با حس فشرده شدنش اخم کرد...
کِی خواب رفته بود؟
اروم چشماش و باز کرد...
چند بار پلک زد تا تاریه چشماش خوب شد و تونست پنجره ی قدی روبروش و ببینه که خورشید مثل تیکه از الماس پشت پرده ی حریر، خودش و به نمایش گذاشته بود...
نور خورشید از لابلای تار و پود پرده عبور میکرد و فضای اتاق و نورانی کرده بود...
تازه همه چیز یادم اومد...
من تو خونه ی جونکوکم...
تو اتاقشم...
رو تختشم...
و...
سرم و برگردوندم که نفس های داغش و رو گردنم حس کردم.
لبخندی رو لبام نشست...
و ...تو بغلشم...
حس لذتی زیر پوستم در جریان بود...
نفس عمیق کشیدم...
دستی که دور کمرم بود و حلقش و محکم تر کرد و منو به خودش فشار داد...
پشت گردنم طوری که لباش به گردنم میخورد...با صدای خمار و بم شده ای گفت: صبح بخیر.
گردنم و کج کردم...
بیدار بود...
-صبح بخیر.
-خوب خوابیدی؟
به پنجره و اسمون خیره شدم...
-اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد.
تک خنده ای زد : پس از این به بعد جات اینجاعه.
لبخند زدم.
خواستم از بغلش بیام بیرون که نذاشت.
-بمون...یه ذره دیگه...بزار کامل ارامشم و بگیرم.
قلبم ریخت...
سرش و تو موهام فرو کردو نفس عمیق کشید.
انگار بعده مدت ها راحت خوابیده بود...طوری که نمیخواست بیدار بشه...
با یاداوری چیزی گفت...
-جنی...میخوای چیکارش کنی؟
نفسش و فوت کرد پشت گردنم که غلغلکم شد...
-...همینجا میمونه...تا تانخون بیاد.
لرزیدم...
کوک فهمیدو منو محکم تر گرفت.
-نمیزارم دستش بهت بوخوره.
و بوسه ای رو گردنم گذاشت که مور مور لذت بخشی تو تنم پیچید...
-...میدونم.
-...خوبه.
سکوت کرد...
سکوت لذت بخشی از صدای نفس هامون تو اتاق پخش بود...
من تا العان تو زندگیم اینجور ارامشی نداشتم...
انگار ساحل ارومه...
اسمون صافه...
خورشید مستقیم به اب دریا میتابه...
صدای ارامشبخش دریا...
خوردن موج ها به ساحل...
همه و همه ارامشی عجیب داره...
که با ارامش العانم برابری میکنه...
حتی میتونم بگم الان بیشتر ارامش دارم...
-کوک...
-جونم...
-داری منو ...گیج میکنی.
چیزی نگفت...
-کارات...باعث میشه...که اشتباه فکر کنم.
-تهیونگ...
سکوت کردم...
گذاشتم حرف بزنه و منو از گمراهی دربیاره...
-اشتباه نیست.
قلبم وایساد و نفسم حبث شد...
منو تو بغلش برگردوند...
حالا میتونستم صورتش و تو فاصله ی کمی ببینم...
چشمای کهکشانیش...
چشمایی که غرق میشم توش...
کوک: گیج نشو...درست فکر میکنی...اشتباه نیست.
اب دهنم و قورت دادم...
-تو...یعنی...
-ته...دیشب و یادته؟
سرم و تکون دادم...
دستش و روی گونم گذاشت و نوازش کرد...
انگشت شصتش و روی لب پایینیم کشید و خیره به لبام گفت: دیشب بهت گفتم...گفتم دوست دارم...و جدی بودم...
با شوک ازش فاصله گرفتم و رو تخت نشستم...
با چشمای گشاد شده نگاش میکردم...
نکنه خواب زده شده؟
داره...حقیقتو میگه؟
الان چی گفت؟
گفت منو...منو دوست داره؟
گاد...خدای من...
باورم نمیشد...
الان کسی که به من گفت دوست دارم...جونکوکه...جعون جونکوک؟...اون پسر سرد و یخی؟
اونم روبروم نشست...
دستی تو موهاش کشید و با لبخند نگام کرد.
نمیدونستم چی بگم...
حرفام و گم کرده بودم...
کلمات یادم رفته بود...
-کوک... تو...
دستم و گرفت و نوازش کرد...
-تهیونگ...بچگیمون یادته؟
سرم و اروم تکون دادم.
ادامه داد: اون زمان بود که فهمیدم بدونه تو نمیتونم زندگی کنم...بدونه تو واقعا نمیتونم...بهت قول دادم تا اخرش باهاتم...بچه بودیم اما احساساتم خالصانه بودن...العان...احساساتم بیشتر شده...خیلی بیشتر...طوری که اگه یک روز نبینمت نمیدونم چی به سرم میاد...نمیخوام ازم دور باشی...نمیخوام از دستت بدم.
به چشمام خیره شد...
-من واقعا...دوست دارم...از همون روز که تو بارِ دوستت دیدمت...ازت خوشم اومد...تونستم برق چشمام و خودم بفهمم...تونستم تکون خوردن چیزی رو تو قلبم حس کنم...همش میومدم تو ساختمون بادیگارد ها تا ببینمت...تمرین هاتو...تلاش هاتو...وقتی فهمیدم تو...همونپسر عموی گمشدمی...همونی که سال ها منتظرش بودم انگار دنیا رو بهم دادن...انگار تازه زندگیمو شروع کردم...انگار تازه نفس کشیدم...انگار تازه تونستم صدای ضربان قلبم و بشنوم.
شوکه بودم...
خیلی شوکه...
دهنم قفل شده بود...
باورم نمیشد...
اون...اون چیزایی بهم گفته بود که باعث شده بود بغض کنم...
اون...اون الان بهم اعتراف کرد دوستم داره...
قلبم از شدت هیجان داشت تو سینم بیرون میومد...
نفس کشیدن یادم رفته بود...
نفهمیدم چیشد ولی خودم و تو بغل کوک درحالی که وحشیانه همو میبوسیدیم پیدا کردم...
محکم دستام و دور گردنش حلقه کرده بودم...
محکم منو گرفته بود تو بغلش و بینه دستاش...
اینقدر که ممکن بود توهم حل بشیم...
سرم و کج کردم ...
میخواستم باور کنم...
باور کنم امروزو...
این خوشحالی رو...
نفس کم اوردم...
در یه حرکت منو چرخوند و رو تخت انداخت و خودشم روم خیمه زد و همچنان منو میبوسید...
بینه بوسمون لبخندی ناخداگاه اومد رو لبام...
دستام و از پشت لای موهاش فرو کردم که ناله ای کردو وحشیانه تر لبام و میبوسید...
زانوش و بین پاهام گذاشت و یه دستش و رو تخت کنار سرم و دست دیگش رو پهلوم بود...
اروم نوازشم میکرد...
سکوت اتاق با صدای لبامون به هم میخورد و این...لذت بخش و کثیف بود...
دستش و زیر تیشرتم سر داد و روی عضلات شکمم کشید...
دستش داغ بودو منه یخ زده رو ذوب میکرد...
حس لذت...حس زندگی...حس عشق...عشق...عشق...
قشنگ بود...
تاحالا تجربش نکرده بودم...
با دخترای زیادی خوابیده بودم...اما...
اون...
اون فرق داره...
خیلی فرق داره...
زانوش و اورد بالا که فشاری به پایین تنم اورد...
دهنم و از لذتی که یهویی تو تنم پیچید باز کردم که این زبون سرکش کوک بود که سریع تو دهنم چرخید و تصرفش کرد...
تمام دهنم و مزه میکرد و بهم محلت کاری رو نمیداد...
پس گذاشتم اینقدر انجامش بده که سیر بشه...
با اینکه میدونم این لذت سیر نشدنیه...
دستش و روی بدنم...پهلو و کمرم میکشید...
منم یه دستم و لای موهاش و اون دستم و روی عضلات سکسیه کمر و کتفش از زیر لباس میکشیدم...
وقتی واقعا نفس کم اوردم نتونستم و سرم و کشیدم عقب که لبامون به سختی از هم جدا شد...
و این بزاق بین لبامون بود که تنها لبامون و به هم وصل کرده بود...
و این خیلی...سکسی بود...
نفس نفس میزدیم...
مطمعنم لبام کبود شده و باد کرده...
به چشمام خیره شد...
مطمعنم چشمام خمار شده...
طاقت نیاورد و سرش و تو گردنم فرو کردو شروع کرد گذاشتن بوسه و هیکی روی گردنم...
اول گاز میگرفت و بعد روشو میبوسید...
از شدت لذتی که تو تنم پیچیده بود ناله ای کردم و دستم و رو شونش گذاشتم...
-ک...کوکککک...اهههه...
یقم و گرفت و کشید و ترقم و با زبونش خیس کرد و روش بوسه های سنگینی میزاشت...
طوری که مطمعنم کل گردنم کبود شده و پر از هیکیه.
خط فکم و با زبونش لیسید و بوسه ای رو چونم گذاشت...
نفسم واقعا بالا نمیومد و تند تند نفس میکشیدم...
صدای نفس هامون...
صدای بوسه های خیسش توی اتاق پیچیده بود...
لبام و دوباره بوسید ...
دوباره و دوباره...
توقف ناپذیر بود...
دستش و از رو پهلوم کشید تا رون پام...
فشاری بهش داد...
همچنان لبامون درگیر بود که یهو صدای داد و شکستن چیزی به گوشمون خورد...
یکه خوردم...
جونکوک مک اخر و به لبام زدو ازم جدا شد...
به چشماش خیره شدم...
ترسیدم...
نکنه...
تانخونه؟
انگار فهمید که گونم و بوسید و گفت: اروم باش نفسم.
-نکنه...تانخونه؟
لبخندی زدو گفت: دور تادوره اینجا پر از بادیگارده...امکان نداره همینطوری بیاد تو.
خیالم راحت شد...
نفس حبث شدم و بیرون دادم که دوباره صدای داد اومد...
صدا دخترونه بود...
تازه یادم اومد...
جنی...
در زده شد...
کوک با بوسه ی کوتاهی که رو لبام زد از روم بلند شد.
سریع رو تخت نشستم و لباسم و درست کردم.
کوک: بیا تو.
در باز شدو همون زن سوفی اومد تو...
تعظیمی کردو گفت: صبحتون بخیر...اقای جعون اون دختر واقعا غیر قابل کنترل شده....هرچیزی که تو اتاق بوده رو شکسته...و همش داد میزنه و به در مشت میزنه تا درو باز کنیم.
کوک عصبی بلند شد و رفت طرف سوفی.
جدی شد...
-درشو که باز نکردین؟
سوفی: نه خیالتون راحت.
-خوبه...اگه میبینین زیادی سرو صدا داره ببرینش زیرزمین...فقط براش اب و غذا بزارین.
سوفی سری تکون دادو با اجازه ای گفت و رفت.
عصبی دستی تو موهاش کشید.
کوک: اون یه شیطانه.
بلند شدم و رفتم طرفش.
-کوک...سینت...
توجهش بهم جلب شد و نگام کرد.
-خوبم تهیونگ.
دستم و رو سینش گذاشتم و گفتم: خواهش میکنم..بخاطر منم که شده به خودت فشار نیار...دکتر گفت نیاز به استراحت داری.
-تهیونگ...نمیتونم هیچکار نکنم و فقط استراحت کنم.
سرم و تکون دادم.
-تا وقتی که تانخون بیاد...خواهش میکنم.
نفسش و فوت کرد بیرون.
کمرم و گرفت و منو چسبوند به خودش.
-بخاطر تو.
لبخند زدم.
به لبام خیره شد: من که صبحونم و خوردم...تو گشنت نیست؟
تعجب کردم.
-صبحونه خوردی؟...کِی؟
یهو لبام و بوسید و عقب کشید: مثلا الان خوردم.
و چشمکی بهم زد...
دلم ضعف رفت...
-ینی فقط با همین سیر میشی؟
و نیشخند بدجنسی زدم بهش.
یه ابروشو داد بالا و گفت: پس میخوای چیزای دیگه ای هم بهم بدی؟
و دستش و رو باسنم گذاشت و فشار خفیفی بهش داد که با چشمای درشت شده زدم به پایین شکمش ولی حواسم بود به جای حساسش نخوره..
با خنده دولا شدو گفت: اوهههه...چرا میزنی...خودت گفتی که.
-خیلی رو داری...فقط نیم ساعته بهم اعتراف کردی.
صاف وایساد و نیشخند زد: خب بده زود پیش بریم؟
بالشت و برداشتم و با خنده پرت کردم طرفش که جاخالی داد و خندید و رفت تو دستشویی...
زیر لب زمزمه کردم: منحرف.........................
-هیییی ولم کنینننن عوضیااااااا...جونکوککککِ عوضییییی....تهیونگگگگگگ...تهیونگو چیکارش کردیننننن؟...هی با شمام مگه کرین؟
دوتا بادیگارد محکم گرفته بودنش و میبردنش سمت زیرزمین...
مقاومت میکرد...
جنی: کمککککک...یکی کمکممم کنه...
بادیگارد: اینجا کسی صداتو نمیشنوه.
جنی: خفه شوووو...دارم میگم اینجا چه خبرههه؟...مگه کری جوابم و نمیدی؟...چرا دیشب تاحالا منو گرفتین؟...جونکوکککککک بیا بگو چه خبرههههه؟.
کوک: صبر کنین...
با صدای کوک با شتاب برگشت عقب و بهش نگاه کرد...
جونکوک دست به جیب اروم با چهره ی جدی و سردِ همیشگیش نزدیکش میشد...
جنی با تعجب نگاش میکرد : تو...تو...
-من؟...اره من...همش کاره منه.
عصبی داد زد: توی اشغال منو گرفتی که چی؟...اینکارات چه معنی میده؟...زده به سرت ؟
-داری عصبانیم میکنی.
جنی حرصی خندید...
-دارم میگم این کارات چه معنی میده؟
کوک نیشخندی زدو رفت جلو تر.
-مشخص نیست؟...داداشت به همه لطف داشته...منم از طریق تو دارم جبرانش میکنم.
جنی تعجب کرد.
-توی عوضی منو گرفتی و میخوای زندانیم کنی...که چی ها؟...داداشم و از کجا میشناسی؟...چیکارت کرده؟ صبر کن اصلا ...اصلا تهیونگ گجاست؟...اونو چیکارش کردی؟
کوک: هیسسس دختر کوچولو...یکی یکی بپرس...داداشت باید تاوان سنگینی بده...چون عشق منو ازم گرفت...تاوان میده اونم با تو.
شوکه شد...
-عشقت و ...گرفت؟...دیوونه شدی؟ ...اون غیر از تهیونگ هیچکس و نمیدید چطور عشقتو گر...
یهو حرف تو دهنش ماسید و چشماش گشاد شد...
جنی:منظورت...ته...تهیونگه؟
کوک: دختر باهوشی هستی.
جنی عصبی شدو داد زد: دهنتو ببندددد...تهیونگ مال منههههه...نه تو نه اون تانخون عوضیییی...اون مال منهههععع.
کوک عصبی رفت جلو و فک جنی رو محکم گرفت و فشار داد...
صورت جنی جمع شد...
کوک: بار اخرت باشه حتی اسمش و میاری ...اون مال من بوده...و میمونه...فکر نکن میزارم واسه شما خواهر برادرِ روانی بشه.
جنی: ولم کن...اخ...
فکش و محکم تر فشار دادم و اروم غریدم: فقط منتظرم برادرت بیاد...بیاد و ببینه خواهش چجور بهش ضربه زده...ببینه خواهرش چه نقشه هایی که نداشته...ببینه از کی ضربه خورده.
جنی پوزخند زد.
-اون...اون هیچوقت بهت باج نمیده.
کوک با نیشخند فکش و ول کرد که جنی اخ دردناکی گفت.
-اره...میدونم...تانخون عوضی تر از این حرفاست.
-پس...میخوای با زندانی کردن من چیکار کنی؟
کوک خنده ای کردو دستی تو موهاش کشید...
-خودت چی فکر میکنی؟...
و با پوزخند و چشمای یخی و بی حس دور شدو جنی رو تو بهت و یه عالمه سوال رها کرد.
هنوز باورش نمیشد تهیونگ...تهیونگ و جونکوک...
یعنی اونا داشتن اون شب فیلم بازی میکردن؟
عصبی دندوناش و روی هم فشار میداد...
اون رکب خورده بود...
خودش کسی بود که داشت بازی رو پیش میبرد...با گرفتن تهیونگ و اینکه کاری کنه مال خودش بشه...میتونست هم اونو داشته باشه هم اموالشو...
حتی اونشب مست نبودم...فقط به خودم عطر تحریک کننده زده بودم و یکم الکل رو گردنم ریختم تا فک کنه مستم...
نیشخند زدو بلند بلند مثل دیوونه ها میخندید...
حالا ورق برگشته بود...
یهویی همه چیز عوض شد...
احساسِ کسی رو داشت که فکر میکرد داره بازی رو میبره اما...از قانون هاش و بازیکناش بیخبر بود...
بادیگاردا دوباره بازوش و گرفتن و به زور بردنش تو زیرزمین...
تو یه اتاقک ولش کردن...
فقط یه تخت یک نفره داخل اتاق بود...
در بسته شد...
عصبی رو تخت نشست و شروع کرد خوردن ناخوناش.
عصبی بود...
استرس داشت...
بیماریش داشت برمیگشت...
نه...
نه من درمان شده بودم...
من...من دیوونه نیستم...
نه...
نیستم.............................
🤗
🐻🐰
حمایت حمایتتتت...
فیکو اگه دوست داشتین به دوستاتون معرفی کنین...
هرچقدر ووت ها زیاد باشه زود تر پارت میزارم...
لاویو

YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...