با صدای شدیدی وحشت زده از خواب پریدم.
صدای کوبیده شدن و بعد شکستنِ وحشدناک چیزی.
با گیجی به اطراف نگاه کردم.
اهی کشیدم.
هنوز تو اون اتاق بودم و هوا تاریک شده بود.
دوباره صدای شکستن چیزی.
با ترس به در اتاق خیره شدم.
اون...اون چِش شده؟
یهو صدای دوییدن پا پشت در شنیدم.
تو خودم جمع شدم و به قاب تخت چسبیدم.
قفل در و بعد در، با شتاب باز شد.
صدای مین هو رو شنیدم که تو تاریکی دنبالم میگشت.
-هی تهیونگ...تهیونگ کجایی؟
انگار نگران بود.
-من...اینجام.
سریع اومد طرفم و کلید چراغ کنار تخت و روشن کرد.
با دیدن من نفس راحت کشید و گفت: یالا بلند شو باید ببرمت پیشه خودم...زود باش.
-چیشده؟
بازوم و گرفت که با شتاب خودم و عقب کشیدم.
-هی توی عوضی...بهم دست نزن.
-ببین اون دیوونه شده...مسته و الان هیچی حالیش نیست اوکی؟...هرآن ممکنه بیاد بلایی سرت بیاره و من بخاطر عذاب وجدان نمیتونم تنها بزارمت و برم.
چشمام و چرخوندم.
-تو عذاب وجدانم میگیری؟...هه.
کلافه و عصبی داد زد: دارم میگم بلند شو.
بلند شدم و پشت سرش از اتاق خارج شدیم.
از دیروز چیزی نخورده بودم و الان شدید ضعف داشتم.
مچ دستم و گرفت و تند طرف در خروجی حرکت کردیم که صدای فوق عصبیه تان خون رو پشت سرمون شنیدم.
تان: جایی میرین با این عجله؟
برگشتم و نگاش کردم.
چشماش سرخ بود و با پوزخند و صورتی که از عصبانیت سخت شده بود تکیه داده به کانتر نگام میکرد...
خیره تو چشمای من بود.
مین هو: تان...حالت خوب نیست بزار ببرمش ممکنه بلایی سرش ب...
تان: دستش و ول کن.
فریاد زد که تکونی خوردم.
بخاطر ضعفی که داشتم حتی حوصله ی بحثم نداشتم چون گلوم خیلی خشک بود.
مین هو: دارم میگم مستی و ...
تان: اون ماله منه...و هرکاری خواستم سرش میارم..حالاهم مث یه سگ خوب گورتو گم کن از خونم.
مین هو عصبی دستم و فشار داد.
-بلایی سرش نیار.
پوزخند زد.
-گفتم که...اون ماله منه.
عصبی شدم...دیگه نمیتونستم سکوت کنم و اونا مثل یه شیع باهام رفتار کنن.
با صدای ضعیف و بم گفتم: حق نداری با من مثل یه شیع رفتار کنی...من مال تو نیستم عوضی.
نیشخند زد.
-مین هو چرا هنوز اینجا وایسادی؟
واقعا حالش خوب نبود و انگار عصابش خورد بود که در حد مرگ مست کرده بود...
اما عادت مستی که داشت این بود تو مستی برعکسه همه که شُل میشن اون سخت و وحشدناک میشد...
مین هو ولم کرد.
کنار گوشم گفت: اگه دیدی داره اذیتت میکنه فقط از دستش فرار کن و به نحوی کاری کن مستی از سرش بپره.
چشمام و چرخوندم.
اخرین چیزی که میخواستم ترحم از طرف مین هو بود...
از دست اونم عصبی و ناراحت بودم...
-متنفرم از همتون.
نفسش و کلافه بیرون و داد و رفت بیرون و درو کوبوند به هم.
نفس عمیق کشیدم.
واقعا ضعف داشت باعث میشد بخوام همینجا همین وسط رو زمین بشینم و سرم و بزارم رو زمین.
دستم و به دیوار گرفتم.
اطراف و نگاه کردم.
پر از خورده شیشه بود و میز چوبی هم وسط سالن واژگونه بود.
-هی کلوچه...حالت خوبه؟
عصبی از لحنش بهش نگاه کردم.
داشت با قدم های نامیزون به طرفم میومد.
نمیخواستم جلوش ضعیف به نظر بیام اما اون مست بود و مهم نبود...
الان فقط خودم مهم بودم.
-من...ضعف دارم.
روبروم وایساد.
انگار چیزی یادش اومده باشه سریع شونه هام و گرفت و تو صورتم نگاه کرد.
-چرا رنگت پریده؟...اه من یادم رفت بهت غذا بدم.
منو کشوند طرف اشپزخونه و گفت: بیا بهت چیزی بدم.
اه این چرا یهو خوب شد؟
واقعا مسته...
رو صندلی نشستم که از تو فر چند نوع غذا دراورد و رو میز روبروم گذاشت.
-بخور ته...نمیخوام وسط کار بیهوش شی.
بدنم یخ زد...
وسط کار؟
چه...چه کاری؟
بهش نگاه کردم.
-منظورت...چیه؟
روبروم نشست و نگام کرد.
با لبخند منظور داری نگام کرد.
-بخور...به زودی میفهمی.
با پیچیدن بوی لذیذ غذا زیر بینیم همه چیزو فراموش کردم و با ولع شروع کردم خوردن.
یکی از ضعف هام غذا بود...
واقعا نمیتونستم گشنگی رو تحمل کنم.
-یاد روز هایی افتادم که کنار هم صبحونه و ناهار و شام و میخوردیم...و در اخر کنار هم میخوابیدیم و من بغلت میکردم.
عصبی صورتم و جمع کردم.
-اون زمان من یه بچه ی ۱۳ ساله بودم...یه احمق که از فانتزیای تو ذهن خرابت خبر نداشتم.
خندید...
بلند بلند...
-اوه باشه ته...عصبی نشو...
بلند شدو از اشپزخونه خارج شد.

YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...