part"3

7.3K 902 29
                                    

اروم سمت پله ها قدم برداشتم تا کسی متوجه نشه...
-جیمین...
با صدای محکم و جدیه نامجون چشمام و روی هم فشار دادم و برگشتم طرفش...
تو تاریکی نشسته بودو بهم خیره بود.
با لبخند فیک گفتم: اههه هیونگگگگ....بیداری؟
-بیا جلو...
صداش خیلی جدی بود و جایه تردید و میگرفت.
سریع نزدیکش شدم و روبروش وایسادم.
با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: خودت تنبیهتو انتخاب کن.
لبام اویزون شد.
-تنبیه؟...اما واسه چی من که کاری ن...
دستش و اورد بالا و نزاشت حرف بزنم.
فضا خیلی گرفته و ترسناک شده بود.
اب دهنم و به زور قورت دادم.
میدونستم شنیده چه اتفاقی برام افتاده و نزویک بوده بمیرم...و همشم بخاطر اینه که به حرفش گوش ندادم.
و اگر بحث درباره با جونمون و سلامتیمون باشه اون یه فرد جدی و ترسناک میشه...
-م...منو...ببخش هیونگ...
-انتخاب کن.
-هیونگ...
-تو به حرفم توجه نکردی...و الان اگه فقط یک درصد...فقط یک درصد اتفاقی برات میفتاد فک میکنی چه اتفاقی برای من میفته...من به مامان قول دادم...میفهمییییییی؟
جمله ی اخرش و داد زد طوری که چشمام و از ترس بستم.
با بغض گفتم: ب...ببخشید...
چشماش و بست و نفسشو کلافه بیرون داد.
-یونگی کجاست؟
-ب...بیرونه.
بلند شدو روبروم ایستاد.
-بهم نگاه کن.
اروم سرم و بالا اوردم و بهش نگاه کردم.
حالا چشماش مهربون شده بود.
-جیمین...شماها دست من امانتین...نزار جلوی مامان شرمنده بشم.
طاقت نیاوردم و محکم بغلش کردم.
-نمیزارم شرمنده بشی هیونگ...تقصیر من بود که به حرفت توجه نکردم.
اونم بغلم کرد.
ازم جدا شدو گفت: حالا جلسه به کجا پیش رفت؟
با نیشخند گفتم: تیر و تیر اندازی...دوتا از ادماش و واسش کادو کردم...اون حرومزاده هم یکی از بادیگارد هارو کشت.
اخم کرد.
-میرم پیش یونگی...برو بخواب فردا جلسه مهمی داریم که هممون باید باشیم.
-باشه...شب بخیر هیونگ.
-شب بخیر.
از پله ها بالا رفتم‌...
فردا همه باید باشن؟
نگاهم کشیده شد به ته راهرو...
دری که برخلاف همه ی درها مشکیه‌...
یعنی...اونم میاد؟...یا مثل همیشه غیبش میزنه.
با یاداوری گردنبند لرزی از ستون فقراتم گذشت.
و فاکککککککککککک.
اون گردنبند واسه اون بود و من با گریه و زاری ازش گرفته بودم تا تو این جلسه که اولین جلسم بود دور گردنم بندازم و رقیبم و باهاش به زانو دربیارم.
اون گردنبند که طرح یه عقاب داشت خیلی خاص بود...فقط برای اون.
با پاهای لرزون سمت در مشکی رفتم.
فاک بهت پسر...کاش حداقل ساعت یا انگشترم و میبردی...
اب دهنم و قورت دادم و دو تقه ی اروم به در زدم.
ثانیه ای سکوت بود و دراخر در با صدای تیک کوتاهی باز شد...
دستگیره رو گرفتم و درو اروم باز کردم.
حجم زیادی از دود سیگار که بوی چوب و لیمو بود به صورتم خورد و اتاق دارک و تاریکی که فقط صاحبش اجازه ی ورود داشت....و بقیه فقط تا یک قدم میتونستن وارد بشن...
ققط...
یک قدم...
همون یک قدم و وارد شدم و بهش نگاه کردم‌...
مثل همیشه رو مبل کنار پنجره نشسته و با کتاب سیاهش مشغوله.
گلوم و صاف کردم تا متوجه ی من بشه.
با اینکه من ازش بزرگ ترم اما ترسی که ازش دارم سنم و زیر سوال میبره.
-جونکوک...
اروم صداش زدم...
اون از صدای بلند متنفره...
اون فقط سکوت و دوست داره...
چیزی نگفت...
یعنی ادامه بده...
اون نیاز به کلمات نداره...
اون خیلی کم حرف میزنه...خیلی خیلی کم.
دوباره اب دهنم و با صدا قورت دادم.
-او...اون...گردنبند...
دستش رو کتاب ثابت شد...
-خب...میتونم همین فردا اولین وقت برم و برات بهترینش و بخرم.
اخماش از اینجا هم مشخص بود و این یعنی‌...فاجعه.
سرش و اورد بالا و با نگاه تاریکش بهم خیره شد.
-کجاست؟
صداش بم و خش دار بود...و خیلی جدی...
-نمیدونم...یعنی...یعنی خب یه پسره ازم گرفتش.
بازم سکوت.
-قسم میخورم اصلا نفهمیدم چیشد...داشتم از دست ادمای تایون فرار میکردم که دیدمش...اون فراریم داد و از اونجایی که پول همراهم نبود واسه جبران کارش گردنبندو گرفت و رفت.
چشماش و بست و دستاش و مشت کرد.
-ج...جونکوک...
-بیرون.
صداش عصبی بود و این یعنی هرچه زود تر برم بیرون.
سریع از اتاق خارج شدم و درو بستم.
خدای من...حالا قراره چه اتفاقی بیفته؟

Hidden LoveWhere stories live. Discover now