نمیدونست ساعت چنده...
نمیدونست روزه یا شب....
فقط میدونست مدت خیلی زیادیه اینجا زندانی شده.
هوای اتاق سرد بود
هیچ غذا یا ابی نیاورده بودن و احساس ضعف شدیدی میکرد.
هرچی دادو بیداد هم میکرد کسی جوابگو نبود و فقط سکوت بود و سکوت.
تو خودش مچاله شده بود و کنار تخت کز کرده بود.
پسر ضعیفی نبود...
برعکس بخاطر سختی هایه تو زندگیش قوی بار اومده بود اما حالا...احساسه یه پسر ۷ ساله رو داشت که وسط خیابون تو تاریکی گم شده بود...
پاهاش و جمع کرده بود و سرش و رو زانوهاش گذاشته بود.
ناخداگاه بغض کرده بود.
هرچی فکر میکرد بیشتر تو عمقِ بدبختیش غرق میشد.
خسته شده بود...
از خودش...
از زندگیش...
از دنیا...
از همه...
حتی خسته شده بود از نفس کشیدن.
فکر نمیکرد خوبی کردن به یکی تاوانش این باشه...
لعنتی اون گردنبند اگه از طلای خالصم باشه اینقدر نمیَرزه که بخوان منو بُکُشن...میَرزه؟
همونطور تو فکر بود که با صدای باز شدن قفل در سرش و بالا گرفت و به در خیره شد...
اتاق تاریک بود و فقط نوری که از بیرون میومد یکم اتاق و روشن میکرد.
در توسط بادیگارد باز شد...کنار رفت و حالا سایه ی یکی که هیکلی هم بود نمایان شد.
چون پشتش به نور بود نمیتونستم صورتش و ببینم.
اما لباس تمام مشکی پوشیده بود...
وارد اتاق شد...
با یه دستش درو بست...
و من لرزش تمام بدنم و حس کردم.
عطرش تو اتاق پیچیده بود...و باید بگم مست کننده بود.
یه قدم اومد جلو.
اروم بلند شدم و وایسادم.
حالا تونستم صورتش و ببینم.
همون بود...
اون عوضی ...
اخم کردم...
-بزار برم.
عصبی گفتم.
عادی بود...و این عادی بودنش ترسناک بود.
خنثی نگام میکرد...
بی روح...سرد...
-نمیفهمی؟...کری یا لالی؟
-برای بار اخر...میگم...
شمرده شمرده و اروم کلماتش و بیان میکرد...و این لعنتی واقعا وحشدناک بود...
حداقل دادبزنه...بهتر از اینه.
ادامه داد: اون گردنبندو بهم بده...منم میزارم بری.
چشمام و چرخوندم.
-نه تو واقعا کَری...دارم میگم فروختمش...ندارمشششش...راحت شدی؟...برو یکی دیگشو بخر ، فک نکنم با این ثروتی که داری پول کم داشته باشی واسه خریدش.
هنوز خنثی نگام میکرد...
حرف نمیزد...
اخم نداشت...
اروم بود و این انگار ارامش قبل طوفان بود.
-پولش؟
اب دهنم و قورت دادم.
حالا چی بگم...
با فکری که به ذهنم رسید سریع گفتم: قرضام و باهاش دادم.
گوشه ی لبش یکم...خیلی کم بالا رفت.
بازم سکوت..
این سکوت خیلی ناخوشایند بود...
و این فرد ناخوشایند تر...
-حالا بزار برم.
-...
-ببین من واقعا متاسفم که فروختمش خب؟...اما کاریه که شده...
-...
-من بجاش اون پسر و نجات دادم.
-...
-کیته؟...داداشته؟پسرته؟باباته؟پسرعمو دایی خاله عمته؟اصن پسر همسایتونه؟...مهم اینه من نجاتش دادم اوکی؟
-...
-نزدیک بود بمیره باور کن...سه نفر بودن میخواستن ببرنش...
-...
-خدای من چرا لال شدی چه چیزی بگو دیگهههههه.
و بازم سکوت.
انگار اصلا توعمرش حرف نمیزنه.
چشمام و بستم و خواستم نفس عمیق بکشم که با حرفش نفسم گرفت.
-باید تاوان بدی.
با شوک نگاش کردم.
-وات؟...چه تاوانی؟...مگه چیکار کردم؟...بخاطر به گردنبنددددددد فاکییییی؟
با ضربه ی محکمی که به ساق پام خورد خم شدم...
لعنتی...
با پاش طوری کوبوند به ساق پام که انکار با تبر زدن وسطش.
-حرومزاده...
-ادب داشته باش.
-گور بابای خودتو ادب...به چه جرعتی منو میزنیییی؟
خواستم برم طرفش حالیش کنم که ترسیدم بخواد واقعا دل و رودم و بریزه بیرون...
بهش میخورد از اون دیوونع ها باشه.
خب بیخیال فعلا باید از دست این هیولا نجات پیدا کنم بجای دعوا کردن باهاش...اونم با بادیگاردهایی که بیرون اتاق ریخته.
صدام و صاف کردم و گفتم: چه تاوانی باید بدم؟
اومد جلو تر.
دستاش تو جیبش بود.
تازه لباسش و دیدم.
پیرهن مردونه و شلوار مشکی و یه پالتوی بلند مشکی که روی سینش جایه جیب کوچولویی داشت که بهش سنجاق با طرح عقاب اویزون بود.
چرا این گیر داده به عقاب؟
اصلا کی بود؟
چرا با وجود چهره ی زیبا و جذابی اینقدر ترسناک و مخوف بود.
با صداش به خودم اومدم.
-اینجا...به مدت ۵ سال کار میکنی.
دهنم باز موند...
۵ ساللللللل؟...
جدی ۵ سالللللل؟
اصن چه کاری؟
نکنه...وای ...
نه عمرااااااا...
عصبی گفتم: من مگه شبیه کُلفَتام که اینجا کار کنم؟..خدمه میخوای زنگ بزن شرکت خدمات .
دستاش و بالا اورد و به معنی سکوت تکون داد.
با صدای سرد و خشکی گفت: صبر منم حدی داره...اصلا نخواه سر ریز شدنش و ببینی.
و حالا تونستم تو عمیق چشماش چیز مجهولی رو ببینم که باعث شد از سر تا نک پاهام بلرزه و بی حس بشه.
در عین اروم بودن خیلی...وحشدناکه.
برگشت و درو باز کردو در مقابل چشمای شوکم از در خارج شد.
پشت بندش دوتا بادیگارد اومدن تو.
بادیگارد: واسه کار جدیدت باید اماده بشی.
اب دهنم و قورت دادم.
-چه... کاری؟
-بادیگارد شخصی جناب جعون.

YOU ARE READING
Hidden Love
RomanceKookv [completed] -چرا اینجوری نگام میکنی؟ -چیه؟...اذیتت میکنه؟ -نه...عاشق ترم میکنه... :::::::::::::::::::::::::::::: کوکوی/ عاشقانه/ هیجانی/ مافیایی/ معمایی/ کمی اسمات/ ::::::::::::::::::::::::::: *فقط پارت اول برگرفته از فیلمه* 🥇#معمایی 🥇#فیک ...