part"25

4.1K 518 39
                                    


کنار جنی نشستم...
جنی: جونکوک اوپا رو ندیدی؟
با تعجب نگاش کردم...
-نه...من تو دستشویی بودم.
-اها...چون گفت میرم پایین یه کاری دارم هنوزم نیومده.
نفس عمیق کشیدم...
جونکوک جدی و بی تفاوت نزدیکمون میشد...
اب دهنم و قورت دادم و سعی کردم عادی باشم.
روبروم نشست.
جنی باز به من اویزون شد و با لبخند گفت: کوک...از خودت بگو...تو این سال ها چیکارا کردی؟
کوک نگاهش به دست قفل شده ی جنی دور بازوم بود...
با اخم محوی گفت: کارای زیادی کردم...از زدن شرکت تولید خودرو گرفته تا... عشق...
با چشمای درشت سریع به کوک نگاه کردم...
عشق؟
عاشق شده؟
کِی؟
کی؟
چرا به من نگف؟
اخم کردم...
جنی: اوه عشق؟...حالا عاشق کی شدی؟
نگاه کوک سمته من چرخید...
چشماش رو من ثابت شد...
قلبم به لحظه وایساد...
مطمعنم چشمام درخشید...
نگاهم و سریع ازش گرفتم و به میز خیره شدم...
کوک: بعدا خودت میفهمی
جنی: اوووووو...این دختر خوش شانس کیه؟...نکنه هنوز بهت جواب مثبت نداده؟
کوک نیشخند زد.
-مگه میتونه نده.
بازم به من نگاه کرد.
اب دهنم و به زور قورت دادم...
جنی: واو کوک...منظورت چیه؟
کوک: من کسیو که بخوام...چه منو بخواد چه نخواد اون مال منه.
جنی: اوه گاد...چه رومانتیک و خفن.
جنی بعده این حرفش به من نگاه کرد و یهو اومد جلو و بوسه ای گوشه ی لبم گذاشت که نفسم گرفت...
فاک فاک فاککک..
لعنتی...
نباید اینکارو میکردی ...
سریع به کوک نگاه کردم...
اخم بدی رو پیشونیش بود...حتی دستای مشت شدش و رگای بیرون زدش کامل مشخص بود...
خداروشکر گارسون اومد و غذارو گذاشت رو میز و با تعظیمی رفت.
جنی: عشقم...حالت خوبه؟...کم حرف میزنی.
بدونه نگاه به هیچکدومشون با اخم محوی گفتم: سرم درد میکنه.
کوک نگران سمت من خم شدو گفت : اگه سرت خیلی درد میکنه میخوای بریم دکتر؟
جنی: اره عزیزم...
فشار روم بود...
خیلی زیاد...
کاش تموم میشد...کاش تمومش میکردن...
من بخاطر اون دوتا که از هر جهت منو تو فشار گذاشتن سر درد گرفتم...
-نه...اوکیم.
و چنگال و برداشتم و عصبی فرو کردم تو گوشت...
جنی در گوشم گفت: بریم خونه برات دمنوش درست میکنم بهتر میشی.
فقط سرم و تکون دادم.
کوک: جنی...از برادرت چه خبر؟
تنم لرزید که از چشم کوک دور نموند.
جنی: اوه اون...رفته مسافرت...تا یک هفته اینجا نیست اما قصد داشتم وقتی اومد باهم اشناتون کنم حتما.
کوک پوزخند زد: حتما....تهیونگم بیارش‌...باهم بیشتر اشنا بشیم.
و به من لبخند محوی زد.
جنی هول کرده گفت: ب...باشه...میارمش.
نتونستم جلوی نیشخندم و بگیرم.
چطور میخواد منو با تانخون و خودش پیش کوک بیاره ...
من الان مثلا دوست پسر اونم و وقتی تانخون باشه این غیر ممکنه...و لو میره.
و مثل اینکه کوکم از قصد اینو گفت.

...

بعده خوردن شام...که جنی و کوک بیشتر حرف میزدن و تهیونگ تنها شنونده بود ...جنی به ساعت نگاه کردو گفت: عزیزم بهتر نیست دیگه بریم؟
بهش نگاه کردم...
-اره...بریم.
کوک: میخوام دعوتتون کنم خونم.
تعجب کردم...جنی هم...
جنی: اوه جدی؟..باعث افتخاره.
کوک لبخند زدو دستش و طرف من دراز کردو گفت:خوشحال شدم دیدمت تهیونگ شی.
دستم و تو دستش گذاشتم که ملایم فشار داد و لبخند زد.
چشماش...قشنگ بودن...
خیلی قشنگ...
-منم...خوشحال شدم دیدمت.
و لبخند زدم.
-میخوام بیشتر باهات اشنا بشم...امشب نشد زیاد حرف بزنیم...بار بعد حتما باید درمورد خودت بگی.
سرم و تکون دادم...
اون...چه نقشه ای تو سرشه؟
اما...
دستش گرم بود و منه یخ زده رو اتیش میزد.
کوک کوتاه با جنی هم دست داد...
موقع خدافطی واقعا سختم بود ازش جدا بشم...
اون تنها اشناییه که تو جهانه تنهاییم دارم...
میترسم دوباره نبینمش...
میترسم باز تانخون بیاد و منو ببره جایه دیگه‌‌‌.
از فردام میترسم...
خیلی میترسم...

Hidden LoveDove le storie prendono vita. Scoprilo ora