part"21

4.8K 567 24
                                    

تیزر دوم☝️...
روش کلیک کنین تا هم با شخصیتا هم با روند داستانی که اتفاق افتاده و قراره اتفاق بیفته اشنا بشین...
ممنون از نگاهتون💜

..............

بعده اینکه بادیگاردا اون پسره رو با ماشین بردن گوشه ی خیابونی انداختنش برگشتن تا رعیس و پسرش رو (کسایی که نمیدونن...تو فیک منظور از پسر همون معشوقشه) تا فرودگاه بدرقه کنن...
تانخون دسته ی دوتا چمدون هارو به نگهبان داد تا تو ون مشکی رنگ بزارن...
باید عجله میکردن...
برگشت تو عمارت...
تهیونگ پشت میز تو اشپزخونه نشسته بود و سرش پایین بود...
از اینجا هم میتونست ببینه پسر چقدر سعی میکنه تا بغضش و قورت بده...
نفس عمیق کشید تا عصبی نشه‌..
همه ی اینا درست میشه مگه نه؟
اون فراموش میکنه و بازم مثل قبل باهم زندگیه مشترکشون و شروع میکنن...اما اینبار فرقش اینه به عنوان همسر...
قصد داشت تا وقتی به کانادا رفتن در اولین فرصت تهیونگ و مجبور کنه تا برگه ی ازدواج و امضا کنه...
لبخندی به فکراش زدو سمتش قدم برداشت...
-تهیونگ...
یکه خورد اما خودش و جمع و جور کردو سرش و بالا اورد و با نفرت تو صورت تانخون خیره شد...
تانخون بازم نفس عمیق کشید تا خودش و کنترل کنه‌..
اون این نگاه پسر کوچیک ترو اصلا دوست نداشت...
سمت یخچال رفت و ساندویج ها و سوخاری هایی که اشپز شخصیش درست کرده بودو بیرون اورد...
میدونست پسر کوچیک تر چیزی نخورده...و خیلی ضعیف شده...
نمیخواست تو پرواز براش مشکلی پیش بیاد...
اونا رو روی میز جلوی تهیونگ گذاشت و رفت توی کابینت نوشابه ی رژیمی هم دراورد...
خب سلامتی مهم ترین چیزه نه؟
با یه لیوان اونم رو روی میز گذاشت...
تهیونگ همچنان بی حرف به غذاها خیره بود...
-بخور تهیونگ...خیلی ضعیف شدی و ممکنه تو پرواز حالت بد بشه.
اخم بدی کرد...
با صدای سرد گفت: چرا نگفتی بعده اینکه اونو ازاد کردی قراره بریم کشور دیگه.
خندید...
-چرا باید بگم؟...که بری و به جعون ها بگی تا راحت پیدات کنن؟
پوزخند زد...
-اونا هرجاییم بریم پیدامون میکنن.
-اوه نه بیب...اونا فقط تو کره قدرت دارن...اگر تو کره بودیم خب اره...اونا تو دوثانیه پیدامون میکردن...اما ببین...ما اینجاییم...ایالات متحده ی امریکا...و قراره تا ساعاتی دیگه هم بریم جایی که دست هیچ احمقی بهمون نرسه.
-چرا؟
ابروشو بالا انداخت : چی چرا؟
-چرا اینکارارو میکنی؟
بازم خندید...
سوالاش شبیه به یه جُک بود...
-چون دوسِت دارم تهیونگ...و میخوام مال من باشی تمام و کمال...و تا اخر پیش من بمونی...تا اخر عمر.
-اینهمه دختر و پسر دورته...اراده کنی تو بغلتن...ولم کن برم من دوسِت ندارم.
رو صندلی روبروش نشست...
این مکالمه داره زیاد میشه...
-اشتباه نکن...تو مجبوری منو دوست داشته باشی...و اینکه کم کم مطمعنم حست بهم عوض میشه...و اینو مطمعن باش هیچکس جایه تورو برام نمیگیره...تو خیلی خاصی.
قطره اشکی از چشم تهیونگ چکید...
سریع پاکش کرد...
همونطور سرد گفت: کدوم کشور میریم؟
در پاکت سوخاری ها رو همونطور که باز میکرد گفت: به زودی میفهمی...زود بخور باید بریم.
و تیکه ای خودش برداشت و با لبخند چندشی بلند شدو رفت بیرون...
تهیونگ چشماش و روی هم فشار داد و عصبی دستاش و مشت کرد...
فقط دلش میخواست کوک به نامجون یا یونگی زنگ بزنه...تا زود پیداش کنن و سالم بمونه...
فقط دعا میکرد اتفاقی براش نیفته...
یعنی اون...الان از من متنفره؟...حرفام و باور کرده؟
قطره اشک دیگه ای رو گونش چکید...
میترسید...
از اینکه کوک فراموشش کنه..‌.
اما این خودش بود که دل کوک رو شکست و تنهاش گذاشت...
خودش بود که پا روی قلب خودش گذاشت...
و الان داره طلب چی میکنه؟
اینکه کوک بیاد دنبالش؟
اینکه نجاتش بده؟
هه...
خودش همه چیزو نابود کرد...همه ی پلای پشت سرش و نابود کردو حالا داره به پشت سرش..به نابودی ها نگاه میکنه تا یه معجزه ببینه؟...
تهیونگ فکر میکرد حتی حق زنده موندن نداره...
حق نداره حتی نفس بکشه...
سرش رو روی میز گذاشت و نفس لرزونی ناشی از بغض کشید.
-من بدونه اون...میمیرم...

Hidden LoveOnde histórias criam vida. Descubra agora