part"43

2.2K 218 33
                                    

(ورق برگشت...)
...
...
...

وارد اتاق شد...
نگاهش مستقیم به تخت و اون‌ پسر بیهوش افتاد...
حتی تو این موقعیت هم زیبا و چشمگیر بود...

دکتر که داشت دستاش و با دستمال ضدعفونی میکرد با صدای در برگشت طرف مرد و با دیدنش تعظیمی کرد.

-وضعیتش؟
دکتر: گلوله خارج شده قربان...و بخیه خورده...اما خون زیادی از دست داده و باید هرچه سریع تر بهش خون برسه وگرنه ایست قلبی م...
-بسه...

با صدای سرد جویون سرش و پایین انداخت و حرفش و خورد.
-کارت تمومه...برو بیرون.
-اما...اما دارو ها...
-بده پارک بگیره...فقط از جلو چشمام گمشو.

دکتر ترسیده وسایلاش و تند جمع کرد و کیفش و برداشت و خواست بره که با صدای جدی جویون ایستاد...
-حتی فکر اینو نکن خبری از این عمارت و بیرون ببری...وگرنه ریختن خونت یکی از واجبات میشه.

دکتر بازم سری پایین انداخت: بله...چ...چشم.
و درو سریع باز کرد و رفت بیرون.
با بسته شدن در جویون‌چشم از پنجره قدی روبروش گرفت و به پسره بیهوش چشم دوخت...

پوستش بیش از حد سفید شده بود و لباش به کبودی میزد...
چشمای بسته و مژه های بلندش زیبا بودن...

نیشخند زدو بهش نزدیک شد...
روی تخت نشست و دستش و لای موهای مواجش حرکت داد...

حس محشری داشت...
حس موهای نرمش زیر پوستش...
اینقدر عالی بود که به این فکر افتاد پس حس تن داغش زیر بدنش چطور میتونه باشه؟

لحظه ای به جونکوک حسودی کرد...
اما دیگه قرار نیست اونا حتی به هم نزدیک بشن...
تهیونگ قرار نیست تا اخر عمرش جونکوک رو ببینه چون قراره جونکوک به دستای خودش کشته بشه...

اونم به زودی.

لیا(مادر تهیونگ)...تو عشق منو نخواستی...
منی که دیوونه وار دوست داشتم...
پس پسرت مجبوره قبولش کنه...

اینقدر از جعون ها متنفره که میخواد در اولین فرصت اونارو نابود کنه و در ارامش حکومت کنه و کنار پسرش زندگی کنه.

در زده شد و پارک اومد تو...
-قربان...
-چیشده پارک؟
اومد جلو تر...
-محموله ی مواد ها رسیده...
نیشخند پررنگی روی لب هاش نشست...
پس واقعا جونکوک کارش و راه انداخته بود.

-خوبه...وقت نداریم زود صادر کن به عربستان.
-اما‌...نمیخواین تست کن...
داد زد:میگم وقت نداریممممم...تا برسه اونجا و از مرز رد بشه سه چهار روز کارشه...و فقط تا پس فردا وقت داریم...هرچه سریع تر صادر کن.

تعظیمی کرد: چشم...با جعون جونکوک چیکار کنیم؟
لبخند شیطانی زد...
-خب...نمیدونم...اما نمیخوامم الکی و بیهوده بکشمش...حداقل میخوام قبلش یه نمایش برام انجام بدن.

پارک که از حرفای رعیسش چیزی نفهمیده بود سری تکون داد و رفت بیرون.

...

Hidden LoveWhere stories live. Discover now