با صدای رو عصابِ زنگ ساعت بیدار شدم...
اروم لای چشمام و باز کردم...
و اولین چیزی که دیدم سقف سفید بالای سرم بود...
خمیازه ای کشیدم و رو تخت غلتیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
رو تخت نشستم و سعی کردم بفهمم دیشب کِی خوابم برد؟
من که تو اتاق جونکوک بودم...
دستی تو موهام کشیدم و به اطراف نگاهی انداختم...
یهو همه چیز مث فیلم جلوی چشمام رد شد...
و...
اوههههههههههه...
نهههههه...
نه نه نه نهههههه...
من دیشب چه غلطی کردم؟
موهام و کشیدم و بیچاره به در اتاق خیره شدم...
منه احمقققققق...
حالا...با چه رویی برم بیروننننن؟...(فلش بک ...دیشب)
اخرایه فیلم بودو دیگه زیاد ترسناک نبود...
دومین شیشه ی ابجو رو هم تموم کردم و خمیازه ای کشیدم.
جونکوک هنوز به فیلم خیره بود.
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم.
-فیلم دیدنتم مثل کتاب خوندنته.
توجهش به من جلب شد.
-چی؟
-میتونم از تعداد کتابات تو قفسه بفهمم هنوز این عادتو داری...همش کتاب کتاب کتاببببببببب....اما وقتی هیکلتو میبینم شک میکنم...فکر میکنم باشگاه و بیشتر از کتاب خوندن دوست داری نه؟
گوشه ی لبش بالا رفت.
بهم نگاه کرد و گفت: درسته.
-اههههه...من از جفتشون متنفرم...بخصوص ورزش کردن...اما بخاطر زندگیم مجبور بودم بوکس و دفاع شخصی رو یاد بگیرم.
-هنوزم میتونی بادیگارد شخصیم باشی کیم.
با نیشخند گفت.
طول کشید منظورش و بفهمم...
بالشتی برداشتم و پرت کردم طرفش که با خنده بالشت و گرفت و کنار گذاشت.
-ایششششش عوضیییی...تمومش کن.
سرش و تکون داد.
ظرف غذاهایی که تموم شده رو گذاشت اونور تر تا تو دست و پا نباشه و بهم نزدیک تر شد.
سرفه ی مصلحتی کردم و پام و جمع کردم.
وقتی سکوت شد یاده سوالی افتادم که خیلی میخواستم جوابش و بدونم.
-جونکوک...یه سوال میپرسم جوابم و بده.
بهم نگاه کرد...
-خب؟
نفس عمیق کشیدم.
-...اون...(اب دهنم و قورت دادم)...اون گردنبند برات چه ارزشی داشت؟
خشک شدنش و دیدم و حتی نفسشم حبث شد...
همینطور خیره تو مردمک چشمام نگام میکرد...
بعده چند ثانیه سکوت به روبروش خیره شد.
فکر کردم جواب نمیده اما صداش و شنیدم.
-امریکا که بودم...با یه دختر اشنا شدم...تو دانشگاهمون بود...اولا زیاد توجهی بهش نداشتم اما کار و نگاهاش باهام فرق داشت...مهربون بود و خیلی خوشگل.
ناخداگاه اخم کمرنگی کردم.
ادامه داد: کم کم باهم دوست شدیم...اون تنها کسی بود که اونجا داشتمش...کم کم بهش احساساتی پیدا کردم و اونم بهم اعتراف کرد دوسم داره...وقتی به هم اعتراف کردیم اون گردنبند و بهم داد و گفت نگهش دارم...اون گردنبند براش با ارزش بودو اونو داد به من...چند ماه بعده اعترافمون بابا زنگ زد که برگردم...اون دختر بهم گفت تا وقتی گردنبند و دارم یعنی اون کنارمه یعنی ما باهمیم...برگشتم کره و دیگه نتونستم ببینمش.
شوکه بودم...
خیلی شوکه...
اون گردنبند و دوست دخترش داده بود بهش...
اون هنوز دوسش داره؟
خب معلومه...
تهیونگ احمقی؟
اگه دوسش نداشت که بخاطر اون گردنبند تورو زجر نمیداد.
پوزخند زدم.
اما جونکوک دید.
-تهیونگ...
سریع بین حرفش پریدم و گفتم: متاسفم که باعث شدم گردنبند و از دست بدی...نمیدونستم اینقدر برات مهمه.
-نه منظورم این نبود که تو...
-هنوزم دوسش داری؟
با سوالم حرفش و خورد .
-خب...
-اه دوسش داری...
نمیدونم چرا ناراحت شدم.
دستم و مشت کردم.
-اون قضیه واسه ۶ سال پیشه و تقریبا تموم شده.
داشت توضیح میداد؟
-نیاز نیست توضیح بدی جونکوک باور کن...امیدوارم...امیدوارم بازم ببینیش.
و لبخند غمگینی زدم و بلند شدم تا برم تو اتاقم.
سریع بعده من بلند شدو گفت: کجا؟
-اتاقم...ممنون بابت فیلم...شام...و ببخش که مزاحم خلوتت شدم.
کارام عجله ای بود و فقط میخواستم برم تو اتاقم.
نمیدونم چرا با تمام وجودم ناراحت بودم...
خیلی ناراحت...
رفتم سمت در که بازوم کشیده شد و کوبیده شدم به دیوار و اون چسبید بهم.
-هی چته تهیونگ...چرا گوش نمیدی به حرفام.
-جونکوک من واقعا خستم...فقط میخوام برم اتاقم همین.
-تو تا الان حالت خوب بود.
-اره..هنوزم حالم خوبه.
-نیستی...چشمات دروغ نمیگن...صداتم همینطور.
-اههههع...من فقط...بخاطر اینکه اون گردنبند مهم و باعث شدم از دست بدی ناراحتم.
-و منم گفتم اون قضیه تموم شده...دلیل ناراحتیت چیز دیگه ایه.
چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم.
-بزار برم
-بگو تا بزارم بری.
-جونکوک!!!
-تهیونگ!!!!
یهو با کاری که یهویی به سرم زد و انجامش دادم جفتمون شوکه خشکمون زد.
لبام و محکم کوبیدم رو لباش و چشمام و محکم روی هم بستم.
خودم بیشتر شوکه بودم...
اما راه برگشتی نداشتم...
انگار مغزم یهو قفل کرده باشه...
هیچ حرکتی نمیکردیم و لبامون فقط رولبای هم ثابت بود.
خب...حس خیلی خوبی داشت...
تازه به خودم اومدم چشمام و تا اخرین حد باز کردم که دیدم متعجب تو چشمام خیرست...
سریع ازش جدا شدم و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم: ببخشید...
و سریع خواستم برم طرف در که یه دستش و دور کمرم حلقه کرد و باز منو چسبوند به دیوار و اینبار درمقابل چشمای شوکه ی من لباش و چسبوند به لبام و برعکسِ اونبار بوسه های عمیقی رو لبام میزد و عمیق میمکید.
نمیدونستم چیکار کنم...
اما با حس لذتی که تو تمام وجودم پیچید دستم و لای موهاش بردم و سرم و کج کردم تا عمیق ترش کنم.
انگار با ابجو مست شده بودم...
ولی من که بی ظرفیت نبودم...
منو به دیوار فشار میداد و خودش بهم چسبیده بود...
سرش و هی به چپ و راست خم میکرد تا همه جای لبام و مزه کنه...
تند تند منو میبوسید... انگار که منتظرش باشه...
بعده مدتی نفس کم اوردم...
و تازه داشت حالیم میشد چی به چیه...
سریع با تمام توانم هولش دادم و بدونه نگاه تو صورتش حمله کردم طرف درو از اون اتاق خودم و انداختم بیرون و سریع وارد اتاق خودم شدم و درو بستم و حتی قفلم کردم.
خودم و رو تخت انداختم .
نفس نفس میزدم...
و لبام میسوخت و گز گز میکرد...
نفس بلند کشیدم...
اه خدایا...
من...
چیکار...
کردم؟

YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...