part"10

5.6K 682 20
                                    

عصبی پله ها رو دوتا یکی میرفتم بالا تا هرچه زود تر به اتاقش برسم...
با رسیدن به در اتاقش بدون در زدن درو باز کردم که نامجون و رو صندلی میز کارش دیدم و جینم رو میز روبروش نشسته بود.
هردو سریع برگشتن و تا منو دیدن جین از رو میز اومد پایین و هردو متعجب نگام میکردن.
نامجون بلند شد.
نامجون: کوک...
رفتم جلو...
عصبی بودم...
خیلی زیاد...
جین با دیدن عصبانیتم و دستای مشت شدم اومد جلو و گفت: حالت خوبه جونکوک؟
-برو بیرون جین.
جین با تعجب به کوک و نامجون نگاه کرد.
نامجون با چشم بهش اطمینان داد که جین با مکثی رفت بیرون و درو بست.
نامجون به مبل تک تفره اشاره کرد.
-چه سعادتی نصیبم شده برادرم بعده سال ها پاش و تو اتاقم گذاشته.
و لبخند زد.
-بشین کوک.
-فقط به سوالم جواب بده.
نامجون چشماش و چرخوند و گفت: بشین...
-چیو ازم پنهان میکنی؟
تعجب کرد.
-منظورت چیه؟
-چیو میدونی که من نمیدونم.
-جونکوک درست حرف بزن بفهمم چی میگی.
عصبی داد زدم: درباره ی کیم  تهیونگگگ چیو مخفی میکنییییی؟
خشکش زد.
اروم پلکی زدو دستی تو موهاش کشید.
استرس داشت...
-اروم باش...
-فقط جواب سوال منو بده.
-کوک...
-دِ جواب بدهههههه.
یه دستش و رو هوا نگه داشت.
-باشه...باشه میگم.
نفس عمیق کشید.
چشماش و بست و بعد مکثی باز کرد و به من خیره شد.
-من و یونگی تمام گذشته ی اون پسر و زیر و رو کردیم...هیچی دربارش نیست...انگار از اول خودش بوده و خودش...حتی اون پرونده ی گذشته ای که چوی برام اورد قلابی بود و هیچکدوم واقعیت نداره...با وجودِ بی کس و کار بودنش دشمن داره...و این خیلی برام عجیب بود...بیشتر که تحقیق کردم فهمیدم پدر و مادرش تو تصادف هردو مردن...و اون فقط زنده مونده...و خب اسمشم...تهیونگه...
عصبی گفتم: نتیجش و بگو...
-ما...ما فکر میکنیم اون...اون‌ممکنه تهیونگه ما با...
-بس کن...
فریادش کل عمارت و برداشت.
نامجون: کوک...
-اون مردهههه...اون تو اتیشه اون ماشین نفرین شده سوخت...دیگه اسمی ازش نیاررررر.
-حقیقت نداره...اون بعد تصادف ناپدید شد...حتی خاکستری ازش پیدا نکردن...
-دارم میگم اون مُرده...دیگه...حتی به اشتباهم این فکرو نکنین که یه غریبه جایه اون باشه...اون پسر با تهیونگ من خیلی فرق داره...اون نیست...
چشمام از اشک پر شده بود...
برگشتم و درو باز کردم و با سرعت از پله ها پایین اومدم.
گوشه ی چشمم و عصبی با دست پاک کردم.
هنوزم...هنوزم وقتی یادش میفتم ناخداگاه بغض میکنم...
هنوزم قولمون رو قلبم سنگینی میکنه.
راهم و طرف اتاقی که کیم تهیونگ توش بود گرفتم.
اون عوضی نمیتونه جایه تهیونگ معصومه من باشه.
اینقدر عصبی بود که هر ان ممکن بود با دیدن تهیونگ اونو اینبار واقعا بکشه...
هروقت حرفی از گذشته و تصادف و تهیونگ کوچولو میشد مثل اژدهایی که از خشم کنترل خودش و نداره رفتار میکرد و همه جارو نابود میکرد.
در اتاق و با ضرب باز کرد.
خیره به تخت خالی دستش رو دستگیره در خشک شد.
به اطراف نگاه کرد.
نبود.
کل عمارت و زیر و رو کرد...نبود...
نبود...
با یاداوری لی مین هو تو زیرزمین به جک زنگ‌ زد و راهش و طرف زیرزمین گرفت.
-الو رعیس...
-کجایی؟
-دوتا از بادیگاردا شروع کردن باهم جنگ و دعوا کردن رفتم ببینم چه خبره...نظم و هم ریخته بو...
-اون لی مین هو کجاست؟
-تو زیرزمینه رعیس...نگران نباشین دست و پاش محکم بستست امکان نداره فرار کنه.
با دیدن صندلی خالی و طنابایی که کنار صندلی افتاده خشکم زد.
با چهره ی خنثی و صدای اروم و عصبی گفت: جک...زود بیا و فیلم دوربین های اینجاهم بیار...بعدا به حسابت میرسم.
عصبی فریاد زد: سریعععععععع.
-چ...چشم...رعیس...
خیره به صندلی...
چشماش و بست و نفس عمیق کشید.

Hidden LoveWhere stories live. Discover now