خیره به اون قفس ها...
توان حرکت یا حتی پلک زدنو ازم گرفته...
نمیفهمیدم چه خبره...
اون قفس هایی که اروم به پایین هدایت میشن...
اون دختر و پسر هایی که در قفس چهار زانو و چشم بسته نشستن...
همه و همه شوکه کننده بود...
تصویری بود که تاحالا ندیده بودم.
حدود ۸ تا قفس که تو هر قفسی دونفر نشسته بودن.
دختر ها فقط بیکینی و پسر ها فقط یه باکستر پوشش شون بود.
ایستادن یکی رو کنارم حس کردم...
و همون عطر مست کننده.
بدونه نگاه کردن میدونستم کیه.
نگاهی به اطراف انداختم.
حالا همه نگاهاشون رو اون قفس ها بود و باهم پچ پچ میکردن.
افراد داخل قفس مثل یه حیوون اینور و اونور میرفتن.
ناخداگاه گفتم: اینجا چه خبره؟
صدای سرد جونکوک کنارم نظرم و جلب کرد.
-توهم دوست داری مثل اینا باشی؟...برده هایی که فروخته میشن و بعد هرکاری که صاحبشون گفت و باید بی چون و چرا انجام بدن...خوبه نه؟
عصبی نگاش کردم.
خونسرد خیره به چشمام بود.
-روانی...
پوزخند زد.
-خیلی جرعت داری...
-چیه؟...بهت برخورد؟
و پوزخند زدم.
-مثل اینکه خیلی دوست داری توهم مثل اون برده ها باشی هوم؟
خنده ی عصبی کردم.
-فک نمیکردم تو این کثافت کاری ها باشی...حالا فهمیدم این کارا درست به شخصیتت میخوره...چیه الانم میخوای منو بفروشی؟...واسه همینه گفتی با این تیپ و قیافه بیام بیرون؟..پس چرا کاری نمیکنی؟یالا دیگه برو بگو میخوای منو بف...
منو هول داد و محکم کوبوند به دیوار پشت سرم و با چشمای به خون نشسته دستاش و دور گردنم حلقه کردو شروع کرد فشار دادن...
داشت خفم میکرد...
بین فک قفل شدش اروم غرید: بفهم داری چه گوهی میخوری...بار اخرته با من اینطور حرف میزنی وگرنه اینبار مطمعن باش نمیزارم سگم گشنه بمونه...اصلا چرا سگم...خودم میکشمت با همین دستام...
واقعا داشتم خفه میشدم.
دستام و رو دستاش گذاشتم تا ولم کنه...
اما بعد مکثی باز پاش و محکم به ساق پام کوبید و با شتاب ولم کرد...
با ازاد شدن راه تنفسم شروع کردم سرفه کردن...
ساق پام به شدت درد میکرد...
اشغال روانی...
باید تو تیمارستان بستری بشی نه واسه خودت راس راس راه بری ...
کثافت...
واقعا داشت منو میکشت...
حالا فهمیدم اون چه روانییه...
اگه عصبی بشه واقعا یکیو میکشه...
کسی حواسش به ما نبود چون ما ته سالن تو جای خلوتی بودیم و همه العان حواسشون بود قفس ها بود.
صاف وایسادم...
هنوز حس سوزشی تو راه تنفسیم حس میکردم.
دکمه ی سوم لباسمم باز کردم تا حس خفگیم کمتر بشه.
اخرش که امشب فرار میکنم...
از دست همتون راحت میشم...
دستی تو موهام کشیدم و سعی کردم عادی باشم...که موفقم شدم...............................
-اقای جعون...
نفس عمیق کشید و برگشت سمت صدا...
با دیدن رقیب قدیمیش پوزخندی زدو گلس تو دستش و تابی داد.
-ماگاس...
لبخندی زدو دستش و طرف جونکوک دراز کرد.
-خوشحالم میبینمت...
جونکوک نگاهی به دستش کردو بدون توجه بهش گفت: حست مشترک نیست.
دستش و با مکث عقب بردو سرش و تکون داد.
-فک نمیکردم تو اینجور مراسم ببینمت...تا جایی که یادمه تو مخالف اینکارا بودی.
نیشخند تمسخر امیزی زد : سودی که داره...نظر همه رو عوض میکنه...اینطور فکر نمیکنی؟
ماگاس نیشخند زد.
-درسته.
نگاه ماگاس سمت پسری افتاد که از ابتدای ورودش همراهِ جعون، چشمش و بدجور گرفته بود.
-جعون...اون پسر همراهته؟
و به تهیونگ اشاره کرد.
جونکوک با نگاه کوتاهی به تهیونگ که داشت اطراف و نگاه میکرد رو به ماگاس : بادیگاردمه.
ماگاس لبخند زد.
-اوه...تازگیا بادیگاردای خوشگلی رو انتخاب میکنی...فک نمیکنی واسه بادیگارد بودن زیادی خوشگله؟
-فک نمیکنم حق دخالت داشته باشی.
-اوه اینطوری نگو...میتونم سه برابر سوده اون برده هارو بهت بدم.
جونکوک با چشمای ریز شده نگاهش کرد.
-منظور؟
ماگاس جرعه ای از شرابش و خورد و با اشاره ای به تهیونگ گفت: بدش به من...با سه برابرِ قیمت برده.
جونکوک نگاهی به تهیونگ کرد.
با دیدن سه دکمه ی باز پیرهنش که خیلی راحت سینه ی برنزشو تو دید گذاشته بود زبونش و به لپش فشار داد...
-اون بادیگارده...نه برده.
-بیخیال جعون...تو هزار تا بادیگارد داری...میدونم اهمیتی هم برات ندارن...اما اون پسرو من میخوام...میکنمش ۵ برابر...چطوره؟
چشماش و از خشم بست.

STAI LEGGENDO
Hidden Love
Storie d'amoreKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...