part"14

5.6K 667 28
                                    

...
با موزیک(Izzamuzzic,julien marchal)بخونین🐻🐰

...

-به نظرت کِی بیدار میشه؟
-هیسسسسسس...دکتر گفت دیگه بهش ارامبخش نزده و الاناست اثرش تموم شه و بیدار شه.
-اهههه...بعده سه روز نمیتونم تحمل کنم تا بیدار شه.
-هیسسسس جیمین...یکم اروم تر...
-چته هی هیس هیس میکنی...بزار حرفم و بزنم اَه.
-اگه جونکوک بیاد ببینه دوباره بالا سرش داریم چرت و پرت میگیم به خدا اینبار بجایه اینکه پرتمون کنه بیرون یه فَس کتکمونم میزنه.
-نمیفهمه...فعلا دنبال اون تانخونه عوضیه...دربدر دنبالشه.
-اهههه...خداروشکر کوک داره بهتر میشه...بیشتر باهامون حرف میزنه...بیشتر تو عمارت میبینیمش.
-اوهوم...
با صدای باز شدن در هردوتاشون وحشت زده برگشتن طرف در...
جیمین پرید پشت جیهوپ و به در خیره شدن.
قامت جونکوک تو چهار چوب در نمایان شد.
جیهوپ خنده ی استرسی کرد و جیمینو نیشگون گرفت تا هی به کمرش فشار نیاره.
جونکوک با اخم به چهارچوب در تکیه دادو بهشون خیره شد.
جیمین اب دهنش و قورت دادو گفت: ک...کوک...کِی اومدی عمارت؟
جیهوپ: ...حالت خوبه؟
جونکوک اومد جلو و دست به جیب به اون دوتا و بعد به تهیونگ نگاه کرد...
هنوز اروم خوابیده بود...
-اینجا چیکار میکنین؟
صدای جدیش باعث شد اون دوتا به خودشون بیان و از تخت بپرن پایین و برن طرف در.
هوپ: هیچی...اومده بودیم به تهیونگ سر بزنیم.
جیمین: اره اره...دکترش گفت الاناست بیدار بشه.
کوک خیره به تهیونگ بود...
-برین بیرون.
دوتاشون سریع پشت سر کوک دوییدن بیرون و درو بستن.
جیمین: اههههههه...نزدیک بود سکته کنم.

...

با حس نور افتاب که شدید به پشت پلکام میخورد بیدار شدم...
اما حسی نداشتم تا پلکام و باز کنم...
بخاطر نور اخمی کردم...
مغزم قفل بود...
یهو انگار یه سایه افتاده باشه روم...سدی جلوی تابش نور مستقیم خورشید به چشمام شد...
اروم سعی کردم چشمام و باز کنم...
همه جا تار بود...
دوباره بستم...
دستم و یکم تکون دادم...
اه چقدر بیحالم...
دوباره چشمام و باز کردم...
بستم...
چشمام به نور عادت نداشت...
برای بار سوم باز کردم...
یکم بهتر شد.
اولین چیزی که دیدم سقف سفید بالای سرم بود...
اهههه...
من...
کجام؟
چشمام و یکم چرخوندم تا اطرافم و نگاه کنم...
اما اولین چیزی که توجهم و جلب کرد سایه ای بود که همچنان روم افتاده بود.
سرم و چرخوندم که از درد ناگهانی گردنم سریع چشمام و بستم...
ناخداگاه ناله ی ارومی کردم...
حس نزدیک شدن کسی رو حس کردم.
خیلی نزدیک...
طوری که نفسای داغش به صورتم میخورد.
دستی روی نقطه ی گردنم که درد میکرد نشست و اروم شروع کرد حرکت کردن...
حرکت دستش رو گردنم خیلی خوب بود و گردنه گرفتم و اروم میکرد.
بعده چند ثانیه که دردش اروم گرفت چشمام و اروم باز کردم...
اول چشمام تار دید...
اما کم کم دیدم خوب شد...
و دیدن دوباره ی اون چشمای مشکی کهکشانی...
اونم تو فاصله ی خیلی کم از صورتم...
حاله ی نور خورشید مثل خط نورانی اطرافش بود و اون پشت به روشنایی خیره به چشمام بود...
چشماش برق عجیبی داشت...خیلی عجیب...
صدای بمش زیر گوشم پیچید.
-بیدار شدی؟
شوک‌زده نگاش میکردم...
بدنم از این همه نزدیکی خشک شده بود...
ناگهان تمام اتفاقاتی که سرم اومده یادم اومد...
اون منو نجات داد...
اره اون بود...
اب دهنم و به زور قورت دادم.
نگاه خمارش به سیبک گلوم افتاد...
اه فاک...
سریع سرم و برگردوندم و خودم و با دیدن اتاق مشغول کردم...
این اتاق...
اتاقه منه...
با یاوری خاطراتم بغض کردم...
وسایل دکور همه چیزش همونه...
من عمارتم...
از اینکه جام امنه نفس راحتی کشیدم...
اما چرا منو اوردن اینجا؟
هنوزم میترسیدم تانخون از درو دیوار بیاد تو و منو ببره.
-من...چند ساعته خوابم؟
بهش نگاه کردم.
کنار تخت دست به جیب وایساده بودو نگاه خیرش و از روم برنمیداشت.
-۳ روز.
شوکه بهش نگاه کردم.
-سه...روز؟
نمیتونستم درست حرف بزنم و صدام بم و خشک تر از همیشه شده بود.
رفت سمت میز و یه چیزی ریخت تو لیوان و برام اورد.
دستش و زیر گردنم گذاشت و در مقابل چشمای گرده من بلندم کرد و کمکم کرد به تاج تخت تکیه بدم.
اون...
اون‌چرا اینقدر یهو مهربون شده؟
تعجب کرده بودم...
نکنه میخواد واقعا خفم کنه برا همین باهام مهربون شده؟
اه نه این چرت و پرتا چیه من فکر میکنم.
اگه میخواست خفم کنه چرا باید بیاد و پیدام کنه.
واسه گردنبندش؟
سرم و به شدت تکون دادم تا فکرای مزخرف و دور بریزم.
لیوان و ازش گرفتم.
نمیدونم چی بود اما خوردم.
مزه ی عسل و لیمو و اینجور چیزا میداد.
دستش و روی پیشونیم گذاشت که بدنم یخ زد...
بعد چند ثانیه دستش و برداشت.
اون الان...
الانننننننن چیکار کرد؟
تبم و چک کرد؟
اه خدای من...رویا میبینم؟
شماره ی پکیج و بیشتر کرد تا هوای اتاق گرم تر بشه.
نمیدونستم چی بگم...
-میخوای بگم برات غذا بیارن؟
با چشمای درشت شده نگاش میکردم.
-این...اینکارات واسه چیه؟
نتونستم طاقت بیارم و پرسیدم.
ثانیه ای خیره نگام کرد.
-واقعا نمیدونی؟
چشمام و چرخوندم.
-نکنه قراره منو بکشی که داری قبلش اینقدر باهام مهربون حرف میزنی و اینکارارو برام میکنی؟
اومد جلو...
چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد.
کلافه شدم.
-میشه اینقدر خیره نگام نکنی؟
دولا شدم تا لیوان و بزارم رو عسلی کنار تخت که...
-عوض شدی...
دهنم بسته شد...و خشک شده لیوان و دستم بین زمین و هوا موند...
-بچه تر که بودیم حداقل باهام مهربون تر بودی‌‌.
لیوان به طرز بدی از دستم افتاد رو زمین و هزار تکه شد.
یخ زدم...
تمام بدنم به طرز وحشدناکی یخ زد...
چشمام اشکی شد...
سرم و بالا اوردم و بهش خیره شدم...
اونم چشماش...چشماش...
قطره اشکی از گوشه ی چشماش درخشید...
دوباره صدای خش دارش که اثر عصبی بودنش بود به گوشم رسید...
-چرا نگفتی؟
خیره تو چشمای هم...
انگار هردوتامون میترسیدیم این زنجیرِ نگاه و بشکنیم تا دیگه نتونیم نجات پیدا کنیم.
فریاد زد: چرا نگفتیییییییی؟
یکه خوردم...
اب دهنم و قورت دادم...
اون...
اونا میدونن...
اونا میدونن من کیَم...
دهنم و به سختی باز کردم...
دستش و طرفم گرفت...
-تو...تو بهم قول داده بودی...یادتههههه؟
صورتم از اشک خیس شده بود.
-ک...
-من...من بخاطر اون تصادف ۴ سال‌‌...۴ سال تو شوک بودم تهیونگ...۴ سال حرف نمیزدم تا برگردی...تا اولین کلمه ای که میگم این باشه(دیدی بهت قول دادم).
گریه میکرد...
گریه میکردم...
انگار داشت خودش و خالی میکرد...
انگار شوک بهش وارد شده بود یهو...
سریع از رو تخت بلند شدم...
نمیتونستم اینطور ببینمش...
نمیتونستم چیزی نگم و کاری نکنم...
همش تقصیر خودمه...
تقصیر منه...
رفتم طرفش...
-کوک...
میرفت عقب...
-چطور ۱۸ سال؟...چطور نیومدی بگی حداقل زنده ای؟
-جونکوک...
-تو هممون و فراموش کردی...تو ازمون متنفری...
دوییدم طرفش و با شدت و محکم بغلش کردم.
دستام و دور کمرش حلقه کردم و سرم و رو شونش گذاشتم...
دستاش و دور کمرم حلقه کردو منو محکم به خودش فشار میداد...
سرش و تو گردنم فرو کرد.‌..
شونه هاش اروم میلرزید...
گریه میکرد...
و این برای قلب بی جنبه ی من واقعا خوب نبود.‌‌
حاضر بودم بمیرم ولی اونو اینطوری نبینم...
پس اون جونکوک مغرور و سنگدل کجا رفت؟
چرا اینقدر ضعیف شده؟
کنار گوشش اروم زمزمه کردم: من...من...ازتون متنفر نیستم کوک...باور کن...من ...فراموشی گرفته بودم...تا اونروزی که...(فین)اونروزی که منو تو زیرزمین زندونی کردی...اونموقع من همه چیز یادم اومد...
منو محکم تر گرفت...
با بغض گفت: من...زندونیت کردم...
کمرش و نوازش کردم.
-اروم باش کوک...باور کن اون کار باعث شد خاطراتم برگرده...پس خودتو سرزنش نکن.
-باعث شدم زجر بکشی...
-نه...من اینجا زجر نمیکشیدم...اینجا خونه ی منه کی تو خونش زجر میکشه؟
-تقصیر منه...
-نه کوک...تقصیر منه که بهتون نگفتم...من واقعیت و نمیدونستم...
-چرا نگفتی؟...
مثل یه پسر بچه شده بود که سرش و تو گردن مامانش قایم کرده و با بغض سوال میپرسه.
لبخند زدم و به خودم جرعت دادم تا دستم و لای موهاش فرو کنم...
موهاش خیلی...نرم بود...
مثل بچگیاش...
-اونموقع...
حرفی نداشتم بزنم...
خودمم نمیدونستم چرا نگفتم...
شاید...
شاید میترسیدم...
میترسیدم قبولم نکنن و حرفای تانخون درست باشه.
تو گردنم نفس عمیق میکشید...
موهاش و نوازش میکردم...
داشت اروم میشد...
تازه به خودم اومدم و به خودمون نگاه کردم...
هیچوقت باورم نمیشد که...اینطور همو بغل کنیم...
ولی انگار کوکی برگشته باشه...همون پسر حسوده تخس...
اینی که توبغل منه جونکوک نیست...کوکیه...
لبخند زدم...
در باز شد و اولین نفر جیمین و نامجون اومدن تو...
با دیدن ما تو اون حالت شوکه شدن.
کوک هنوز ازم جدا نمیشد و پشتش به در بود.
نامجون لبخندی زدو دست جیمین و گرفت و با تکون دادن سری از اتاق خارج شدن.
سرم و بیشتر به گردنش نزدیک کردم و چشمام و بستم.
عجیب...ارامش داشت...
ارامش شرین...

....

-قربان...میخواین چیکار کنین؟
سیگاره بینه لباش و برداشت و دودش و با شتاب بیرون فرستاد...
هنوزم سرش درد میکرد...
مطمعن بود یه روز جوری سره اون عوضی رو میشکونه تا دیگه نتونه نفس بکشه...
پوزخند زد.
-هنوز مونده...هنوز...مونده تا اصله ماجرا...
و پک دیگه ای به سیگارش زد.
-اون معشوقمو ازم گرفت...منم...زندگیش و ازش میگیرم...
-نقشه ای دارین؟
بازم پوزخند.
-مگه میشه نداشته باشم؟
به ساختمونای زیر پاش خیره بود.
-اون جعون باید تاوان کاری که کرده رو بده...من ساده از تهیونگ نمیگذرم.
و خنده ی بلندی کرد...

....

بعده بغل طولانی که با کوک داشت از اتاق خارج شدن و بلافاصله تو بغل ۵ نفر گیر افتاد و گم شد...
انگار ۱۸ سال پیش بود‌‌‌
همشون گریه میکردن و تهیونگه گمشدشون رو تو اغوش میکشیدن تا حداقل یکم از اون دلتنگی برطرف بشه...
تهیونگ حرفی نمیزد...
حرفی نداشت بزنه...
هیچکسم ازش سوالی نمیکرد و واقعا ممنونشون بود...
کوک گوشه ای ایستاده فقط تماشا گر بود و نگاهشم فقط روی تهیونگ بود...
هنوز باورش نمیشد بلاخره خونه ی واقعیشو...خانواده ی واقعیش و پیدا کرده...
انگار این ۱۸ سال یه خلاء بزرگ وسط سینش داشت و حالا اون خلاء پر شده...حالا کامله...در کنارشون کامله.
اون حالا پیشه خانوادشه...
خانواده ای که ارزو میکرد کاش وجود داشت حالا کنارشه...
لبخندای از ته دلش...
واقعا...واقعا خوشحال بود...

................‌‌..............
🐰🐻

Hidden LoveWhere stories live. Discover now