part"40

2.6K 259 56
                                    

(دلتنگی...)

...

فلش بک...

...
...

به کتی که روی شونه هام بود نگاه کردم...
و بعد دوباره به اون...
هوا سرد بود اما من سرمام نبود...
اگرم بود...
اون حق اینکارو نداشت...
داشت؟

از نفرت تمام وجودم اتیش گرفته بود اما چشمام و بی حس نشون دادم و صورتم و عادی...
تنها خودم میدونستم چقدر به خونِ این فرد تشنم...
کسی که الان کنارم رو نیمکت تو پارک نشسته...
همونیه که زندگیم و نابود کرد...
کسیه که پدر و مادرم و ازم گرفت...
کسیه که هنوزم دنبال نابودی خانوادمه...

و العان کنارم نشسته...
و با چشمایی که انگار شیفته ی من شده بهم خیرست...
نمیدونم چقدر در سکوت بهم خیره بود و من با بی حسی به روبروم...
نمیدونم چقدر جلوی خودم و گرفتم که یکی نزنم تو صورتش...
که همینجا با دستام خفش نکنم...
که بتونم خودم و کنترل کنم...
اما هرچقدر گذشت بلاخره گذشت و دهن باز کرد...
و این من بودم که درونم بیشتر اتیش گرفت...

-تو واقعا...زیبایی...

....
(زمان حال...)

-...سلام...
...
...
...
...
سکوت شد...
برای چند لحظه همه جا...همه چیز‌‌...فقط و فقط سکوت گرفت...
انگار برای چند لحظه زمان برای کوک ایستاد...
انگار برای چند لحظه نفسش گرفت...
انگار فراموش کرد که زندست...
فراموش کرد کجاست و کیه...
همه چیز برای چند لحظه با صدای اون برای کوک تموم شد...

زندگیش تموم شد...
درسته؟
زندگیش؟
اون مگه قبلش زندگی هم میکرد؟
البته جز وقتایی که با ته بود...
و حالا اون خودش با صداش شکسته و کشته شد...

درست میشنید...
صدای خودش بود...
اون بهتر از همه صدای تنها زندگیش و میشناسه...
حتی از کیلومتر ها.‌..
و همین باعث شد، خشک شده فقط به جویون خیره بشه...
که چطور به پشت سرشون خیرست و لبخند پررنگ و معنا داری زده‌..‌.

باور نمیکرد...
قطعا که باور نمیکرد...
شاید...
شاید تو تشخیص صدای تنها زندگیش اقرار کرده بود...
شاید به این خوبیا هم نمیشناختش...
شاید اون نبود...
اره...
نبود...

قبل از اینکه کوک بتونه حرکتی کنه و به خودش بیاد ریوجین با شوک بلند شد و برگشت طرف صدا...
و کوک دستاش و به میز تکیه داد.‌.
و رو پاهای بی حسش بلند شد.‌‌..
میترسید...
حقیقتاً خیلی میترسید...
از اینکه با برگشتنش همه چیز رو سرش خراب بشه...
اما باید برمیگشت...
اخرش که چی؟

رو پاهاش چرخید...
نمیخواست نگاه کنه...
اما نگاه کرد...
به کسی که روبروش ایستاده بود...
به کسی که یک هفته پیش با نهایت عوضی بودن ولش کرده بود...
تو چشماش نگاه کرده بود و گفته بود میخواد با یکی دیگه نامزد کنه...
بهش گفته بود یکی دیگه رو دوست داره...
و حالا...

Hidden LoveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant