part"26

5K 560 43
                                    


با سردرد چشماش و باز کرد...
نور خورشید چشماش و میزد...
گردنش بدجور درد میکرد...
بدنش خشک شده بود...
گردنش و با درد چرخوند که نگاهش به اطرافش خورد...
تازه داشت دیشب یادش میومد...
کلافه نفسش و داد بیرون و رو مبل از حالت دراز کش خارج شد و نشست...
تو سالن رو مبل خوابیده بود...
دستی تو موهاش کشید...
به پله ها نگاه کرد...
خبری نبود...
و خونه تو سکوت فرو رفته بود و فقط صدای گنجشک های تو حیاط به گوش میخورد...
اول رفت به صورتش ابی زد و بعدِ خشک کردن صورتش از پله ها بالا رفت.
جلوی در اتاقش وایساد و کلید و از تو جیبش دراورد.
قفل درو باز کرد و وارد اتاقش شد...
نگاهش به تخت و جنی افتاد...
لبه ی تخت نشسته بود و سرش پایین بود...
لباساش تنش بودو اروم فقط نشسته بود و متوجه ی من نشده بود.
میدونستم دیشب و یادشه...
یعنی از حالتش مشخصه یادشه...
صدام و صاف کردم و صداش زدم: جنی.
یکه خورد و سریع سرش و بالا گرفت و منو نگاه کرد.
لبش و گاز گرفت...
استرس داشت...
جنی: ت...تهیونگ...
دیشب تقصیر اون بود؟...
خب اره...
هم بود هم نبود...
اون‌مست بود و شاید درکی رو کاراش نداشت...
و العان معلومه خیلی ناراحته از کار دیشبش.
منم کسی نیستم که به روش بیارم...اگر چه اون تقصیر داره.
-حالت خوبه؟
سرش و اروم تکون داد.
از تخت اومد‌ پایین.
دستاش و توی هم گره زد.
-من...من واقعا...متاسفم.
بدون توجه به حرفش گفتم: انجل(خدمتکار)الانا دیگه صبحونه رو اماده کرده...لباساتو عوض کن و برو حتما گشنته.
استرسی اومد جلوم وایساد و گفت: تهیونگ...باور کن...باور کن دست خودم نبود...دیشب درست یادم نیست چه غلطی کردم ولی...ولی واقعا متاسفم.
چشمام و بستم و عصبی نگاش کردم.
-جنی...حوصله ی بحث درباره ی دیشب و ندارم...مست بودی...و منم بخاطر عطرت کنترل نداشتم...پس تقصیر هیچکس نیست...حالا برو.
سرش و تکون داد.
-دیشب...اتفاقی افتاد؟...یعنی غیر از...
-نه...کلید و به موقع پیدا کردم و از اتاق اومدم بیرون و درو روت قفل کردم تا بیرون نیای...پس اتفاق دیگه ای نیفتاد.
باز سرش و تکون داد.
-من بازم...معذرت میخوام...من خیلی بد مستم...دیگه مست نمیکنم...و اون عطرو نمیزنم.
-خوبه.
تند از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
درو بستم و رفتم طرف کمد..
یه تیشرت گشاد سفید با شلوار لش مشکی شیش جیب پوشیدم...
روی تخت و مرتب کردم.
جنی رو میشناسم...
اون الان خودش و به موش بودن زده...اما مطمعنم از کار دیشبش پشیمون نیست...
برق چشماش کاملا مشخص بود و لوعِش میداد...
فکر کرده من احمقم؟
یادم باشه شبا در اتاقم و قفل کنم...
از اونور برادرش که بود امنیت نداشتم...حالا هم این...

...

پشت میز در سکوت صبحونه میخوردیم که صدای گوشیه جنی دراومد.
از رو میز برداشت و به صفحش نگاه کرد.
جنی: اوه...یادم نبود...امشب باید بریم خونه ی جونکوک اوپا.
چایی پرید تو گلوم...
با هول بلند شد زد پشت کمرم و گفت: چیشد؟...خوبی؟
دستم و اوردم بالا که متوقف شد و نشست سر جاش.
-امشب؟
-اره...دیشب بهم زنگ زد دعوتمون کرد اما...خب رفتم بار و کلا یادم رفت...الان ادرس و فرستاده.
سرم و تکون دادم.
خوشحال بودم...
طوری که انگار اشتهام تازه باز شد...
دوباره میبینمش...
تنها اشنایه جهانِ تنهاییم.

Hidden LoveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant