنه مارها میتونن حسش کنن و اگر بهش نیش بزنن بدون پادزهر دووم نمیاره اما از اونجایی که اونجا پر از وسایل آزمایشی بود اینکه پادزهرش رو داشته باشن بعید نبود برای زنده نگهداشتن قربانی و دوباره و دوباره زجر کش کردنش با چنین شیوه ی بیمارگونه ای!

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now