انگار پاهام رو زمین میخ شده بود...
جنی دستم و کشید ولی وقتی دیر حرکتی نمیکنم با تعجب برگشت طرفم...
-ته...چرا نمیای؟
به خودم اومدم...
هنوز...هنوز نگاهش رو منه...
اب دهنم و به زور قورت دادم و یه قدم حرکت کردم.
پاهام میلرزید...
اون...
اینجا چیکار میکنه؟
یعنی اون فردی که...جنی دربارش بهم میگفت...اونه؟
یعنی اونی که تو امریکا با اون بود جنیه؟
روبروش اونور میز وایسادیم...
جنی با لبخند گفت: واوووو خیلی وقت میشد ندیده بودمت...چقدر عوض شدی.
نگاهش و از تهیونگ گرفت و به دختر روبروش داد.
-توهم همینطور .
تن تهیونگ از صداش لرزید...
باورش نمیشد...
انگار خواب میبینه...
واقعا باور نمیکرد...
اصلا باور نمیکرد که الان روبروی هم وایسادن...
جنی دستش و طرف تهیونگ گرفت و با شوق گفت: معرفی میکنم...دوست پسرم تهیونگ.
انگار اب یخ ریختن رو سرم...
با شوک به جنی نگاه کردم...و بعد نگاهم میخ اون شد...
پوزخند زد...و من لرزیدم...
با صدای بمی گفت: دوست پسرت؟
خیره تو چشمای هم...
نمیفهمیدم چیکار کنم...چی بگم...
فقط میخواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه...
جنی رو به من کردو گفت: عشقم تهیونگ...دوستم که برات گفتم...جعون جونکوک.
قلبم انگار تو دهنم میزد...
کف دستام عرق کرده بود...
نمیدونستم چرا اینجاست...
اصلا چطور؟
جونکوک با نیشخند گفت: خوشبختم تهیونگ شی.
و دستشم طرفم دراز کرد.
تعجب کردم.
اون داره...نقش بازی میکنه؟
دستش و اروم گرفتم و سرم و تکون دادم.
دستم و محکم گرفت...
ثانیه ای خیره تو چشمام شد...
عصبی بود؟
اره...
چشماش داد میزنه که خیلی عصبیه.
دستم و ول کرد .
جنی که انگار تنش بینه مارو فهمیده بود با شَک گفت: شما همو...قبلا دیدین؟
دوباره به جونکوک نگاه کردم...
بدونه اینکه به من نگاه کنه رو به جنی گفت: نه...تازه دارم میبینمشون.
جنی سرش و تکون داد.
زیر نگاه سنگین جونکوک صندلی رو واسه جنی کشیدم عقب که لبخند درخشانی زدو تشکر کرد و نشست.
خودمم کنارش یعنی درست روبروی کوک نشستم.
نفسم سنگین بود و هران ممکن بود بلند شم بزنم بیرون تا بتونم فقط نفس بکشم.
هنوز تو شوک بودم و نمیفهمیدم چه خبره...
اون که امریکا بود...
چطور الان اینجاست؟
هزار تا سوال داشتم ازش...
با شنیدن سوالش عضلاتم منقبض شد.
کوک: چند وقته باهمین؟...
جنی استرسی خندیدو گفت: یک سالی میشه...
و با عشق بهم نگاه کرد.
اخم کردم...
همین و کم داشتم...
کوک به این دروغِ جنی نیشخند زد.
فهمید داره دروغ میگه...
گارسون اومد.
کوک: هنوز انتخاب نکردیم...لطفا بعدا بیاین.
گارسون تعظیمی کردو رفت.
به من نگاه کرد : چقدر کم حرفی تهیونگ شی...از خودت بگو.
اب دهنم و قورت دادم...
-حرفی واسه گفتن نیست جونکوک شی.
از رفتاراش عصبی شدم...و حرصی زمزمه کردم.
جوری نگام یا باهام حرف میزد انگار قتل انجام دادم...
العان اون کسی که باید جواب بده من نیستم...اونه.
اون اینجا چیکار میکنه؟
جنی: جونکوک...تو رفتی کره و دیگه خبری ازت نشد...فکر کردم کلا فراموش کردی منو.
یه دستش و رو میز گذاشت و خیره به جنی گفت: اون سال ها اتفاقات زیادی برام افتاد...درگیری های زیادی داشتم و یه جورایی کلا امریکا رو فراموش کردم.
جنی: شمارم و از کجا اورده بودی؟
کوک: میخوای همینطور ازم سوال بپرسی؟...تو دوست پسرتو اوردی...پس بیا مکالممونو سه نفره کنیم.
از زیر جواب دادن به سوالش در رفت و اینو فقط...من فهمیدم.
پس اون داره یه چیزی رو مخفی میکنه.
ناخداگاه ازش سوال پرسیدم:اینجا زندگی میکنین؟یا موقت اومدین اواتا؟
بهم خیره شد...
نگاهش واقعا سوزاننده بود...
با پوزخند گفت: موقت اومدم...باید یه کاری انجام میدادم.
تعجب کردم...
یه کار؟
جنی: اه بیاین اول سفارش بدیم بعد ادامه بدیم.
و خودش منو رو برداشت.
به منو نگاه کوتاهی انداختم...
گارسون اومد...
وقتی سفارش هارو دادیم گارسون رفت و دوباره هدفِ نگاهِ کوک قرار گرفتم.
کلافه شدم...
گرمم شده بود...
-من...میرم سرویس.
جنی: باشه عزیزم.
سری تکون دادم و بلند شدم و رفتم سمت راهرویی که تهش به سرویس ختم میشد.
داخل شدم و چند بار اب ریختم رو صورتم...
درک نمیکردم...
واقعا خودشه؟
اره تهیوتگ چرا دیوونه بازی درمیاری؟
چرا طوری رفتار میکنه انگار منو اولین باره میبینه؟
بغض کردم...
ناخداگاه یاد حر کوک اون شب که باهم فیلم دیدیم افتادم...و حرف جنی...
(اون گردنبند و دوست دخترم بهم داده بود تو امریکا...)
(این گوشواره رو بابام بهم داده...همراه با گردنبندش کع اونو دادم به ...)
چرا اینقدر خر بودم که نفهمیدم...
جنی...
همون کسیه که کوک عاشقش بود و شایدم..هست...
جنی کسیه که اون گردنبند و بهش داده بود...
که بخاطر اون گردنبند منو گرفت پس براش مهم بود...
اون هنوزم بهش حس داره...
قطره اشکی از چشمم چکید...
من بهش حرفای بدی زدم...
بهش گفتم تانخون و دوست دارم و حالا با...با خواهرش به عنوان دوست پسرش ظاهر شدم...
اون الان فکر میکنه من یه...یه فریبکارم...
سرم و تند تند تکون دادم...
یهو در با شتاب باز شدو کوک با اخم علیظ و چشمای وحشی اومد داخل و درو کوبوند به هم و قفل کرد.
ته دلم ریخت و ناخداگاه قدمی عقب برداشتم...
-ک...کوک...
پوزخند زد...
اومد جلو...
-دوست پسرشی...
دهنم خشک شده بود...
سرم و به علامت نه تکون دادم...
بازم پوزخند زد و اومد جلو تر...
-میگی تانخون و دوست داری و دوست پسر خواهرشی؟
چیزی نگفتم...
فکم قفل شده بود...
بازم اومد جلو...
-تو کی هستی کیم تهیونگ...چی هستی؟...واقعا قصدت چیه؟
از این حرفش تنم لرزید...
همینو...
همینو نمیخواستم...
اون حالا فکر میکنه من یه...یه عوضیم...
-من...اونی نیستم که فکر میکنی.
اخمش علیظ تر شد...
-خب توضیح بده...سکوت نکننننن.
داد زد و من بغض کردم...
سرم درد میکرد...خیلی درد میکرد...
صدام میلرزید...
-مج...مجبور شدم...
سکوت کرد...
بهش نگاه کردم...
نگاهش تو چشمام میخ بود...
-کوک...باور...باور کن...دارم راست میگم...من و جنی باهم نسبتی نداریم...
-تهیونگ...بس کن...
سرم و تند تند تکون دادم...
-کوک...من به اجبار اومدم اینجا...جنی داره دروغ میگه.
هیچ حسی تو چشماش نبود و این قلبم و فشار میداد...
اون...بهم اعتماد نداره...
نه حداقل بعده اون حرفایی که تو زیرزمین بهش زدم.
ولی تمام تلاشم و میکنم...
-اون روز...تانخون بهم قرار داد نشون داد...که تورو...تورو ازاد کنه و من تا اخر عمر...پیشش بمونم و مال اون بشم...
نفس حبث شدش و حس کردم...
ادامع دادم: اون روز نخواستم بهت بگم که...که بری...نمیخواستم با موندنت...همه چیزو بد تر کنی...با خودم گفتم بعده چند وقت که تانخون بهم اعتماد کرد یه تلفن پیدا میکنم و به عمارت زنگ میزنم تا بیان دنبالم...اما...اما گیر افتادم...نمیدونستم قراره منو بیاره اواتا...اونم با اسم مستعار تا کسی نفهمه.
بازم چشماش بی حس بود...
ترسناک بود...
مثل یه خلاء بزرگ...
اون...باورم نمیکه...
نمیکنه...
قطره اشکی از چشمام چکید...
-ب...باورم نمیکنی نه؟
هیچی نگفت...
کاری نکرد...
میدونستم...
-باشه...باورم نکن...بهم اعتماد نکن...حرفام و باور نکن...مشکلی نداره.
داشت...
خیلی مشکل داشت...
قلبم داشت از درون متلاشی میشد...
چشماش...بی حسیه چشماش اذیتم میکرد...
اما هیچی نگفتم و بهش تنه زدم و رفتم طرف در...
نمیخواستم بمونم...
با موندم همه چیز بد تر میشه...
دستم به دستگیره نرسید از پشت کشیده شدم ...با شتاب برگشتم و تو اغوش گرمی فرو رفتم...
خیلی گرم...
همون حس...
حس لذت...
منو محکم تو بغلش گرفته بود ...
چونم و رو شونش گذاشتم و سرم و کج کردم...
اه ارامش بخشی کشیدم و دستام و دور کمرش حلقه کردم...
همینو میخواستم...
یک ماهه همینو میخوام...
یه بغل ارامشبخش...امنیت...خونه ی دوم...
صدای بم و خش دارش کنار گوشم منو به خودم اورد: باورت دارم...
لبخند زدم و سرم و تو گردنش مخفی کردم و نفس عمیق کشیدم...
کوک: باورت میکنم چون چشمات دروغ نمیگه...
چیزی نگفتم...
فقط نفس عمیق کشیدم...
دستش و رو کمرم تکون داد و نوازش کرد...
-اینجا...چیکار میکنی؟
بلاخره سوالی که از اول داشتم و ازش پرسیدم...
منو بیشتر به خودش فشارم داد...
-اومدم با خودم ببرمت.
شوکه شدم...
اون...میدونست اینجام؟
انگار سوالم و فهمید که گفت: ته...من تانخون و از قبل میشناختم...
با تعجب از تو بغلش بیرون اومدم و به صورتش نگاه کردم...
هنوزم فاصله ای نداشتیم...
-چی؟
دستش و تو موهام کشید و نوازش کرد...
-وقتی امریکا بودم جنی عکس داداشش یعنی تان خونو و چند بار بهم نشون داد...و وقتی تو اون ویلا اون شب که اومدم دنبالت ، اونو دیدم اول تعجب کردم و فکر کردم اشتباه گرفتم...اما دربارش تحقیق کردم و فهمیدم همونه...
سکوت کردو من منتظر نگاش میکردم...
حالا انگار چشماش گرم بود...
حس داشت..
عمیق بود و روشن...
ادامه داد: وقتی اون روز بهم گفتی تانخون و دوست داری و رفتی...من تو چشمات خوندم...همه چیزو خوندم و فهمیدم دروغ میگی...وقتی حالم بهتر شد و تونستم کاری بکنم اولین کار شماره ی جنی رو پیدا کردم و دربارش تحقیق کردم...بعده یک هفته فهمیدم اومده اتاوا...شک کردم ممکنه اومده باشه پیشه تانخون...و درست حدث زدم...من دوروزه اینجام...و دیروز تو فروشگاه با جنی دیدمت...دنبالت میکردم...حرفاتونو وقتی حرف میزدین فهمیدم و شنیدم شما فقط هم خونه ای هستین...پس فکر نکن دروغ اون دختر و نفهمیدم.
و اخم کرد.
ناخداگاه منم اخم کردم.
-...تو...هنوزم دوسش داری؟
اخمش محو شد.
-چی؟...معلومه که نه.
چیزی نگفتم که کوک خنده ی حرصی کرد و کمرم و چنگ زدو از لای دندونای قفل شدش اروم غرید: ته...منو سگ نکن...حالا که فعلا چسبیده به تو و این شدید رو عصابمه.
تعجب کردم...
اون از اینکه جنی به من چسبیده عصبی شده؟
حس لذتی ته دلم پیچید...
من براش مهمم؟
-ازم خواهش کرد که...نقش دوست پسرش و بازی کنم...منم دلم نیومد قبول نکنم.
باز اخم کرد...
-اون دختر و نمیشناسی ته...گوله ظاهرش و نخور...از برادرش صد درجه بد تره.
سرم و تکون دادم.
ناخداگاه میخ چشماش شدم...
اینقدر تو چشماش غرق شدم که نفهمیدم چقدر گذشت...
فقط به هم نگاه میکردیم...
با صداش انگار قلبم از اکلیل و پروانه پر شد...
-خوشگل شدی...
ناخداگاه گونه هام رنگ گرفت...
کمرم و محکم تر گرفت که سریع گفتم: جنی...بیرونه و ممکنه شک کنه.
فشار دستش و کمتر کرد.
-اوهوم...به نقش بازی کردنت ادامه بده.
-چطور میخوای منو ببری؟
-میبرمت ته...به چیزی فکر نکن.
سرم و تکون دادم.
ازش جدا شدم و دستی به موها و لباسم کشیدم تا مثل اولش کنم...
از اول فقط نگام میکرد...
-بریم.
رفتم سمت در که باز کشیده شدم عقب و با برگشتنم لبای گرمی رو لبام قرار گرفت...
شوکه شدم...
این چندمین شوک در روز بود برام؟
مک اروم ولی محکمی از لبام گرفت...
پاهام لرزید و نزدیک بود بیفتم که با نیشخند دستش و دور کمرم حلقه کرد.
سرش و بیشتر کج کردو مک محکم دیگه ای زدو با بی میلی ازم جدا شد...
چشمای درشت شدم و بهش دوختم که با لبخند جذابی گفت: خوشمزه ای.
-تو...
-هیسسس...بریم بیرون.
بازم نزاشت حرف بزنم...
بازم برای کارش دلیلی نیاورد...
بازم کارش و کرد و فرار کرد...
اون...
اون باعث میشه قلبم تند بتپه...
باعث میشه قلبم گرم بشه...
باعث میشه قلبم بدرخشه و زندگی رو تجربه و حس کنه...
مثل پروانه ای که داره اطراف قلب پرواز میکنه و بال های نرمش و بهش میزنه...حس لذت...نرمی...
زندگی...
ارامش.........................................
یه پارت تهکوکی🥺
لاویو...
🐻🐰

KAMU SEDANG MEMBACA
Hidden Love
RomansaKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...