part"32

3K 323 39
                                    

...(برگشت...)

سر میز صبحونه سه تایی نشسته بودن و در سکوت چیزی میخوردن...
البته که فقط با غذا بازی میکردن تا خوردن...
هرکدوم ذهنشون درگیر موضوعی بود...

و توان گفتن موضوع تو ذهنشون و به اشتراک گذاشتنشو برای هم نداشتن...

تهیونگ برای انتقام از مادر و پدرش...جیمین برای اشتی دادن کوک با نامجون و یونگی...و جونکوک...اون ذهنش اینقدر درگیر بود که حتی نمیدونست نیم ساعته به چنگالش خیره شده و هیچ حرکتی نمیکنه...

اون ذهنش درگیر تهیونگ بود...درگیر دعواش با هیونگاش بود...درگیر شرکتی که خیلی افت کرده بود...درگیر امنیت خانوادش از دست اون هیولا بود...درگیرِ...درگیر همه چیز بود...

تهیونگ با دیدن کوک که انگار اینجا نیست اروم صداش زد...
-کوک...

حرکتی نکرد و حتی پلکم نزد...
انگار واقعا فکرش قفل شده...
دستش و از روی میز گرفت...
-کوکی...

با حس گرمیه دستای تهیونگ حواسش جمع شد و به خودش اومد...
به ته نگاه کرد: جانم؟
جیمینم که فهمیده بودو کوک خیلی از درون از هم پاشیده حواسش و جمع اون دوتا کرد...

ته: حواست کجاست؟...خوبی؟
کوک نگاه گذرا به میز انداخت و پوف کلافه ای کشید و دستِ ته که روی دستش بود و گرفت و انگشتاشونو باهم قفل هم کرد...

کوک: اره...خوبم.
جیمین: اتفاقی افتاده؟
جیمین حس میکرد جدا از اون دو موضوع اتفاق دیگه ایم افتاده...

کوک سری به معنی نه تکون داد : نه...صبحونتونو بخورین.
ته که انگار فکرش با فکر جیمین یکی بود اخم محوی کرد.
-چی شده کوک؟...چه اتفاق دیگه ای افتاده که داری پنهانش میکنی.
-تهیونگ!
-گاهی اوقات حس میکنم غریبم.

-اینطور نیست عزیزم...فقط ذهنم درگیر همین ماجراهاست.
جیمین لقمه اخرش و هم خورد و بلند شد : میرم با کای دوری بزنیم.

کوک نگاهی به جیمین کرد: زود برگرد
جیمین سری تکون داد و با برداشتن کلاه نقاب دارش رفت بیرون و درو هم بست.

کوک: جیمین حالش خوب نبود...اتفاقی افتاده؟
ته سری تکون داد: اون...خب...دلش تنگ شده.
کوک اخم کرد: دلتنگ چی شده؟

ته به کوک نگاه کرد...
-واقعا نمیدونی؟...یک ساله دور از خانوادمونیم...تو واقعا دلتنگشون نشدی کوک؟
اخم کرد...
-نه.

از رو صندلی بلند شد که تهیونگ دستش و گرفت و مانع این شد که بره.

ته: اینقدر ازشون تنفر داری؟...یا داری خودتو گول میزنی کوک...جیمین واقعا دلش واسشون تنگ شده...منم همینطور...خواهش میکنم به خودت بیا یک ساله حتی به یه زنگشونم جواب ندادی.

با اخم به ته نگاه کرد و دستش و کشید: بس کن تهیونگ...اونا برایه من تموم شدن.

تهیونگ بلند شد و عصبی روبروی کوک وایساد.
-این کارات بچه بازیه...تو الان ۲۸ سالته...اوناهم بچه نیستن که میخوای با اینکارات تنبیهشون کنی.

Hidden LoveOnde histórias criam vida. Descubra agora