part"8

4.2K 601 30
                                    

با صدای گلوله اونم تو حیاط عمارت شوکه جیمین و جیهوپ که تو سالن پایین بودن دوییدن طرف در تا ببینن چه خبره.
با چیزی که دیدن بالای پله ها خشکشون زد.
توان حرکت نداشتن و انگار صحنه ی مقابل چشمشون یه چیز غیر قابل باور بود...
درستش اینه نمیخواستن باور کنن...
کوک تو بغل تهیونگ رو زمین افتاده بود و از کتفش خون میزد بیرون و تهیونگم تو سینش خونریزی داشت و به شدت بی حال بود.
با دیدن جیمین و جیهوپ تهیونگ با تمام انرژی که براش مونده بود لب زد: ک...کمک...
و از حال رفت...
و این صدای جیغ گوش خراش جیمین بود که کل عمارت و برداشت...

.......................

نامجون: کار کیه؟
دستیار چوی: قربان...ما همه ی دوربین هارو چک کردیم...و فرد مشکوکی رو ندیدیم.
یونگی عصبی پاش و زیر میز زد و میز شیشه ای به هزار تیکه تقسیم شد.
یونگی: یعنی چی که فرد مشکوکی ندیدینننننن؟...برو گورتو گم کن و دوباره بگرد...بگرددد چون باید پیداشون کنییییی...من نمیزارم کسی که با کوک اینکارو کرده قصر در بره.
با تمام توانش فریاد میزد.
نامجون: بس کن یونگیییی...جیهوپ ببرش بیرون.
جیهوپ یونگی رو برد بیرون.
نامجون: یعنی میگی ممکنه از خودمون بهمون ضربه زده باشن؟
چوی سری تکون دادو گفت: بله...من با دوتا از مورد اعتمادام در حال جست و جوییم...بینه بادیگارد ها...نگهبانا...خدمه ها...حتی باغبون ها...کسایی که تو این مدت داخل عمارت بودن ...همه و همه بازجویی میشن خیالتون راحت.
نامجون کلافه و عصبی سری تکون داد.
-میتونی بری چوی.
-با اجازه.
رفت بیرون.
یعنی ممکنه کی اینکارو کرده باشه؟
تا کوک و تهیونگ به هوش نیان هیچی مشخص نمیشه...
دشمنای زیادی داریم که ممکنه به کوک اسیب بزنن...اما تهیونگ؟
با کلیک روی لبتاپ دوباره فیلم دوربین های توی حیاط پخش شد.
ماشین کوک که ایستاد هردو ازش پیاده شدن.
تهیونگ انگار ترسیده و کلافه بود چون کاراش خیلی با عجله و بدون دقت بود حتی راه رفتنش...و کوکم انگار عصبی بود...
بازوی تهیونگ و با خشونت گرفت و کشید سمت عمارت که یهو انگار یکی صداشون کرده باشه هردو برگشتن عقب و در یک صدم و ثانیه تیر به سینه ی تهیونگ شلیک شد...تو صحنه مشخص نیس از کجا و توسط کی...و انگار تیرِ دومم میخواست به تهیونگ شلیک بشه که کوک خودش و میندازه جلوی تهیونگ و به کتفش تیر میخوره و پرت میشه تو بغل تهیونگ و باهم میفتن زمین...و اونموقع بود که جیمین و جیهوپ میان بیرون...
لبتاپ و عصبی بست...
باورش نمیشد...
باورش نمیشد کوک همچینکاری بکنه...
که جون خودش و به خطر بندازه بخاطر یه غریبه.
مگه اون‌پسر کیه که کسی میخواسته اونو بکشه؟
با صدای در سرش و گرفت بالا.
جین اومد تو.
-نامجون...دکتر میخواد تورو ببینه.
و درو کامل باز کرد و دکتری که بالای سر جونکوک و تهیونگ فرستاده بود حالا داشت وارد اتاق میشد.
جیمین به زور میخواست بیاد تو که جین نگهش داشت و گفت: دکتر گفت فقط به نامجون میخواد بگه جیمین...بعدا میفهمیم... صبر داشته باش.
و درو بست.
دکتر رو مبل تک نفره نشست و نامجونم روبروش نشست.
-دکتر چیشده؟
دکتر عینکش و از رو چشماش برداشت و گفت: اول به درخواست دارم ازتون...یا هرچه سریع تر به بیمارستان منتقلشون کنین...یا دم و دستگاهی که میگم و حتما فراهم کنین...چون با این امکانات کم جونشون در خطره...بخصوص پسری که گفتن اسمش تهیونگه.
-حتما...حتما جور میکنم...هرچی لازم داره به دستیارم که پشت دره بگین اون فراهم میکنه...شما فقط بگین حالشون چطوره؟
-خب...جونکوک شی حالشون خوبه‌...گلوله به راحتی خارج شد چون از ناحیه ی بدی اسیب ندیدن...اما تهیونگ شی...اون گلوله درست وسط قفسه ی سینه خورده و به چند تا از دنده ها اسیب زده اما خطر رفع شده...اگه هرروز هردو معاینه بشن خطر کامل از بین میره...اما باید خیلی تحت مراقبت باشن.
-خوبه...خداراشکر...کِی به هوش میان؟
-کم کم به هوش میان...ممکنه تا فردا طول بکشه نگران نباشین.
-خوبه.
-فقط...هرچه زود تر دستگاه هارو فراهم کنین.
-حتما ...
گوشیم و برداشتم تا به چوی زنگ بزنم...
باید خدارو هزار مرتبه شکر کنم که بلایی سر برادر کوچولوم نیومده...و همینطور بادیگاردش تهیونگ.

Hidden LoveWhere stories live. Discover now