-و...ولم کن...
کنار گوشم پوزخندی زد...
-چرا باید از الماسِ زیرم دست بکشم...هوم؟
با دستام خواستم هولش بدم اما دستام و گرفت و با طناب بالای سرم به هم بست.
واقعا سرم درد میکرد و هنوز یکم گیج بودم...
اما سرم و با تمام توان به صورتش برای بار دوم کوبوندم که دادی زد اما از روم کنار نرفت.
-وحشیییی...بلدم رامت کنم تایگر وحشی.
با خشونت منی که میخواستم از زیرش بیرون برم و گرفت و کشوند رو تخت و اینبار پاهاش و با پاهام قفل کرد تا تکون نخورم.
-خو...خواهش م...میکنم...اه حالم...حالم خوب نیست.
سرش و تو گردنم فرو کرد.
-خوب میشه بیبی...فقط کافیه باهام راه بیای.
احساس مایع گرمی روی پیشونیم داشتم...
داشت...داشت خون میومد...
بی توجه به من انگار شهوت کورش کرده باشه گردنم و گاز میگرفت...اونم محکم...
حالم داشت بد میشد...
به سقف اتاق خیره شدم...
تو دلم فریاد زدم و کمک خواستم...
از کسی که مطمعن نیستم الان اصلا یک درصدم من یادشم یا نه...
دستش و روی دکمه های لباسم نگه داشت و دونه دونه شروع کرد باز کردنش.
دو طرف لباسم و گرفت و با یه حرکت از تنم دراورد.
-عو...عوضیییی...ولم کنننننن...
واقعا هیچی حالیش نبود و داشت کار خودش و پیش میبرد.
مین هو...
مین هو شاید هنوز تو عمارت باشه...
با تمام توانم صداش زدم...
-مین هووووووو...کمککککککککک....
اما هم صدام ضعیف بود هم با یاداوری اینکه مین هو از عمارت خارج شد تمام امیدم پوچ شد...
خسته از تقلا کردن بیحرکت شدم...
هرچی تقلا میکردم اون زود تر کارشو جلو مبرد و حریص تر میشد.
-اههه...تهیونگ...تو خیلی خوشگلی...واقعا چطور تا الان صبرکردم هوم؟
با چشمای درخشان به بدن نیمه برهنم خیره بود.
دستش و روی بدنم کشید...
خودم و تکون دادم تا دست بکشه اما اون کار خودش و کرد.
پهلوهام و گرفت و به چشمام نگاه کرد.
-اینقدر دوست دارم که حاضرم برات هرکاری بکنم لاو...
نیشخند زدم.
-اگه دوسم داشتی با این حالم به اجبار منو مجبور...نمیکردی...اخ...
با درد شدید سرم چشمام و بستم.
-هیسسسس...حرف زیاد برات خوب نیست بیبی.
رو بدنم خیمه زدو بینیش و رو بدنم از رو ترقوم تا پایین شکمم کشید...
نفس عمیق میکشید.
-بوی خوبی میدی...
داشت دستمالیم میکرد و این واقعا برام عذاب بود...
دستش و طرف کمربندم برد و شروع کرد باز کردنش.
لاله ی گوشم و بین دندوناش گرفت و لیسید.
-هیچکس نیست که مثل اونبار نجاتت بده...فقط منم و ...خودت...
قطره اشکی از چشمم چکید..
واقعا اینه سرنوشتم؟
چقدر من بدبختم...
حتی کسی که بهش کلی اعتماد داشتم داره اینجور منو عذاب میده...
چرا کسی نیست منو نجات بده؟
چرا نمیتونم حتی خودم و بکشم؟
چرا زندگیم از اول اینقدر فاکی جلو رفت؟
خسته شدم از همه چیز...
دیگه نمیکشم...
دیگه برام مهم نیست چی سرم میاد...
بعده امشب خودم و خلاص میکنم...
دیگه زندگی برام هیچ ارزشی نداره...
تموم شد...
همه چیز برام تموم شد...
کمربندم و باز کرد و خواست زیپ شلوارم و پایین بکشه که صدای بلند شکستن چیزی اونم تو سالن پیچید و دست از حرکت کشید...
چشمام و بسته بودم و مثل یه مُرده که از زندگیش سیر شده بی حرکت بودم و برام مهم نبود اون صدا واسه چی بود.
الان فقط حالم بد بود...
اینقدر بد که نمیتونستم حتی چشمام و باز نگه دارم.
از درد سرم ناله میکردم و تو خودم میپیچیدم...
-کدوم لعنتی اینجاست؟
با خشم از روم کنار رفت که تونستم نفس بکشم...
یه نفس بلند...
درو باز کرد و خارج شد...
با گیجی به اطراف نگاه کردم.
هنوز دستم بسته بود...
حالم داشت بد تر میشد...خیلی بد...
دستم و به پیشونیم کشیدم که سوزش خیلی بدی تو بدنم پیچید...
انگار شکافته بودو هنوز ازش خون میومد...
خودم و با زور زیاد پایین کشیدم...
پاهام از تخت اویزون شد...
نمیتونستم بدنم و تکون بدم...
انگار کرخت شده بودم...
لباس تنم نبود و هوای اتاق خیلی سرد بود...
به پهلو چرخیدم تا بتونم خودم و بلند کنم اما انگار سرگیجه بهم غلبه کرد و چشمام روی هم افتاد...
درکی از اطرافم داشتم اما بی حال بودم...
خیلی بیحال...
صدای پایِ کسی رو شنیدم...
نزدیک و نزدیک تر میشد...
ترسیدم باز تانخون باشه...
اما نمیتونستم کاری کنم...
زیر لب تکرار میکردم...
-ک...کمک...کم..ک...
صدام حتی به گوش خودمم به زور میرسید...
صدای باز شدن در...
صدای دوییدن یکی طرفم...
تو خودم مچاله شدم...
میترسیدم...
و لحظه ی بعد بود که دستی زیر گردنم قرار گرفت و منو چرخوند...
دستاش داغ بود...خیلی داغ...
چشمام و به زور باز کردم تا ببینم کیه...
بینه اشک و گیجیه چشمام فقط یه تصویر تارو میدیدم...
اون...تانخون نبود...
چشماش برام واضح شد...
همون چشمای کهکشانی که هزار تا ستاره رو درونش داره...
چشماش...
اشکی بود؟
با صدای لرزون...
فقط تونستم یک کلمه بگم...
یک کلمه ای که دنبالش بودم...
منتظرش بودم...
-ک...وک...
انگار تمام انرژیم گرفته باشه بیحال تر روی دستاش افتادم.
به شدت تو اغوش گرمی فرو رفتم...
خیلی گرم...
عطر مست کنندش زیر بینیم پیچید...
اره...
خودشه...
خودش بود...
ارامشی زیر پوستم حرکت کرد و نفس راحتی تو گردنش کشیدم...
کنار گوشم اروم زمزمه کرد: اومدم...اومدم ته...
با اشک لبخند زدم...
همونطور که تو بغلش بیحال افتاده بودم چیزی رو روی شونه هام انداخت...
یه دستش و زیر زانوهام و یه دستشم زیر کتفم قرار داد و تو بغلش منو بلند کرد...
حالا که میدونستم جام امنه توان مقاومت نداشتم و خودم و دست بی هوشی سپردم...
و سیاهی...

YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...