End...💔

4.4K 462 58
                                    


صدای بلند شلیک تو فضا پیچید ...
پیچید...
اره بدم پیچید...
باعث شد گنجشک ها همگی از روی درخت پیر فرار کنند...
از غم...فرار کنند...
از حسرت...
از شکست...
از عشق...فرار کنند...
زندگیمون پیچ و خم داره...
فراز و نشیب داره...
شادی داره...
دلتنگی داره...
حسرت داره...
غم و اندوه داره...
ولی اینجا...غم و اندوه و حسرت بیشتر بود...
خیلی بیشتر...
اسمون سیاه شد...
دلگیر شد...
خدا دلش گرفت؟
غصه خورد؟
ناراحت شد؟
سکوتی مرگبار بعده اون صدای نهیب تو فضا پیچیده بود...
انگار زمان ایستاد...
هیچ حرکتی...
هیچ حرفی...
هیچی هیچی...
انگار مجسمه شده بودن...
حتی نفس...نمیکشیدن...
ایستاد...
اره انگار واقعا زمان ایستاد...
بد شد...
خیلی بد شد......................................
کوک خیره به تهیونگ بود...
تهیونگ خیره به چشمای غم گرفته ی تانخون...
تو فاصله ی خیلی کم...
خیلی خیلی کم...
شاید فقط اندازه ی فاصله ی یک ...اسلحه...
قطره اشکی از چشمای تهیونگ و تانخون رو گونه هاشون ریخت...
غم...
غم...دلتنگی...
نرسیدن...
نرسیدن...
و...نرسیدن تو چشمای تانخون موج میزد...
با شوک بهش نگاه میکرد...
سرش و پایین گرفت و به دستش نگاه کرد...
دستش...
اون...اون اسلحه...
دست خودش بود اما...
دستای تانخون رو دستاش بود...
و سر اسلحه طرف اون...
درست رو سینه ی تانخون... سوراخ شده بود...
شوک زده یکه خورد و به چشمای اشکی تاتخون نگاه کرد...
با بغض اسمش و گفت...
برای اولین بار بدون تنفر...
بدون خشم یا عصبانیت..
-تا...تانخون...
تانخون لبخند غمگینی زد...
اینقدر غمگین که اسمون اشک ریخت...
گریه کرد...
بخاطر غم نرسیدن...
با صدای ضعیفی گفت: ج...جونم...
گریه...فقط گریه بود کارش...
تانخون دستش و کشید و اسلحه از دستای تهیونگ خارج شد...
اخم کرد و با همون لبخندی که با اخمش تضاد داشت گفت: حق نداری...خودتو بکشی...حق نداری زندگیتو تموم کنی.
توان نداشت...
توان دیدن چشمای اشکیش و نداشت...
-تو...تو چیکار کردی؟
دستش و رو گونه ی تهیونگ گذاشت
با بغض گفت: همون کاری که...دوست داشتی انجامش بدی.
خندید...
با گریه...
ادامه داد: راحت زندگیتو بکن...باشه؟
تهیونگ از شدت مظلومیت تو چشماش و صداش بلند زد زیر گریه...
-تانخون...
خونریزی داشت اما لبخند میزد...
با چشمای اشکی لبخند میزد...
تانخون: فهمیدم...تو هیچوقت به من نمیرسی...هیچوقت نمیتونم وارد قلبت بشم چون...یکی دیگه قلبتو...پر کرده...برو...تهیونگ...برو و زندگی کن...
رو زانوش افتاد...
تهیونگم‌باهاش افتاد و فقط زجه میزد...
بازوی تانخون و گرفت و گفت: چرا...چرا نذاشتی خودم و بکشم...چرا اسلحه رو کشیدی سمت خودتتتت؟
نفسش میگرفت...
اما گفت...
گفت و قلبش و راحت کرد: تو...لیاقت زندگی کردن و داری اما‌...من ندارم...من بدونه عشق تو...دووم نمیاوردم...نمیتونستم...ببینمت کنار یکی دیگه...زندگیه تو با ارزشه...الکی از خودت نگیرش...میتونم خنده های از...از ته دلت و حالا از دور...تماشا کنم...من...من خوشحالت نمیکردم...پرنده ای که بخواد بره رو نمیتونی...مال خودت نگه داری...اون میره جایی که قلبش...اونجاست...تهیونگِ من...من ازت گذشتم کلوچه.
گریه میکردم...
نفسم بالا نمیومد...
دست و پاهام میلرزید...
من به اونم شلیک کردم...
بخاطر من اینطوری شد...
همش تقصیر منهههعع...
من تو چشماش عشق و میدیدم و ناراحتش میکردم...
چیزی مثل عذاب وجدان مغز و قلبم و میخورد...
بازوم از پشت گرفته شد و یکی سعی داشت منو بلند کنه.
تانخون با نگاه به پشت سرم گفت: ب...ببرش...ن...ناراحتش نکن...بفهمم ناراحت...ناراحت شده...میام و میکشمت...جعون...
توان ایستادن نداشتم...
جک: الان پلیسا میرسن رعیس...
تانخون با توان باقی موندش داد زد: ببرششششش...فقط...ببرش...
و چشماش سیاهی رفت و بیهوش افتاد رو زمین...
شوکه خواستم بدوعم طرفش که کوک از پشت بغلم کردو نذاشت...
اون...اون بخاطر من...
بخاطر من به خودش شلیک کرد...
بخاطر من با جونش بازی کرد...
اون واقعا..عاشقم بود و من...من بیمعرفت بودم...
عوضی بودم...
هرچیم بد بود اما عاشقم بود...
هرچیم بد بود بهم از گل نازک تر نمیگفت...۱۵ سال تو ناز و نعمت بزرگم کرد...
و من...
با دستای خودم بهش...شلیک کردم...
میخواستم خودم و بکشم اما اون...
نذاشت و خودش...قربانی شد...
داد میزدم...
زجه میزدم ...
کوک منو تو بغلش گرفت و مهارم میکرد...
کنار گوشم گفت: هیسسس...نفسم...اروم باش عزیزم...اروم باش...
نمیتونستم...
نمیشد...
منو به سرعت سوار ماشین کردن...
جنی کنار جسد برادرش رو زمین نشسته بود و خیره بهش بود...بی حرکت...
انگار باورش نمیشد تنها فرد زندگیش بخاطر عشقش خودش و کشت...
اون...حالا واقعا تنها شده بود...
تهیونگ خیره به اون دوتا گریه میکرد...
کوک کنارش نشست و سرش و چسبوند به سینش و نوازشش میکرد...
تهیونگ تو بغلش بیشتر گریه کرد...
بدنش میلرزید...
باورش نمیشد...
تانخون...رفت...
باورش نمیشد...
اتفاق افتاده براش غیر قابل هضم بود...
جک ماشین و روشن کرد و با سرعت تمام از اون ویلا خارج شدن...
بارون...
واقعا اسمون گریه میکرد...
برای عاشقی که تمام زندگیش عاشق بود و در اخر...
نرسید...
نرسیدو...نرسید...
تموم‌ شد...
زندگیه یه عاشق...به دست معشوقش تموم شد...
بخاطر معشوقش تموم شد...
قطره های بارون شدت گرفت و رو جسم بی جون تانخون میریخت...
زیر این اسمون گرفته...
در ارامش بمون...

Hidden LoveWhere stories live. Discover now