part"9

5.5K 734 44
                                    

این پارتو با هر اهنگ غمگینی که دوست دارین بخونین تا تاثیر بیشتری بزاره.

_________________۲۰ سال قبل...

-بابااااا...بابااااااا...
-ته پسرم...بابا همراه عمو تو اتاق کاره...
-اما قرار بود...اه قرار بود مارو ببرن شهر بازی.
یوجیون دستی به موهای تک پسرش کشید.
-تا نیم ساعت دیگه کارشون تمومه...بعدا همه باهم میریم باشه؟
-قول؟
یوجیون خندیدو گفت: قول.
بدو بدو از پله های عمارت بالا رفت و در اتاقش و باز کرد که سه تا سر برگشت و خیره شدن بهش.
با لبای اویزون رو تخت کنارشون نشست.
-خب؟...نمیریم؟
-نیم ساعت دیگه...اه خیلی زیاده.
و خودش و از پشت پرت کرد رو تخت.
-یااااا جعون تهیونگ...نیم ساعت زیاد نیست.
-یونگی هیونگ خیلیم زیادهههه.
-بس کنین بچه ها...جایه جیمین خیلی خالیه.
-اون الان تو تایلند داره خوش میگذرونه هیونگ...هنوزم نمیدونم چرا بینه اینهمه کلاس رقص اونجااااا؟
-یک هفته دیگه مونده تا کلاسش تموم شه...میاد...
-ولی من میگم نیم ساعت خیلیهههه‌..
-نخیر نیست...هی نامجون...تو بگو...نیم ساعت میشه چند دقیقه؟
نامجون با حالت پوکر نگاشون کرد.
-۳۰ دقیقه.
-واییییی خیلی زیاده.
-زیاد نیست تهیونگ.
تهیونگ رو تخت بلند شدو به کسی که اینو گفته بود نگاه کرد.
-کوک...تو برو و بهشون بگو العان بریم...من میخوام العان بریم شهر بازی.
کوک چشماش و چرخوند و به کتاب تو دستش خیره شد.
-اه با توام...کوکککککییی.
-اینطور صدام نکن.
-دوست دارم دوست دارم...به توچههههه.
-اسمه منه پس حق نداری اینطور صدا کنی‌.
-گفتم دوست دارمممم.
و زبونم و براش دراوردم.
-هی تهیونگ دعوا نکنین...انگار نه انگار ۷ سالته پسر.
یونگی خمیازه ای کشید و گفت: اه من خوابم میاد.
تهیونگ با یه حرکت پرید رو کوک و کتاب و ازش گرفت و پرت کرد کنار.
-چرا همش کتاب میخونی...مگه اون تو چی نوشتهههه؟..چرا من نمیتونم بخونمم؟
کوک عصبی به تهیونگ نگاه کرد.
-اولا برو کتابم و بیار...بعدم چون من دوسال زود تر رفتم مدرسههه.
تهیونگ بخاطر لحن کوک ناراحت لباش و اویزون کرد و از رو کوک بلند شدو دویید بیرون و پشت ستون نشست.
هرکسی اینطور باهام حرف میزد براش مهم نبود اما کوک...اون نباید با من اینطوری حرف بزنه.
سرم و رو پاهام گذاشتم...
اشک از گوشه ی چشمم میریخت رو گونه هام.
صدای پایی شنیدم...گوشام و تیز کردم که دیدم صدا کنارم متوقف شد و چند لحظه بعد دستی لای موهام رفت و موهام و هم ریخت.
-هی...
با بغض گفتم: من هیونگتمممم...
روبروم نشست و با دستاش صورتم و قاب گرفت و بالا اورد.
-ببین...باشه هیونگ...دیگه گریه نکن باشه؟
و با انگشتاش اشکای رو گونم و پاک کرد.
-تو نباید(فین)نباید باهام اونطوری حرف میزدی.
لبخند خرگوشی زدو دوباره موهام و به هم ریخت.
-بعضی وقتا حس میکنم تو کوچولوتره منی.
-نخیر نیستم...
-باشه ته...ببخشید.
-(فین)میزاری کوکی صدات کنم؟
اینقدر مظلومانه اینو گفت که کوک دلش ضعف رفت.
-هرچی دوست داشتی صدام کن...منم ته ته صدات میکنم.
خندیدم.
دستم و گرفت و بلندم کرد.
-حالا باید بریم اماده بشیم که بریم شهر بازی.
با شوق دستام و کوبیدم به هم.
-کوک...ته...شما دوتا اینجایین...
برگشتیم که جلیا مامان کوک روبرومون وایساد .
-پسرایه من...زود اماده بشین چون کار بابا ها تموم شده...زود باشین.
دست کوک و گرفتم و باهم دوییدیم تو اتاق.

Hidden LoveWhere stories live. Discover now