بیحوصله کولم رو روی تخت انداختم. میخواستم خودمم روی تختم پرت کنم که تصویر خودم رو توی آینه دیدم. با دیدن لباسهام به خودم پوزخند زدم. به حماقتم ،به ساده لوح بودنم، به تک تک تصوراتی که از امروز داشتم. زیادی مضحک بود.
سرم رو چرخوندم و اینبار نگاهم روی دفترم ثابت موند. اغلب لای بقیه دفترهام میذاشتمش ولی چون از دیشب برای امروز ذوق داشتم تا نزدیکهای صبح بارها و بارها خونده بودمش.
پاهام منو سمتش کشوندن. دستم گرفتمش و یکی از صفحههات رو شانسی باز کردم.
«... امروز منو هه سان وقتی از دانشگاه برمیگشتیم جونگکوک رو دیدیم که دنبال چیزی میگشت. به سمتش رفتم و گفتم..»
دیگه حوصلم نکشید ادامش رو بخونم چون میدونستم در ادامه چی نوشتم. با خوندن هربارهی اون متنها قلبم بیشتر درد میکرد. حماقت بود. تمام اونها حماقت بودن. تمام مدتی که من از عشق اون مینوشتم اون به فکر ههسان بوده.
حالا خوندن و مرور کردن اون نوشتهها مثل سیلی محکمی به صورتم میمونه.
نمیخواستم حماقتم رو این همه به روی خودم بیارم.. دفتر رو همونطوری روی میز رهاش کردم و با بیحوصلگی دکمههای پیرهنم رو تقریبا کندم تا از شرش راحت بشم. احساس خفگی داشتم نه تنها خفگی بلکه احساس حماقت، حقارت و از همه بدتر حسادت!
ناخودآگاه تصویر هه سان میومد جلوی چشمم و همش خودم رو باهاش مقایسه میکردم.. توی هر یک از قیاسهایی که انجام میدادم برنده اون بود و من بازنده !!
تنها جایی که من میبردم ثروتم بود. ارث پدریم اما برا آدمی مثل جونگکوک مال و ثروت ذرهای اهمیت نداشت.
سقف بالا سرم رو تار میدیدم از دانشگاه تا اینجا به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم تا گریه نکنم.
ولی دیگه نمیتونستم انقدر قوی باشم دیگه درحدم نبود که نشکنم. ثانیه ای نگذشت که صورتم پر اشک شد.
هرچقدر میخواستم خودم رو آروم کنم اما موفق نمیشدم. من دو سال منتظر نموندم تا الان پس زده بشم. من دوسال نگاه هیچکس نکردم چون عاشق شدم... من دو سال به عشق ناسرانجامم تعهد داشتم، کیسای زیادی بودن که پیشنهادهای مختلفی میدادن چه دختر چه پسر.!
اما فقط و فقط به خاطر یه لبخندش به هیچکس توجهم نکردم. حتی حرفهاشون گوشهای از ذهنم رو ذرهای هم مشغول نمیکردن.
همش بخاطر این بود که عاشق شدم. منِ لعنتی دل به آدمی دادم که دلدار رفیقمه، دوستمه ،خواهرمه، هه سان!
دوباره با یادآوریش همون حس حسادت دور قلبم رو حصار گرفت. درسته بهترین دوستم بود ولی اصلا نمیخواستم اینطوری بشه نه نباید اینطوری بشه نه نه!
اصلا... اصلا همین فردا به جونگکوک میگم اون با یکی دیگه قرار میذاره. آره خودشه! اینطوری خوبه. من نمیتونم عشقم رو کنار یکی دیگه ببینم اونم کنار رفیقم!
آیا واقعا سهم من از عشق حسرت بود و از رفاقت حسادت؟ چرا هیچوقت چیزی مطابق میلم نشد؟ چرا باید نقش یک واسط رو اجرا کنم در حالی که میتونستم امروز اولین بوسهی زندگیم رو با جئون تجربه کنم. چرا باید توی عشقی بسوزم که یک طرفهست؟ اگه عدالتی وجود داره، دقیقا کجای این اتفاق عادلانست؟ چرا باید من بسوزم و نابود شدن قلب و روحم رو ذره ذره تماشا کنم؟
هقهقهام شدت گرفته بودن که صدای در اومد.
آجوما بود.
″جیمین شی.. جیمینا.. اونجایی؟ میتونم بیام تو؟″
هیچوقت بهش نه نیاورده بودم با اینکه کلی درد توی سینم حبس شده بود اما باز هم نه نیاوردم و بلندشدم نشستم و اشکهام رو هول هولکی پاک کردم با صدای از ته چاه دراومدم گفتم که بیاد تو.
آروم درو باز کرد و با دیدن ظاهرم هین آرومی کشید.
کنارم روی تخت نشست دستش رو روی صورتم گذاشت و با نگرانی گفت: جیمینم پسرم چیشده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه میکنی پسرم؟
با دیدن چشمهای نگران و محبت بیمنتش اشکهام دوباره سرازیر شدن.
با حس کردن گرمی دستهاش دلم تنگ مادرم شد. مادری که چند سال بود سهم خاک سیاه شده بود و دیگه پیشم نبود تا پیشش برم و از دردم براش بگم.. بگم که برای دل بیقرارم چاره ای پیدا کنه.
بگم که چقد از آدمها خستم.. براش شکایت کنم و بگم از هر چی عشقه بیزارم.. بگم که چقدر بدشانسم... چقدر تنهام!!
حقیقتا بدون پدرومادرم خیلی تنها بودم احساس بی کس و کار بودن بهم دست میداد مثل الانی که دوست داشتم مادرم پیشم بود و بغلم میکرد و میگفت میگذره و روزای بهترم میاد. شاید توی بیست سالگی گفتن این حرف جالب نبود اما برای منی که از سن کم مادرم رو از دست داده بودم، مثل عقده شده و مسیر رگهای قلبم رو گرفته بود.
ولی به گمانم روزگار اونقدرها هم باهام بد نبود من حداقل آجوما مینوا و چویونگ آجوشی رو داشتم هنوز دونفر توی زندگیم بودن که اگه دوروز نبودم نگرانم بشن. باز اونقدرها هم بیکس نبودم.
دست دیگش رو گذاشت روی دستهام و منتظر بهم نگاه کرد.
شدت اشکهام بیشتر شده بود. میدونستم طاقت دیدن من توی این وضعیت رو نداشت. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و هقهقهام رو خفه کردم.
قلبم درد میکرد سهم قلبم این نبود که بعد اینهمه سوختن به پای عشق، نهایتش اینطوری بی ثمر بمونه.
با دستای چروکیده اما پرمهرش سرمو بغل گرفت و آروم آروم نوازشم کرد.
همیشه باهام جوری رفتار میکرد تا جای خالی مادرم رو حس نکنم اون بعد از رفتن مادرم شد مادر دومم دقیقا از ۱۲ سالگیم پیشم بود منو میشناخت. میدونست سر هر چیزی اشکم درنمیومد.
صدای هق هقام کل اتاق رو گرفته بود.
″آجوما.. مادرم کجاست؟ مادرم کجاست که ببینه حالم اصلا خوب نیست.. کجاست که بغلم کنه؟ چرا انقدر زود تنهام گذاشت؟″
آجوما که فهمیده بود تو حال خودم نیستم به نوازشهای آرومش ادامه داد و اجازه داد بیشتر تو بغلش گریه کنم تا شاید آروم بشم.
با هر اشکی که میریختم یاد تک تک تجزیه و تحلیلهایی که در طول این دو سال از رفتارهای جونگکوک میکردم میوفتادم.
از هر حرکتش حس میکردم اونم عاشقمه فقط دنبال فرصته.
آه خدای من باورم نمیشه روبهروم نشست و گفت تو دونسنگمی.. چی میتونه دردناک تر از این باشه که عشقت ترو همیشه ببینه اما نه اونطوری که تو میخواستی فرقی براش با بقیه نداشته باشی.
″جیمینم، پسرم نمیخوای بهم بگی چیشده؟ مطمئنی فقط بخاطر دلتنگی مادرته که انقدر بیقراری و گریه میکنی؟ بگو بگو من میشنوم میدونم هیچوقت جای مادرت رو نمیتونم پر کنم ولی برام بگو عزیزم بگو تا آروم بگیری. سبک بشی نریز تو خودت اذیت میشی بگو عزیز دلم.″
به زور جلوی هق هقهام رو گرفتم و گفتم: آجوما.. میـ.. میشه بر.. برام یه قصه تعـ.. تعریف کنی؟ مثل وقتایی که بچه بودم؟ فعلا نمیخوام.. بـ...به چیز دیگه.. ای فکر کـ.. کنم..
نفس عمیقی کشید و همونطور که داشت نوازشم میکرد شروع کرد به تعریف کردن.
″پسرم تا حالا بهت گفته بودم منو چویونگ چطوری شد که عاشق شدیم و بهم رسیدیم؟″
سرمو به علامت نفی راست و چپ تکون دادم.
لبخندی زد و ادامه داد.
″خودت که بهتر از من میدونی اون نه وضع مالی خوبی داشت نه شرایط و موقعیت مناسبی که بتونه یه زندگی رو مدیریت کنه.. ولی انقدری سماجت داشت که از آخر منو سهم خودش کرد.″
نمیدونم چرا داشت همچین چیزی برام تعریف میکرد شاید حس کرده بود درد من درد عاشقیه برا همین میخواست با این حرفاش تسکینم بده.
خندهای کرد و ادامه داد: اون موقعها که مثل الانا نبود پدر من فرمانده جنگ بود یه آدم خشن و ضمخت!.. بشدت سختگیر بود آدمی بود که هرکسی رو به غلامی قبول نمیکرد چه برسه دامادش.. وقتی چویونگ منو تو یکی از ادارههای پست دیده بود به گفته خودش عاشقم شده بود. اما اون روز نتونسته بود منو پیدا کنه چون سرباز بود و باید توی پستش حاضر میشد. وگرنه تنبیهاش میکردن. تا دوروز التماس مسئول پستچی کرده بود تا آدرس خونه مارو پیدا کنه. اولین بار تو راه مدرسه بود که دیدمش به اتفاق منم ازش خوشم اومد. تو همون دید اول حس کردم همون آدمیه که یه عمر میتونم بهش تکیه کنم ولی.. آه آرومی کشید.
″ولی پدرم اینطوری فکر نمیکرد. وقتی هم که فهمید من خودم راضیم بدتر لج کرد و گفت که من صلاح آینده خودمو نمیدونم جوونم و نادون... ولی مگه چویونگ قبول میکرد؟ پسرم اون خودشو به هر دری زد که شاید پدرم قبول کنه اما نزدیک یک سال بود که بی جواب مونده بود منم نمیتونستم قید خانوادهام رو بزنم و باهاش از این شهر فرار کنم وابسته خواهرم بودم مادرم برادرهام! نمیشد که همینطوری بی فکر یه کاری بکنم.. دیگه داشتم ناامید میشدم که پدرم تو یکی از ماموریتهاش یه سری اتفاقایی افتاده بود که چیزی نمونده بود جونش رو از دست بده اون موقع چویونگ زیر دست پدرم بود برای اینکه به چشمش بیاد هرکاری کرده بود حتی زیردستش هم شد تا شاید دلش به رحم بیاد.. خلاصه که تو اون ماموریت بود که چویونگ جون پدرم رو نجات داده بود بعد اون ماجرا پدرم نظرش به کلی عوض شد. یادمه شبش اومد خونه و از رضایتش گفت. اون شب کلی گریه کردم که بالاخره همه دعاهام جواب دادن. اما جیمینم آخرش پدرم یه حرفی زد که الان من برای تو میگم که یادت باشه. پدرم رو به مادرم گفت این دوتا بدجوری عاشق همن شاید از نظر ما اینا برای هم ساخته نشدن ولی چون خاطر همو میخوان هرجوری که شده بهم میرسن، ما حتی بینشون جدایی هم بندازیم باز یه روزی یه جایی همو پیدا میکنن و مال هم میشن پس بهتره بیشتر از این مانع وصلتشون نشیم. بذار اینم من به حرفهای بابام اضافه کنم اگه یکی تو قسمتت باشه مطمئن باش زمان میگذره و میرسه روزی که اون آدم سهم تو میشه حق تو میشه ولی اگه سهم تو نباشه خودتو به هر دری بزنی هرکاری کنی حتی اگه بینتون تعهدم باشه بعد یه مدت کوتاهی از دستش میدی. یک سری آدمها هستن که به زندگی ما میان تا از دور دوستشون داشته باشیم چون نمیتونیم داشته باشیمشون.. پس برای عشقی که رفته یا عشقی که قراره بیاد زیاد بی قراری نکن بذار دنیا کار خودش رو بکنه بالاخره یه جایی جواب صبر و تحملتو از دنیا میگیری پسرم.″
بوسه ای روی شقیقهام کاشت و سکوت کرد. اجازه داد حرفاش رو تجزیه تحلیل کنم.. تو این موقعیتی که دنبال دلیل تراشی بودم تا عذاب وجدانم رو خفه نگه دارم نباید همچین چیزایی رو میشنیدم. نمیدونم شاید به قول آجوما کار کائنات بود که میخواست بهم نشون بده من حتی اگه به جونگکوک دروغ بگم که هه سان با یکی دیگست، بازهم اونا مال هم میشن و این وسط فقط من بد میشم. منم که خرد میشم و هم عشقم و هم رفیقم رو از دست میدم.***
شب، ساعت از سه صبح میگذشت. ولی من هنوزم با خودم کلنجار میرفتم.. نمیدونستم چیکار کنم. دلم نمیومد زندگی هه سان رو خراب کنم. چون جونگکوک میتونست براش همونی بشه که توی این شرایط بد زندگیش بهش تکیه کنه و جونگکوک هم لیاقت این رو داشت که یه فرشتهای مثل هه سان رو توی زندگیش داشته باشه.
این وسط تنها من بودم که انگار نه حقی داشتم و نه لیاقتی! فقط باید از دور عاشقانه هاشون رو تماشا میکردم و حسرت میخوردم. شایدم خوشحال میشدم، چه معلوم شاید بعد از مدتی عشق آتشینی که به جونگکوک داشتم فروکش کنه و یه آدم جدیدی وارد زندگیم بشه. شاید هم به گفته آجوما جونگکوک و هه سان سهم همدیگهان. من هر چقدر بخوام کاری کنم که بهم نرسن ولی بالاخره یه روزی متعهد همدیگه میشن.
هرچقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر اینو قبول میکردم که من توی زندگی این دو نفر هیچ نقشی جز یه واسط نمیتونم داشته باشم و کاری از من ساخته نیست و تنها امید آخری که دارم اینه که هه سان ردش کنه و اینبار من برای داشتن جونگکوک هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم.
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...