اروم از پله ها میرفت پایین...
اصلا دلش نمیخواست قیافه ی نحسه اونو ببینه ولی باید باهاش میساخت...
اون الان تنهاست...تو خونه ی اون عوضی و ادماش دوروبرشونن...
اون قرار دادو امضا کرده...
پس نمیتونه ساز مخالف بزنه...چون به ضرر خودشه...
ممکنه اون روانی یهو دیوونه بشه و ادماشو بندازه تو جونش...
هرکاری ازش ساختست...
میز ۶ نفره ی چوبی کنار پنجره قدی خودنمایی میکرد...
تانخون پشت میز نشسته بود...
با دیدن من اشاره به صندلی کنارش کردو گفت: بشین.
نفس عمیق کشیدم تا میز و تو صورتش خورد نکنم...
نشستم رو صندلی...
خدمتکار غذاهارو گذاشت و با تعظیمی رفت.
-بخور تهیونگ...دوست ندارم از ضعف بیفتی رو دستم.
چشمام و چرخوندم...
بهش اهمیت ندادم و یکم غذا برای خودم گذاشتم تو بشقابم...
اومدم قاشق اول و بزارم تو دهنم که با حرفش دستم خشک شد...
-خواهرم قراره برای مدتی بیاد اینجا.
اخم کردم...
اون دختر و قبلا چند بار دیده بودم...
البته چون تو امریکا درس میخوند زیاد نمیومد کره...
ولی تو همون چند باری هم که دیدمش...خیلی دختر نچسبی بود....و امیدوارم العان نباشه چون واقعا نمیتونم یکی دیگه شبیه تانخون و تحمل کنم...
-به من چه.
و قاشق و تو دهنم بردم و سعی کردم رو خوشمزگیه غذا تمرکز کنم...نه وجودِ نحسِ اون...و دراینده خواهرش.
-اههه ته...نمیخوام جلوی اون اینطوری باشی...
بی حس نگاش کردم.
غذامو میخوردم و به حرفاش اهمیت نمیدادم...
نفس حرصی کشید و اونم شروع کرد غذا خوردن...
وقتی سیر شدم و خواستم بلند شم گفت: چند ساعت دیگه میرسه.
-به من ربطی نداره.
خواستم برم که مچ دستم و گرفت و با خشم بلند شدو سینه به سینم وایساد و گفت: رفتارتو درست میکنی...وگرنه طور دیگه باهات رفتار میکنم.
عصبی بود...
پوزخند زدم...
دستم و ول کرد و از پله ها بالا رفت.
به رفتنش خیره شدم...
-کاری میکنم خودت منو ول کنی....
صدای حرف از پایین نشون میداد که اون دختر اومده...
رو تخت غلطید و توجه ای نکرد...
فقط همینو کم داشت...
اه کاش حداقل گوشیم و داشتم...
مطمعنن اگه گوشیش و داشت تانخون ازش میگرفت...
دلم برای همشون تنگ شده...
جیمین...جیهوپ...جین...نامجون...و ...جونکوک...
اون الان کجاست؟
اونا کجان؟
چیکار میکنه؟
چیکار میکنن؟
چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم...
من دوباره تنها شدم...
دوباره خانوادم و از دست دادم...
دوباره تانخون خانوادم و ازم گرفت...
دوباره گذشته تکرار شد...
با صدای در اتاق سریع چشمام و باز کردم ...
در اتاق باز شدو با دیدن فرد روبروم اخم کردم...
-اوه...سلام تهیونگی...
رو تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم...
-سلام...
اون دختر لبخندی زدو موهاش و پشت گوشش داد...
خواهر تانخون...
الان تو اتاق تهیونگ بودو با چشمای نورانی داشت تهیونگ و نگاه میکرد...
خیلی ...عوض شده و ...خوشگل...
با همون لبخند گفت: فکر نمیکردم توهم اینجایی...راستش... تانخون گفته بود از خونه رفتی و دیگه باهاش زندگی نمیکنی و دیدنت اینجا...باعث خوشحالیمه...
-اوهوم.
لبخندش و عمیق تر کرد...
در اتاق و بست و دستاش و توهم قفل کرد...
-تو...
یکم شک داشت بگه یا نه...
-تو با اراده ی خودت اینجایی؟
چشمام و چرخوندم.
-معلوم نیست؟
اخم کمرنگی کرد...
-اوه...من نمیدونستم که...اه تانخون واقعا دیوونست.
-خوشحالم که بهش پی بردی.
اونور تخت با فاصله از من نشست...
دقیق نگاش کردم...
اون واقعا فرق کرده بود...
خیلی زیاد...
موهای بلند مشکی...صورت زیبا...پوست سفید...
وقتی دید خیره تو صورتشم گونه هاش رنگ گرفت و گفت: تو خیلی عوض شدی...اخرین بار که کره بودم یه پسر بچه ی ۱۷ ساله بودی...و العان...خیلی...جذاب شدی.
لبخند زد...
-اوهوم...۱۰ سال میگذره.
-بهم نگاه کرد...
-شنیدم خانوادت و پیدا کردی...
سرم و تکون دادم...
خواهرش خب...
با اینکه سال زیادی ندیده بودمش ولی انگار واقعا با برادرش فرق داره...
البتع تو برخورد اول نمیشه گفت...
و من حسی فقط گفتم.
-اره...و برادرت دوباره اونا رو ازم گرفت.
اخم کرد...
-اون حق این کارو نداره.
-داری منو بازی میدی یا با برادرت نیستی؟
سکوت کرد...
پوزخند زدم...
-جنییی...
و در اتاق باز شدو تانخون اومد تو...
اینجا یه تَویلست...
با دیدن منو خواهرش لبخند زدو گفت: جنی...فکر نمیکردم اینقدر زود بیای و تهیونگ و ببینی.
جنی لبخند زدو بلند شد و رفت طرف برادرش.
-دلم براش تنگ شده بود...و میخواستم ببینم این پسر بچه ی تخس الان چه شکلی شده.
و چشمکی دور از چشم تانخون به من زد.
چشمام و چرخوندم.
اون دوتا خواهر برادر قطعا دیوونن...
-خب...حالا که دیدیش...یالا برو تو اتاقت من با تهیونگ کار دارم.
جنی به من نگاه کرد و با مکث نگاهش و از من گرفت و رفت بیرون.
تانخون درو پشت سر جنی بست و اومد جلو روبروم وایساد...
دستش و زیر چونم برد و سرم و گرفت بالا تا نگاش کنم.
با تنفر نگاش میکردم...
-بیب...من امشب نمیتونم پیشت باشم...
و پوزخند زد...
ادامه داد: گفته بودم بهت که دارم دنبال قاتل بابام میگردم؟
با تعجب نگاش کردم...
-قاتل؟
نمیدونستم باباش و کشتن...
اون اصلا مگه بابا داشت؟
چرا من...خبر ندارم...
منی که ۱۵ سال باهاش زندگی کردم...
گونم و نوازش کردو گفت: اوهوم...پدرم...اه نمیشه اسم اونو پدر گذاشت...و من هم فقط تا ۱۸ سالگی دیده بودمش...اه بهت نگفته بودم نه؟
سرم و کشیدم عقب تا اینقدر صورتم و لمس نکنه..
اما بی توجه به من دستش و طرف گردنم برد و شروع کرد نوازش کردنِ شاهرگم...
-من تا ۱۸ سالگی تو عمارت خودمون زندگی میکردم...عمارت خانوادگی...همراه با مادر ،پدر، و جنی و خب یه خواهر دیگه هم داشتم که از معشوقه ی بابام بود و چون مادرش مُرده بود با ما زندگی میکرد...
منتظر ادامه ی حرفش شدم...
دستش و طرف گوشم برد و لمس کرد...
ادامه داد: اون مرد هیچوقت پدری نکرد...همش شرکتش بود یا پیش معشوقه هاش...ما مدت زیادی تو خونه نمیدیدیمش...یا اصلا نمیدیدیمش...مادرم یه روز خسته شدو منه ۱۸ ساله و جنی که ۶ سالش بودو ول کردو رفت...
شوکه شدم...
نگاهش به روبرو بود و انگار تو گذشته غرق شده بود...
-بابام؟...اون نبود...براش مهم نبود...خسته از اینهمه تنش...از اینهمه تنهایی...یه روز که بابام طبق معمول سرش با معشوقه هاش گرم بود کلید دفتر و گاوصندوق و برداشتم و رفتم شرکت...بدونع اینکه بابام بفهمه سند عمارت و چند تکه زمین و برداشتم ...امضای بابام و جعل کردم و اونارو به نام خودم زدم...
یه روز فهمیدم بابا رفته سوییس...وقت خوبی بود...
تو یک هفته عمارت و زمینارو فروختم و پولش و برداشتم همراه با جنی بدون خبر و شبانه رفتیم تایلند...برام مهم نبود بابام...اون دختر که از معشوقش بود...هیچکدوم برام مهم نبودن...انگار با رفتن مادرم سنگ شدم...تو تایلند خونه گرفتم...شرکت تازه ای تاسیس کردم...برای جنی پرستار گرفتم...و بابا و دخترش...انگار هیج خبری ازشون نبود...شنیده بودم شرکتمون که دست پدرم بود ورشکسته شده و یه عالمه قرض بالا اورده...برام مهم نبود...بعده سه سال رفتم کره برای شراکت با یه شرکت کره ای...
به من نگاه کرد...
-یه شب که قرار دادو بستم تو راه برگشت به خونه دیدم یه ماشین چپ کرده و یه پسر بچه نظرم و جلب کرد...نجاتش دادم...وقت نشد پدرو مادرش و نجات بدم چون اون ماشین منفجر شد...
تن تهیونگ لرزید...
-بردمش خونم و ازش نگه داری کردم...درسته سنه خودمم کم بود اما به عنوان پسرم پیش خودم نگهش داشتم...چند سال خبری از پدرم و اون دختر نداشتم...خیلی سال...و سالی که تو از پیشم رفتی که تنها زندگی کنی...تو همون سال بابام به قتل رسید...
تهیونگبا چشمای درشت نگاش میکرد...
ناخداگاه گفت: چطوری؟...به قتل رسید...
-شنیده بودم اهل الکل شده بود...و وضعش اصلا خوب نبود و تو محله ی پایین همراه با دخترش زندگی میکرده... همسایه ها گفتن که یه روز یه پسر جوون میره تو خونش و اونو با همون شیشه های الکل میکشه.
انگار روح از تن تهیونگ رفت...
بدنش یخ کرد و خشک شده به تانخون نگاه میکرد..
قلبش نمیزد...میزد؟
نه...
نفس میکشه؟...
نه نفسش حبث شد...
انگار داره خواب میبینه...
انگار تو کابوسه بدی گیر افتاده...
نه...امکان نداره...چطور؟
چطور؟...
اون باباش نبود...
نبود ...نه...نه...
همونطور که موهای تهیونگ رو هم میریخت گفت: اگه قاتلش و پیدا کنم...خودم با دستای خودم میکشمش...درسته پدری نکرده برام اما...تا همون ۱۸ سالگی هم چیزی برام کم نذاشته...هرچی میخواستم زود فراهم میکرد...پدره...خوبی میشد اگه واقعا پدری میکرد.
و لبخند غمگینی زد...
دولا شدو بوسه ای رو لبام گذاشت و منو همونطور خشک شده ول کرد و رفت بیرون.
نفس حبث شدم و با فشار و لرزون بیرون کردم...
دولا شدم و دستم و رو سینم گذاشتم...
تنم میلرزید...
اگه...
اگه اون واقعا پدرش بوده باشه؟
اگه من...من قاتل پدرش باشم؟
دستام میلرزید...
چشمام و بستم...
بدبخت شدی...تهیونگ...بدبخت..........................................
🐻🐰
حمایت نمیکنین...
ولی بازم براتون مینویسم🙂...

YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...