part"6

4.8K 601 26
                                    

-سلام.
سرم و بالا اوردم و به پسری که همسن و سالای خودم بود نگاه کردم.
تفنگ و برداشتم و گلوله هارو توش جا دادم.
-سلام.
-میشه باهم اشنا بشیم؟
اخرین گلوله هم توش انداختم ...
-اوهوم
خندید.
دستش و دراز کردو گفت: لی مین هو...و تو؟
کوتاه باهاش دست دادم.
-کیم تهیونگ.
سرش و تکون داد.
-تازه اومدم...راستش از بچگی دوست داشتم بادیگارد بشم...تست دادم و خب قبول شدم.
سرم و بالا اوردم و حالا دقیق بهش نگاه کردم.
پسر بدی نمیومد.
-هوم...منم به زور اوردنم تا بادیگارد بشم.
ریز خندید.
-میدونم...همه دربارت صحبت میکنن.
-جدی؟
دوباره به اسلحه نگاه کردم و قسمت هاش و چک میکردم.
-خب اره...راستش مشتاق شده بودم ببینمت...از اونی که میگن خیلی...
بهش نگاه کردم.
ادامه داد: خیلی خوشگل تری.
و لبخند خجلی زد.
ناخداگاه لبخند زدم.
-ممنون.
-شنیدم توی بار کار میکردی اره؟
اسلحه ی بعدی هم برداشتم تا چک کنم.
-اره...مث اینکه خودم و زندگیم خیلی معروف شدیم نه؟
خندید.
-واقعا بهت نمیخوره بادیگارد بشی...شاید بخاطر عضله ها و قدت گفتن بیای اینجا ولی‌...بیشتر به ایدول بودن میخوری.
-اوهوم...همه میگن.
سرش و تکون داد.
-میتونیم باهم بیشتر اشنا بشیم؟
پیشنهاش بد نبود.
میتونستم از تنهایی هم دربیام...
بهش نمیخورد پسر بدی باشه.
-اوکی ولی قبلش بگو چند سالته؟
-اوه...من ۲۹ سالمه.
-فاک...بزرگ ترمی...۲۵ سالمه.
-پس بهم بگو هیونگ...
طوری نگاش کردم که انگار داره مسخرم میکنه.
-واقعنی؟
-اره..
-اوکی هیونگ...بیا اینو بردار ببینیم کدوممون بیشترین گلوله رو میزنه به هدف.
خندید و اسلحه رو ازم گرفت.
-بریم ببینیم.

............................

با قدم های محکم روی سنگ سیاه سالن قدم برمیداشت.
نگهبان با دیدنش سریع بلند شدو اب دهنش و قورت داد.
تا کمر خم شد.
صدای سرد و بی روحش لرزه ای به تن نگهبان اورد.
-کجاست؟
نگهبان که منظورش و به راحتی فهمید با صدایی که سعی میکرد از ترس نلرزه گفت: ارباب جعون...ایشون توی سالن تیر اندازی همراه با لی مین هو تمرین میکنن.
با همون قدم های استوار راهش و طرف در بزرگ اهنی برداشت.
نگهبان هم پشت سرش دویید...
در اهنی رو برای ارباب جعون باز کرد و با تعظیمی از اونجا دور شد.
وارد سالن شد.
صدای کر کننده ی تیری که خلاص میشد باعث شد اخم محوی روی پیشونیش شکل بگیره.
دستاش و داخل جیب شلوارش برد و اروم اروم به اون دو که سعی در رقابت داشتن نگاه کرد
با فاصله ی خیلی زیادی پشته اون دو وایساده بودو خیره به اون پسر بود...
از سر تا پاش و از نظر گذروند...
پوزخندی گوشه ی لبش نشست...
پاکت سیکار طلاییش و از جیبش خارج کرد و یه نخ از سیگار تمام مشکی رنگش و بین لباش گرفت ...با فندکی که از طلا ساخته شده بود سیگار و اتش زد...
اینقدر خیره بود که نفهمید کِی رقابتشون تموم شد و اون پسر برنده و حالا با لبخند باکسی شکل درحال خوشحالی کردن بود.
اخم کرد.
پک عمیقی به سیگارش کشید و دودش و محکم به بیرون فوت کرد.
اروم اروم نزدیکشون شد.
با صدای قدم هایی اون دو پسر برگشتن و دیدنش.
پسر غریبه که به تازگی میدیدش تعظیمی کرد و اما اون پسر...با دیدنش لبخند باکسیش ناپدید شد و حالا جاش و به اخم بزرگی داده بود.
پسر جدید با لحن محترمی گفت: سلام جناب جعون خوش اومدین.
اروم سری تکون داد.
اما دوباره خیره به اون شد...
اسمش...کیم تهیونگ بود نه؟
اولین باره در ذهن خودش اسم پسر و مرور میکنه...
اون پسر تخس دستاش و مثل خودش داخل جیبش برد و مسابقه ی خیرگیه بینشون و شروع کرد...
هیچکدوم از نگاه کردن به هم دست برنمیداشتن...
جعون نیشخند کمرنگی زدو پک دیگه ای از سیگارش کشید.
مین هو که جوِ بینِ اون دو رو نمیفهمید با سردرگمی تعظیمی کردو با اجازه ای رفت بیرون.
حالا تنها شده بودن...
نصفه شب بودو کسی اینورا پیداش نمیشد نه؟
جعون چند قدم نزدیک شد.
سیگارش و به زمین انداخت و زیر پاهاش له کرد.
با صدای سردی گفت: وظیفتو خوب انجام میدی.
حرفش نیش داشت.
تهیونگ اخم کردو گفت: این کار وظیفه ی من نیست.
جونکوک نیشخندی زد.
-اما اینجا داری بهش عمل میکنی.
-مجبورم کردی بهش عمل کنم.
عصبی گفت.
جونکوک بازم نیشخند زد.
-میدونی اولین هدفم از اینکه خواستم بادیگارد شخصیم بشی چیه؟
تهیونگ ناخوانا نگاش کرد...
میدونست این روانیه روبروش هدف دیگه ای داره
اخه کدوم ادم عاقلی باور میکنه بخاطر یه گردنبند این بلا سرش بیارن...اونم واسه ۵ سال.
منتظر شد تا ادامه بده.
جونکوک: ...من عاشق ادب کردنم...و توهم یه پسر بی ادب که نیاز داره تا یکی خیلی خوب ادبش کنه.
تهیونگ از عصبانیت فکش و روی هم فشار میداد.
دست جونکوک بالا اومد و انگشت وسطش خیلی نرم روی خط فک پسر کشیده میشد.
جونکوک: وقتی دوره ی اموزشیت تموم بشه...اونوقت ادب کردن من تازه...
سرش و خم کردو کنار گوش تهیونگ اروم لب زد: شروع میشه.
ازش فاصله گرفت.
چشمای تهیونگ رنگ خون شده بود.
و فقط میخواست فرد روبروش و بکشه.
دستش و بالا برد و خواست یه مشت تو اون فک جذابش بزنه که دستش با ساق دست جونکوک مهار شد و دوتا از مچ دستاش تو یک ثانیه گرفته شد و پیچیده شد و از پشت به سینه ی جونکوک چسبید.
چشماش از خشم و تعجب درشت شده بود و نفس نفس میزد.
صدای نفس های بلند جونکوک که نشونه از عصبانی بونش بود کنار گوشش بود...
-صبرم و لبریز کردی تایگر...منتظر تنبیهت باش‌.
با شتاب ولش کرد که با زانو افتاد رو زمین...
هرچی فحش بود نثارِ اون عوضیه روانی کرد.
برگشت که با جای خالیش مواجه شد.
مچ دستش درد میکرد...
چقدر زور داره بیشور...
اخرش ببین کی کیو ادب میکنه روانی...

Hidden LoveWhere stories live. Discover now