part"23

3.6K 443 46
                                    


بی حوصله رو صندلی پشت میز نشست...
روبروی جنی که با لبخند و چشمای درخشان نگاهش میکرد...
جنی: صبح بخیر تهیونگ.
فقط سری تکون داد...
-برادرم چند ساعتی هست که رفته...فکر کنم تا یک هفته ای نیاد.
و لبخندش و پررنگ تر کرد.
چشمام و ریز کردمو گفتم: خب؟
هول کرده گفت: اوه همینطوری گفتم...اخه من حوصلم سر میره و تو فقط اینجایی.
لقمه ای گرفتم و گفتم: حرفتو بزن جنی.
نفسش و اه مانند بیرون داد و موهاش و کناری زد تا گردن سفیدش تو معرض دید باشه و تهیونگ به این کارش پوزخندی زد.
جنی: باهم بریم بیرون...حوصلم سر رفته و میخوام با تو برم و بیرون و بگردم...چطوره؟
ناخداگاه لبخندی رو لبای تهیونگ اومد...
اگه بتونه بره بیرون...
میتونه تلفنی پیدا کنه و به عمارت جعون زنگ بزنه...
جنی که فکر میکرد بخاطر باهم رفتنشون داره لبخند میزنه با ناز گفت: پس موافقی...بعده صبحونه بریم.
تهیونگ تنها سرش و تکون داد و به ادامه ی خوردن صبحونش پرداخت.
...
بعده اینکه غذاشونو خوردن و البته جنی یه ریز حرف میزد ...تهیونگ رفت تو اتاقش تا لباساش و عوض کنه.
تو کمد پر از لباس و کفش بود و براش مهم نبود اینا کار تانخونه یا نه...
هودی سفید و شلوار مشکی و کتونی سفید و برداشت...

فقط میخواست ثانیه ای هم که شده از این خونه ی نحس بیرون بره و هوا بوخوره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فقط میخواست ثانیه ای هم که شده از این خونه ی نحس بیرون بره و هوا بوخوره...
از این سفر یهوییه تانخون میترسید...
و ته دلش چیز خوبی نمیگفت...
اما کاری جز هیچکار کردن نداشت...
از پله ها اومد پایین ...
جنی هنوز اماده نشده بود...
رفت سمت پنجره قدیه خونه و روبروش وایساد...
دستاش تو جیبش بود و چشماش و بسته بود...
اینقدر فشار روانی و فکری داشت که نمیدونست چجوری مغز و قلبش و اروم کنه...
دیگه خودشم نمیشناخت...
از کاراش...حرفاش...میترسید...
باید خودش و اروم میکرد...
مثل چند سال پیش...
مثل اون سال که حتی نفهمید چی شد و چرا ولی اون مردو کشت...
و اون مرد پدر تانخون و جنی بود‌..
و اگه اون میفهمید..‌
نمیدونست چیکار قراره بکنه...
و العانم مثل اون سال...
انگار مغزش گاهی اوقات فرمان میده بکشش...تانخون و بکش و تموم کن...
مثل پدرش بکشش...
هیچکس نمیفهمه...
تو کارتو خوب بلدی تهیونگ...
-تهیونگ...
به خودش اومد و یکه خورد...
سریع برگشت و پشت سرش و نگاه کرد...
تعجب کرد...
اون دختر چطور اینقدر...زیبا میشد؟

Hidden LoveWhere stories live. Discover now