part"18

5K 541 23
                                    

با اهنگ(never cry(kim yoon))بخونین)


خیره تو چشمای هم کنار خیابون روبروی دانشگاه وایساده بودیم...
هرکی رد میشد نگامون میکرد...
اب دهنم و به زور قورت دادم...
-ازم...فاصله بگیر...
نیشخند زد...
-چرا؟
چشمام و چرخوندم.
-الان طوری که منو گرفتی باعث سوعتفاهم میشه برای بقیه.
لبخند جذابی زدو کمرم و محکم تر گرفت.
-بشه.
بازم چشمام و چرخوندم.
-بهت گفته بودم اگه چشمات و بچرخونی چشمات چپ میشه نه؟
پوزخند زدم.
-اره...سه بارم گفتی.
خیره بهم زمرمه کرد: چون چشمات قشنگ بودن...با اینکار قشنگ تر میشدن...نمیخواستم کسی ببینه.
شوکه شدم...
چشمام درشت شد و قفل شدم...
-چ...چی؟
اومد چیزی بگه که نگاهش به پشت سرم افتاد...
و در ثانیه اخم رو پیشونیش شکل گرفت.
اومدم سرم و بچرخونم ببینم چی دیده که سریع دستش و رو گردنم گذاشت و گفت: تکون نخور.
با تعجب گفتم:چیشده؟...پشت سرم چیه؟
با پوزخند خیره به روبروم چیزی رو اروم زمزمه کرد که انگار به خودش میگفت... اما من شنیدم(بلاخره پیدات شد)
گوشیش و دراورد و سریع شماره ای گرفت.
گوشی رو گذاشت در گوشش.
-جک...بیا دانشگاه هنر سعول...باید تهیونگو برگردونی عمارت.
با تعجب گفتم: چی؟...
گوشی رو قطع کرد.
-با جک برو.
-وات؟...چرا؟
میخواستم باز برگردم عقب و ببینم چیه که بازم نزاشت.
-چیکار میکنی ...ولم کن...چی دیدی مگه؟
-تهیونگ...به من گوش کن...
بهش نگاه کردم.
جدی بود.
ادامه داد: از عمارت خارج نشو...اگه کسی بهت زنگ زد گوشی رو برندار.
-داری منو میترسونی.
دستش و رو گونم گذاشت.
کوک: نمیخوام دوباره...از دستت بدم...و براش هرکاری میکنم.
بغض کردم.
-ک...کوک...
بوسه ای رو پیشونیم گذاشت.
جک اومد...
دست جونکوکو گرفتم و به چشماش نگاه کردم.
-ق...قول بده...
لبخند غمگینی زد...
-تهیونگ...
-قول بده جونکوک...که برمیگردی.
سرش و تکون داد...
دستم و فشار ارومی داد و به چشمام خیره شد.
-قول میدم.
ته دلم ریخت...
منو برد طرف ماشین و مجبورم کرد سوار شم.
خارج از ماشین جلوی ماشین با جک وایساده بودن و حرف میزدن.
کوک اخرین نگاهش و به من داد و کنار وایساد.
جک سوار شد و ماشین و حرکت داد.
وقتی دور شدیم به جک نگاه کردم.
-چه اتفاقی افتاده؟
-قربان...من چیزی نمیدونم.
-مگه میشه ندونی...تو دست راستشی.
-متاسفم.
عصبی نفسم و فوت کردم بیرون.
شاید چیز بدی نیست...
ولی دلم خیلی شور میزنه...خیلی.

...................

ساعت ۲ نصف شب شده بود...
مث مرغ سرکنده همش اینور و اونور میرفت...
از صبح تا حالا خبری ازش نبود و همه نگرانش شده بودن...
گوشیش و برداشت و بار هزارم بهش زنگ زد...
(مشترک مورد نظر در دسترس نم...)
قطع کرد...
عصبی شده بود و نمیتونست یجا بشینه‌...
هیچکس حرفی نمیزد...
همه خیلی نگران بودن...
نامجون پشت پنجره وایساده بود و منتظر کوک بود تا بیاد...
جک بهش گفت کوک گفته اگه تا ۱۲ نیومد نیروهارو بفرستن دنبالش...
از رو جی پی اسی که وصله گوشیش بود میتونستن پیداش کنن...
اما کار جایی خراب شد که انگار گوشیش شکسته یا خاموش شده...و جی پی اس به درستی کار نمیکنه.
هیچکس نمیدونست چه خبره...کوک چیکار کرده...کجا رفته...چرا رفته...
حتی جک به نامجون هم نگفت...
اون‌پسر خیلی وفاداره...
و این خوب نیست...نه حداقل که جونه کوک تو خطره‌.
از ساعت ۱۲ که نیروها رو فرستاده بودن دنبال کوک هنوز خبری نشده...
بعده دوساعت...
یهو صدای شکستن چیزی اومد...
همه با وحشت به تهیونگی نگاه کردن که انگار از عصبانیت درحال منفجر شدن بود...
پارچِ روی عسلی رو کوبونده بود به زمین و رفت طرف خورده شیشه هاش...
جین سریع بلند شد : تهیونگ!
تیکه شیشه ی تیزِ شکسته رو برداشت و حمله کرد طرف جک که گوشه ای نگران وایساده بود.
حالا یونگی و جیمینم با وحشت بلند شدن و تهیونگو صدا زدن.
تهیونگ یقه ی جک که شوکه شده بودو گرفت و کوبوندش به دیوار.
تیکه شیشه رو زیرگردنش گذاشت و گفت: یا دهنت و باز میکنی و میگی کوک کجا رفته...یا همینجا گردنت و مشکافم.
-ق...قربان!!!
-زنده بودنت فایده ای نداره...حداقل اون زبونِ فاکیتو باز کن و بگو جونکوک کجا رفتههههه؟...چرا رفته؟
نامجون: تهیونگ اروم باش...
تهیونگ: د بگو دیگهههههه...
جک: اقای جعون از من...از من قول گرفتن...من قسم خوردم چیزی نگم...
تهیونگ فریاد زد: جونش تو خطرهههههه...قسمِ لعنتیه تو جونش و نجات نمیدههههه...فقط بگو...فقط جواب بده.
جک سکوت کرده بود...
حتی چشماش اشکی شده بود...
تهیونگ بغض کرد...
جیمین: تهیونگ...ته...بیا عقب باشه؟...
دست تهیونگ از یقه ی جک شل شد...
شیشه از دستش افتاد...
به زمین خیره شد...با بغض و صدایی که دورگه شده بود گفت: اون...جونش...تو خطره...
رو زمین افتاد و شروع کردگریه کردن.
همه شوکه شدن.
تهیونگ: اون نمیاد...اون بازم...بازم زد زیر قولش.
جک روبروی تهیونگ نشست و گفت: قربان...
تهیونگ با چشمای اشکی بهش نگاه کرد...
تهیونگ: خواهش میکنم...التماست میکنم...فقط بگو کجا رفته.
جک چشماش و بست و نفس عمیق کشید...
همه امیدوار به اون دونفر نگاه میکردن...
جک: اون...
بهش خیره شدن...
جک ادامه داد: اون خیلی وقت بود که دنبالِ کیم تانخون بود‌...
انگار چیزی ته قلبم فرو ریخت...
انگار برق سه فاز بهم وصل کردن...
جک: امروز جلوی دانشگاه...اونو دید...با ادماش...
نامجون شوکه و عصبی رفت جلو.
نامجون: خب؟
جک: گفتن تهیونگ شی رو ببرم عمارت تا برن پیش اون عوضی تا انتقام تهیونگ و ازش بگیرن...و مثل اینکه اونم دنبال رعیس بوده...و واقعا نمیدونم کجا بردنش.
تهیونگ کُپ کرده بود...
نفسش برید...
دیگه ضربان قلبش و حس نمیکرد...
دیگه نفس نمیکشید...
فقط خیره به دیوار روبروش رو زمین نشسته بود...
مثل یه مجسمه...۴
جک که متوجه ی حال بد تهیونگ شد رفت جلو و با نگرانی گفت: ت...تهیونگ شی...حالتون خوبه؟
کم کم صداش محو میشد...
صدای دوییدن چند پا پشت سرم...
صدای اوناهم کم کم محو میشد...
انگار فقط خودم بودم و خودم...
همه چیز دور سرم میچرخید...
همه چیز اروم محو میشد و به رنگ سیاهی تغیر میکرد.
چشمام و بستم و گذاشتم اخرین قطره های اشک هم رو گونه هام سرازیر بشه...
و سیاهی...

..............................

۵ روز
۵ روز میگذره و خبری نیست...
بازم بی خبری...
بازم عمارتِ خالی از ادم...
بازم سکوتِ محض...
بازم دل های نگران...
بازم اشک های روان...
این عمارت خوشی رو به خودش ندیده...
این عمارت همیشه تاریک و ساکت...تو درد و اندوه بینه به عالمه غم...
۱۸ سال پیش...
۱۸ سال پیش تموم شد...
صدای جیغ و خنده تموم شد...
صدای دوییدن پا...دست زدن...صدای حرف زدن...همه و همه چیز تموم شد...
چراغ ها خاموش شد...
پرده ها کشیده شد...
حرف زدن...خندیدن ناخداگاه ممنوع شد...
این عمارت...
تو تاریکی فرو رفت...
تو سیاه چاله ای از جنس غم...
از جنس درد...
از جنس حصرت های بچگی...
خورشید دیگه بهش نتابید...
درخت ها...گل ها...شکوفه ها...میوه ها...همه و همه خشک شد...
گل هایی از جنس عشق...
پژمرده در حصرت نگاهی عاشقانه...خنده ای بی کران...
خشک شد...

..........................

ارزو داشتم...
ارزو ...
داشتم؟
پس...
کجاست؟
ارزوهایم...
ارزوهای بچگیم...
ارزو های رفته...
من...
ارزو داشتم؟
نرسید‌م...
نشد...
نتونستم...
من...
نبودم...
من...
آه...
من خستم...
خسته از سیاهی ها...
از ...
از؟
...
‌...
...
...
...
نمیدونم.

......................................
ببخشید کم بود💜💚
🐻🐰

Hidden LoveWhere stories live. Discover now