part"17

3.8K 522 32
                                    

استایل تهیونگ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

استایل تهیونگ

استایل جونکوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

استایل جونکوک

ماشین جونکوک______________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ماشین جونکوک
______________________________________

خیره به روبروم بودم...
تو ماشین سکوت بودو سکوت...
هیچکدوم حرف نمیزدیم.
نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت بهترین گزینه بود.
نفس عمیق کشیدم.
هنوزم نم نم بارون میومد.
و هوا به شدت دلچسب بود...
طوری که دوست داری زیر همین نم نم بارون کنار خیابون راه بری...
نگام به دست تتو خوردش خورد که رو فرمون بود و اون دستشم رو رونِ پاش بود.
فاک...
چه خفنه.
تتو هاش جالب بود...
یادم میاد کوک تو بچگی هم همیشه میگفت دوست داره تتو بزنه...
لبخند محوی زدم.
-دانشگاه هنر سعول بود دیگه درسته؟
توجهم بهش جلب شد.
سریع به روبرو نگاه کردم.
-اره.
-قبلا چجوری...خب...چجوری میرفتی این دانشگاه؟
یکم طول کشید تا منظورش و بفهمم.
لبخند تلخی زدم.
-واسه منی که پول اجاره خونمم نداشتم...درس خوندن بهترین گزینه بود...بورسیه شده بودم اما خواستم سعول بمونم و اوناهم قبول کردن...اما ترمای اخر گفتن باید نصف شهریه رو بدم و من نتونستم بپردازم...پس مجبور شدم دو ترم مرخصی بگیرم.
فشرده شدن فرمون تو دستاش و دیدم.
نفسش و رها کرد.
-اون بار...واسه دوستت بود؟
با تعجب نگاش کردم.
نمیدونسم هنوز یادشه.
-اره...چطور؟
-اونجا بارمن بودی؟
-اوهوم...واسه سه سال.
بهم نگاه کرد.
-اوهوم..محبوبِ همه هم بودی.
و با اخم نگاش و گرفت.
با تعجب نگاش میکردم.
واقعا خوشحال بودم که از دیشب هیچ حرفی نزد.
شاید واقعا فک کرده مست بودم...
اه بیخیال...
خودمم نمیدونم خوشحالم یا ناراحت...
برگشتم به قضیه ی اصلی...
-اره‌...من پسرِ سکسیِ تو بار بودم...همه بخاطر من میومدن.
و نیشخندی زدم
صداش رگه های عصبی داشت.
-خوشحال بودی که همه واسه دیدن و لمس کردنِ بدنت بهت نزدیک میشدن؟
شوکه شدم...
اون...
عصبی شدم...
-هیییی...من هرزه نیستم که اینطور رفتار میکنی.
بهم نگاه کرد.
-اما خودت الان گفتی.
-تو ذهنت خرابه...
-تهیونگ...فکر میکنی نمیدونم تو اون بارِ کوفتی چه کارایی میکردی؟
فریاد زدم: به تو چههههه؟...مجبور بودم میفهمی؟...بخاطر دو قرون پول مجبور بودم و تو حق نداری اینطور باهام حرف بزنی.
با خشم بهم نگاه میکرد...
نفس نفس میزدم و منم مثل خودش با چشمایِ اتیشی نگاش میکردم...
تازه فهمیدم ماشین جلوی دانشگاه وایسادیم.
-حق نداری حتی دیگه بهش فکر کنی.
پوزخند زدم.
-تو کی باشی؟...من مث تو نبودم که لای پر قو بزرگ شم...واسه یه تیکه نون هرکاری میکردم میفهمیییی.
-تهیونگ!!!!!
-تو منو با هرزه های توی بار یکی کردی.‌‌..متاسفم برات.
و درو باز کردم و پیاده شدم و درو کوبوندم به هم.
اینقدر عصبی بودم که پاهام و محکم برمیداشتم و به سمت دانشگاه تند تند میرفتم.
-عوضیییی...فکر کرده کیهههه؟...هه...جدی جدی بهم گفت هرزهععع؟...اه خدای من چرا همونجا یکی نزدم تو صورتش...من از اون بزرگ ترم و اون...فاکیووووو...واقعاااا فاکیووو؟
وارد ساختمون دانشگاه شدم.
باید میرفتم طرف اتاق مدریت...
دانشگاه بزرگی بود و باید وارد اسانسور میشدم.
جلوی اسانسور وایسادم و کلید و فشار دادم.
نفس عمیق کشیدم.
صدای پایی پشت سرم شنیدم.
در اسانسور با صدای دینگی باز شد...
برگشتم پشت سرم و نگاه کنم که چشمام چهار تا شد.
جونکوک با اون تیپِ مشکیش اومد طرفم و قبله اینکه بتونم چیزی بگم منو هول داد که وارد اتاقک اسانسور شدم و خوردم به دیوارش.
خودشم وارد شدو کلیدو فشار داد که در به سرعت بسته شد‌ ولی اسانسور تکونی نخورد.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبی گفتم.
-اومدم تا بریم برای ثبت نامت.
نیشخند زدم.
-منو بچه میبینی؟...یا خودتو بزرگ؟...صبر کن اصلا مگه تو کار نداشتی؟
کلافه دستی تو موهاش کشید.
-تهیونگ
-نمیخوام مزاحم کارت بشم...پس برو.
-مزاحم نیستی...کارم زیاد مهم نبود.
-پس لازم نبود اینهمه راه منو بیاری...خودم میومدم.
پوف کلافه و حرصی کشید.
-دوست داری همینطور غر غر کنی؟
-واتتتتت؟...من غر غرمیکنم؟...ینی رو عصابتم دیگه؟
-منظورم این نبود.
-چرا‌...تو دقیقا همینو گفتی...دیگه چی هستم ؟..اصلا اگه رو عصابتم چرا دنبالم میای؟
-ما نمیتونیم یه روز باهم دعوا نکنیم؟
-نه..تو بحث و شروع کردی...تو منو با اون خرابای تو بار یک...
منو کوبوند به دیوارک و یقم و گرفت وغرید: خودت ساکت نشدی.
و بعد این لباش بود که منو خفه کرد...
مثل دیوونه ها منو میبوسیدو من یخ زده دستام تو هوا خشک شده بود...
کمرم و کشید و منو به خودش چسبوند...
دست دیگشم از یقم جدا کردو پشت گردنم گذاشت.
با ولع منو میبوسید و من هنوز شوکه بودم.
با فشاری که به پهلوم وارد کرد ناخداگاه دهنم و باز کردم تا ناله ای کنم که زبونش وارد دهنم شد و همه جای دهنم و مزه میکرد...
دست و پاهام شل شده بود و این...
همون حسِ دیشب و داشت...
همون حسِ فوقالعاده.
دستم و روی بازوش گذاشتم و بازوش و گرفتم تا نیفتم زمین...با این حال اون منو محکم گرفته بودو به خودش فشارم میداد.
اینقدر منو بوسید که نفس کم اوردیم...
به بازوش فشار اوردم که فهمید و گاز ریزی از لب پایینیم گرفت و اروم ازم جدا شد...
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و نفسای عمیق میکشید.
جرعت نداشتم چشمام و باز کنم...
اونم همینطور...
با صدای لرزون گفتم: جونکوک...
-هیسسس...هیجی نگو تهیونگ...هیچی.
ازم جدا شد و بهم نگاه کرد.
-کارتو که تموم کردی پایین منتظرتم.
و بدون گفتن چیزی دکمه رو فشار داد که در اسانسور باز شد و خارج شد.
و منو بین هزار تا حس ناشناخته رها کرد...

________________________________

-تههههههههههه!!!!!!
در اتاق مدریت و بستم و با تعجب برگشتم که بکهیون و دیدم.
انگار روحم تازه شد منم با صدای بلند صداش کردم.
-بکککککککک!!!!
همو محکم بغل کردیم.
-هی ته اینجا چیکار میکنییییی عوضیی‌...فک کردم دیگه اینجا نمیبینمت.
-اتفاقای زیادی افتاده...بلاخره اومدم ثبت نام ترم جدید.
-اوه انگار خیلی سرِ حالی...تعریف کن برام.
-الان نمیتونم یکی پایین منتظرمه.
زد به بازوم.
-لعنتی دوست دختر پیدا کردی نمیگی.
خندیدم.
-نه بابا...دوست دختر کجا بود.
-هی شنیدم دیگه بار سوگون نمیری...اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم.
-بک...فقط بدون خانوادم و پیدا کردم.
با تعجب گفت: خانوادت؟...مگه اونا...
-اه قضیش طولانیه...باید برم...شماره ی جدیدم و بهت میدم.
گوشیش و گرفتم و شمارم و وارد کردم.
-عوضی از هیجان شب خوابم نمیبره.
خندیدم.
-فردا شب ساعت ۷ بیا ادرسی که میگم...برات تعریف میکنم رفیق.
و زدم به کمرش.
پاش و بالا اورد و زد به باسنم و گفت: گمشو بابا...منتظرم باش.
-اگه اون دوست دخترات بزارن بیای.
-اوه اونا...ردیفش میکنم نگران نباش..
خندیدم.
-روانی.
باهم خدافظی کردیم و به زور تونستم ازش جدا بشم.
مث کنه بهم میچسبه همش.
کلاسا از هفته ی دیگه شروع میشه.
از دانشگاه خارج شدم که ماشین جونکوکو دیدم...همونجایی که بود پارک شده و خودشم به ماشین تکیه داده و پشتش به منه و داره سیگار میکشه.
اخم کردم.
اون...
اون لعنتی...
منو بوسید و خیلی راحت ولم کرد رفت...
انگار چیز مهمی نبوده.
حتی نذاشت منم حرفی بزنم.
حقشه همینجا ولش کنم خودم برم عمارت اونم اینقدر اینجا بمونه تا علف زیر پاش دربیاد.
خواستم واقعا برم‌طرف خیابون تا تاکسی بگیرم که یهو با صدای یکی خشکم زد.
-تهیونگگگگگ؟
صداش به قدری بلند بود که حتی جونکوکم برگرده و نگام کنه.
به سمت صدا چرخیدم.
اه نه...
همون دختره...
همون دخترِ دانشگاه که واسه انتقام از دوست پسرش مجبورم کرد باهاش بخوابم با رشوه ی پول.
اونموقع واقعا وضع خوبی نداشتم و مجبور بودم.
دویید طرفم.
با ناز موهاش و پشت گوشش دادو دستش و روی بازوم گذاشت و گفت: تهیونگاااا...واقعا خودتی؟
نفسم و کلافه بیرون دادم.
-چطوری سایون؟
لبخندی زدو گفت: حالا که دیدمت خیلی بهترم.
چشمام و چرخوندم...
اما من کسی نیستم با کسی بد رفتاری کنم...
انگار روحیه ی بارمن بودنم الان توم شکوفا شده.
لبخندی زدم.
-خوبه که حالت خوبه.
لبخند خجالت زده ای کردو بهم نزدیک تر شد.
خیلی نزدیک.
-امممم...از اخرین باری که...خب...باهم بودیم خیلی میگذره.
-سایون...ما فقط دوبار باهم بودیم و فقطم بخواطر انتقام مسخره ای بود که چشماتو کور کرده بود.
سریع دستم و گرفت و گفت: نه نه...بار اول اره ولی باره دوم چون واقعن میخواستمت بهت پیشنهاد دادم.
-سایون!
-میشه...میشه بازم...
-تهیونگ...
صدای جدی و عصبی جونکوک نزدیک به من و درست پشت سرم منو لرزوند و باعث شد ناخداگاه یه قدم از سایون فاصله بگیرم.
کنارم وایساد ...و خب...بهم چسبید و دستش و دور کمرم گذاشت.
با تعجب به جونکوک خیره شدم.
سایون لبخند فیکی زدو گفت: س...سلام...من دوست تهیونگم.
و تعظیمی کرد.
جونکوک سرش و تکون داد.
-فک نمیکردم تهیونگ با دوستاش اینقدر...(بهم نگاه کرد و عصبی با فک قفل شده ادامه داد)...صمیمی باشه.
ناخداگاه اب دهنم و قورت دادم.
سایون: اوه...نه خب ما یه زمانی باهم بود...
-سایونننن...
سریع صداش زدم.
پهلوم فشرده شد.
با لبخند فیک ادامه دادم: میخواستی بری نه؟...فک کنم گفتی یه کار مهم داری.
سایون با سردرگمی به ما نگاه کردو در اخر رو به من گفت: درباره با پیشنهادم فکر کن تهیونگ...من همیشه منتظرت میمونم.
و بعد دوباره تعظیم کوتاهی کردو دور شد.
نفسم حبث شده بود.
فشار دستش رو پهلوم زیاد بود.
-دستتو بردار.
صدای پوزخندش و شنیدم.
-به درخواستِ سکسش فکر کن...شاید اون دوبار بهت لذت داده و لذتش هنوز زیر زبونته‌.
شوکه بودم...
-تو...تو چی میگی؟
اومد جلو و تو صورتم غرید: تهیونگ...فکر نمیکنی باید یه توضیحی بدی؟
-من؟...چرا باید بهت توضیح بدم؟
بازوم و محکم گرفت و فشار داد که صورتم توهم رفت.
دم گوشم اروم گفت: چون همه کارَت منم.

____________________________

حمایت یادتون نره لاوا...
نظراتتون و بنویسین🐻🐰





Hidden LoveWhere stories live. Discover now