لطفا با اهنگ(never cry(kim yoon))بخونین...
و اگر نتونستین پیدا کنین کامنت بزارین تا براتون بفرستم....(واشنگتن_امریکا)(۱۳:۳۴)ظهر...
کولم و رو شونم جابجا کردم و به ادمایی که درحال رفت و امد بودن نگاه کردم...
انگلیسیم خوب نبود و این...
این یعنی بیچارگی...
به اطراف نگاه کردم...
الان...
همین الان رسیدم و پشت سرم فرودگاهه...
برگشتم و نگاه کوتاهی به ساختمون بزرگ فرودگاه انداختم...
با صدای دنگ گوشیم سریع از تو جییم دراوردم و به صفحش نگاه کردم...
نه نه...
شارژش داره تموم میشه...
شتتتتتتت...
-تهیونگ شی؟
با تعجب به فرد روبروم نگاه کردم...
کره ای بود...
و کره ای حرف میزد...
تعجب کردم و یکم...ترسیدم...
-بله؟
لبخند زدو گفت: شما تهیونگ شی هستید درسته؟...
-بله...
-رعیس منتظرتون هستن...
اخم وحشدناکی کردم...
-رعیس کیه؟
دستش و طرفم دراز کردو گفت: لطف کنین کولتون و بدین براتون بیارم تا ماشین...
به ماشین مشکی کنارش نگاه کردم...
تنها بود...
-گفتم رعیست کیه؟
با همون لحن جواب داد: کیم تانخون قربان...حالا همراهم میاین؟
عصبی شدم...
اون مرتیکه ی روانی ادم فرستاده تا راحت منو ببره تو تله ی خودش؟
-چرا باید همرات بیام؟...من جایی نمیام برو به اون رعیست بگو.
سکوت کرد...
و خب تعجب کردم از سکوتش...
با صدای دینگ گوشیم به گوشیم نگاه کردم...
پیام ...
از طرف تانخون...
(عشقم...با سوهی بیا پیشه من...منتظرتم...و اها راستی جونکوک شی هم منتظرته کلوچه...میبینمت)
عصبانیت تمام وجودم و گرفت...
گوشیم و با تمام توان پرت کردم رو زمین که هزار تیکه شد...
-لعنتیااااااااااااااا...
از خشم نفس نفس میزدم...
سوهی با ترس بهم نگاه میکرد...
پوزخند زدم و رفتم سوار شدم...
متنفرم ازت متنفرم ازتتتتتتتت.
عوضی......
تا اونجا فقط نقشه ی قتل اون عوضی رو میکشیدم و برای جونکوک نگران بودم...
اگه بلایی سرش اومده باشه قطعا خودم و میکشم...
حتی فکر اینکه طوریش شده باعث میشه همینجا ماشین و پرت کنم تو دره...
با دیدن خونه باغ ویلایی روبروم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم...
ماشین داخل باغ شدو جلوی ساختمون متوقف شد.
به در ورودیه بسته نگاه کردم...
ینی جونکوک اونجاست؟
بهش نزدیکم؟
ته دلم حس پیچیدنی به خودش گرفت...
سریع درو باز کردم و پیاده شدم...
از سه پله تند رفتم بالا و دوییدم سمت در...
دستگیره رو گرفتم و درو با شتاب باز کردم که به دیوار خورد...
داخل شدم...
به اطراف نگاه کردم و کسی نبود...
یه خونه ی مبله ی کامل...با ست کرم شکلاتی...و یه راه پله ی مار پیچی به سمت طبقه ی دوم...
چند قدم بیشتر رفتم جلو...
با تمام توان فریاد زدم و اسمش و صدا زدم: جونکوککککککککک...
سکوت...
سکوت سکوت...
-جونکوک کجایییی؟
-اوه بیب...
با تعجب برگشتم و سمت راستم و نگاه کردم...
یه راه پله ی دیگه اونجا بود که اونم به سمت طبقه ی بالا میرفت...
با لبخند دست به جیب از پله ها پایین میومد...
عصبی غریدم: کجاست؟
خندید...
-فکر نمیکردم اولین اسمی که صدا بزنی اسم اون حرومزاده باشه.
-خفه شوووووو.
بازم لبخند زد و اومد روبروم وایساد...
از سر تا پا نگام کرد...
-دلم برات تنگ شده بود...تو چی؟
-فقط از زندگیم گمشو بیرون...
دستش و بالا اورد رو گونم بزاره که سرم و کج کردم و نزاشتم...
-زبون دراوردی...شجاع شدی...این شجاعت و داشتی یا کسی یادت داده هوم؟
-جونکوک کجاست؟
چشماش و چرخوند و نفس کلافه ای کشید...
-بس کن...فعلا منم و خودت...بیا لذت ببریم و اسم فرد مزاحمی رو وسط نکشیم.
یک قدم ازش فاصله گرفتم.
-من فقط بخاطر اون اومدم...و با اون از اینجا میرم.
همون قدم و اومد جلو.
-داری ناراحتم میکنی بیبی.
-دهنتو ببند...و فقط بگو جونکوک کجاست؟
از جدی بودنم جا خورد...
و من اینو تو چشماش به وضوح دیدم...
-پسرم بزرگ شده...
پوزخند زدم...
-من پسر کسی نیستم...
-اما فامیلیه من رو اسمته...و اینو ثابت میکنه.
-کیم فامیلیه مادرمه...و من بر اساس اون کیم و انتخاب کردم...پس دهنتو ببند...
یهو چشماش تیره شد و با خشم چونه و فکم و محکم بین دستش گرفت و فشار داد...
دردِ فکم زیاد بود اما نشون ندادم و همونطور که بدش میاد...گستاخ تو چشماش خیره شدم...
-دوست داری بری ببینیش؟
پاهام شل شد...
ته دلم ریخت...
-کجاست؟
-اوه البته اگه هنوز زنده مونده باشه...
دستام لرزید...
با تمام توان هولش دادم که عقب رفت و فکم از دستش ازاد شد.
-لعنتی چیکارش کردیییییی؟
خندید...
-اول...قبل اینکه بزارم ببینیش درخواستایی دارم ازت...
صورتم و جمع کردم...
با پوزخند گفتم: میخوای شرط برام بزاری؟
اومد جلو و دستش و رو گونم نوازش گونه کشید...
دیگه بی حس بودم...
-اوهوم...باهوشی...
-چه شرطی؟
به چشمام خیره شد...
مطمعنم از بیچاره بودنم خوشحال بود...
از اینکه مقابلش ضعیفم خوشحال بود...
-میزارم بره...اما...
سرش و اورد جلو و کنار گوشم اروم گفت: برام بمون...برای من باش...تا ابد.
تنم لرزید...
چندشم شد ...
سریع سرم و عقب گرفتم و به صورتش نگاه کردم.
-حرومزاده...
-ادبت میکنم بیبی...
-متنفرم ازت...
-اما من دوست دارم...
-برو بمیر...
-زندگیم تویی...
-اشغال...
مشت محکمی زدم زیر چشمش که پرت شد عقب و دستش و رو نصف صورتش گذاشت...
خندید...
بلند...
اون مازوخیسم داره...
اون یه دیوونست...
یه روانی...
-قبول؟
کولم و رو زمین انداختم...
من...
من بخاطر کوک...
چون اونتمام زندگیمه...
اعتراف میکنم...
من بدونه اون زندگی نمیکنم...
زنده نیستم...
پس اون...حداقل اون زندگی کنه...
بجای منم زندگی کنه...عاشقی کنه...
من...دوسش دارم...
بخاطر دوست داشتنم ...
بخاطرقلبم...
-ق...قبوله.
لبخند زدو رفت از تومیز دراورِ کنار در برگه ای با خودکار دراورد و اومد طرفم...
-باید ثبتش کنیم نه؟...که یهو زیرش نزنی...
و برگه رو طرفم گرفت...
![](https://img.wattpad.com/cover/324832943-288-k714129.jpg)
YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...