part"15

5.6K 653 18
                                    


عجیبه...
زندگیت در فاصله ی چند ثانیه تغیر کنه...
اونم نه هر تغیری...
خودت و جایی پیدا کنی که بفهمی اصلا اینی که هستی خودت نیستی...
اینی که هستی که نسخه ی تقلبیه...
یه نسخه ی کپی فقط واسه زندگیه ازمایشی...
خوده واقعیت کیه؟
تونستی پیدا کنی؟
تونستی بفهمیش؟
تونستی درکش کنی؟
یا هنوزم داری میجنگی؟
با خوده تقلبیت و خوده واقعیت...
تمومش کن...
خودت و پیدا کن...
خودتو ببخش...
زندگی کن...
از اول...
از اول بسازش...
از اول بیدار شو...
از اول لبخند بزن...
از اول نفس بکش...
چون خودتو پیدا کردی...خوده واقعیتو...
دست از محکوم کردن بردار...
تا کِی؟
تا کجا؟
تو نقشه اول زندگی خودتی‌.. نه دیگران...نه حرفشون...نه نگاهشون...
تو لیاقت بهترینا رو داری...
لیاقت زیبایی ها...
پس از اول شروع کن...
زندگی قبلیتو فراموش کن هرچند بد...اما تموم شده.
دیگه فقط خودتی و خودت...
بسازش...
میتونی بسازی...
بهت ایمان دارم💜

میانِ کتاب‌ها گشتم

میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار،

در خاطراتِ خویش

در حافظه‌یی که دیگر مدد نمی‌کند

خود را جُستم و فردا را

.........................................

هنوز نتونستم عادت کنم...
یک هفتست اینجام...اما هنوز احساس عجیبی دارم...
احساسه بدی نیست...
خوبه...
اما عجیبه...
نمیدونم تونستم گذشته رو فراموش کنم؟
میدونم واسه اینکه این تغیرو...این خانواده رو...از اول بپزیرم باید گذشته رو فراموش کنم...
باید اعتماد کنم...
حالا که همه چیز یادمه...خانوادم و کنارم دارم...باید از اول شروع کنم...
همون تهیونگ کوچولویی که عاشق خانوادش بود‌‌‌...
نتونسته بود با فامیلی جعون کنار بیاد...هنوز کیم بود و کسی بهش اجبار نکرده بود تا شناسنامش و درست کنه.
شاید چون بیشتره عمرش و با فامیلی کیم گذرونده بود براش یکم سخت بود...
صدای پایی درست پشت سرش اومد و دستی که روی شونش قرار گرفت.
-خوبی؟
به جیمین نگاه کرد...
کنارش وایساده بود و با لبخند مهربونی نگاش میکرد.
سرش و اروم تکون داد.
-یکم...برام عجیبه.
حالا اونم به منظره ی روبرو نگاه میکرد.
دستش و برداشت و به میله ی تراس گره زد...
-اوهوم...میدونم هنوز برات سخته گذشته رو فراموش کنی...نمیخوایمم فراموش کنی...اما برای رفتن به جلو باید دست از نگاه کردن به عقب برداری تهیونگ.
-پدرو مادرم...فراموش کردن اونا برام سخت تره.‌..من فقط چند هفتست که همه چیز یادم اومده و حالا احساس میکنم اونا...اونا تازه فوت شدن و این عذابم میده.
-درکت میکنم...
دستم و گرفت...
تو چشمام خیره شد و ادامه داد: درکت میکنیم...اما تو مارو داری...یه خانواده...پشتیبان‌...کسی که همه جوره حمایتت میکنه.
اهی کشید...
-راسی ...اصلا یادم رفت چرا اومدم اینجا...نمیخواستم خلوت با خودتو خرابش کنم اما شام امادست و همه منتظرتن.
بهش نگاه کردم.
چشماش همون جیمینیه کوچولوعه...همونی که با اخم میگفت(هی من بزرگ ترتم...پس باید هیونگ صدام کنی)
لبخندی بهش زد.
-بریم.
باهم وارد عمارت شدن و در تراس و بستن.
وارد سالن شدن و تونستن میز غذاخوری و ۴ نفری که پشت میز نشستن و ببینن.
تهیونگ با ندیدن جونکوک اخم کمرنگی کرد‌‌...
بازم نیومده عمارت یا سر میز حاضر نشده.
نامجون با لبخند: بشینین ...تهیونگ خوب خوابیدی؟
تهیونگ نگاهش و از صندلی خالی کوک گرفت و به نامجون نگاه کرد.
متقابل و ناخداگاه لبخند زد.
-اره...نمیدونم چرا تازگیا اینقدر خوابالو شدم.
جیهوپ خندید و گفت: بخاطر قرصاییه دکتر بهت داده...خواب اوره.
-اوهوم.
نشست بینه جیمین و جیهوپ و جین و یونگی هم روبروش و نامجون سر میز.
نتونست طاقت بیاره و گفت: جونکوک نیومده؟
جین با ناراحتی گفت: اومده...اما مثل همیشه خودش و تو اتاق حبث میکنه و بیرون نمیاد...فکر میکردم خوب شده ولی از وقتی تو بهوش اومدی بازم گوشه گیر تر شده.
-چرا؟...از کِی؟
یونگی: از ۱۸ سال پیش...
انگار چیزی ته دل تهیونگ فرو ریخت و موجی از غم به قلبش نفوذ کرد.
-میشه...میشه بهم بگین چه اتفاقایی افتاده؟
یونگی : ۱۸ سال پیش بعده گمشدنِ تو و مرگ عمو و زن عمو این عمارت غم و سکوت گرفت...هیچکس باورش نمیشد...کوک از همه بیشتر اسیب دید...هرروز تو اتاقت منتظرت میموند تا بیای...تو از اول براش فرق داشتی تهیونگ...با تو خودش بود...خوده واقعیش و نشون میداد...وقتی دیگه ندیدت گوشه گیر شد...وقتی دید دیگه نمیای تو اتاقش خودش و پنهان میکرد ولی من میدونستم اون هرشب گریه میکنه‌...نمیتونستم کاری کنم چون هنوز خودمم سنی نداشتم ...خاله و اقای جعون وقتی دیدن داره افسرده میشه به زور بردنش امریکا...اونجا تنها بود....میخواستن تو تنهایی به خودش بیاد و از این عمارت دور باشه تا یادش نیاد...اما بد ترشد خیلی بد...اونجا شد یه ادم سنگدل...تنهاییش قلبش و سنگ کرد...۱۹ سالگی برگشت...دیگه اون کوکی نبود...خاله و اقای جعون با اینکارشون روحِ کوکی رو کشتن اما اونا فقط خوبیه پسر کوچیکشونو میخواستن...و هیچکس دیگه کاری از دستش برنمیومد...دوسال خودش و با دانشگاه سرگرم میکرد و یه جورایی وجوده ما سه نفر و خاله براش خوب بود و یکم از گوشه گیری خارجش کرد و ما تونستیم لبخند و خنده هاش و ببینیم...و واقعا این خوب بود...اما تا موقعی که خبر فوت خاله به گوشمون خورد و فرداش عمو از این خبر دق کرد...دونفر دیگه ای از نزدیکاش و از دست داد و این...تمومش کرد...افسرده شد...خاله بعده تو براش اهمیت زیادی داشت...اون مادرش بود و تنها فرده نزدیک زندگیش...پدرش براش استوره بود...همه چیز ۵ سال پیش براش تموم شده.
یونگی بی حس میگفت و قطره اشکی از چشمش رو گونش میریخت...
همه ناراحت بودن و شنیدن دوباره ی اونا واقعا براشون عذاب بود.
و تهیونگ.
شوکه...ناراحت...نگران...غم...چند حس مختلف و تجربه میکرد و بیشتر از همه ناراحت بود...
برای پسری که مظلومانه زندگیش و از دست داده بود...
خوشی هاش و از دست داده بود...
کوک...
کسی که تهیونگ خیلی دوسش داشت و ...دوسش داره...
اون‌پسر پر خنده که شیطونی هاش همه رو کفری میکرد حالا اینقدر ساکت و گوشه گیر شده که حتی حظورش حس نمیشه.
بغض کرده بود...
کوکی رو درک میکرد...
از دست دادن کسایی که دوسشون داری واقعا...واقعا غیر قابل تحمله.
حجوم حسی به قلبش وادارش کرد وایسه و به اون پنج نفر نگاه کنه.
-من...من الان میام.
و با سرعت سمت پله ها رفت.
یونگی خیره به رفتن تهیونگ گفت: اون میتونه...مطمعنم میتونه.

Hidden LoveWhere stories live. Discover now