جلوتر رفتم و در رو تا انتها باز کردم و کناری ایستادم. بهیار و کمک پرستارها با نهایت ملاحظه، جونگسو رو با برانکارد داخل خونه آوردن و به دنبالش به اتاقی که از قبل جونگکوک آماده کرده بود، بردن.
حواسم پرت پرستار و حرفهاش بود که با دیدن خواهر جونگکوک، جئون جونگهون توجهم بهش جلب شد.
کنار جونگکوک روبهروی تخت جونگسو ایستاده بود اما نگاهش به من خیره بود. با دیدن نگاه عجیبش، معذب شدم و تعظیمی برای ادای احترام کردم.
تا حدودی ازش شناخت داشتم. چهار سال از جونگکوک بزرگتر بود و سالها پیش دوقلوهای خودش رو همراه همسرش توی تصادف از دست داده بود. طبق گفتهی جونگکوک از اون موقع به بعد دچار افسردگی شده و حتی این حالش تا الان هم ادامه داشت.
قبل از این، جز مراسم عروسی جونگکوک و ههسان جای دیگهای ندیده بودمش. ته چهرش شبیه جونگکوک بود اما بخاطر شرایطی که پشت سر گذاشته بود، سنش بیشتر از چیزی که بود نشون میداد. موهای کوتاه و صورت لاغری داشت.
خیلی غم انگیز بود که هر دو خواهر و برادر به یک سرنوشت شبیه به هم دچار شده بودن. هردو چند سال بعد از ازدواجشون همسرشون رو از دست داده بودن. به نظر میرسه اگه زندگی روی بدش رو به خانوادهای نشون بده، تا آخرش به این وجهش ادامه میده.
برای واضحتر شنیدن حرفها و توصیههای پرستار، جلوتر رفتم و با دقت به گفتههاش گوش دادم.
استرس داشتم. استرس سلامتی جونگسو! هرچقدر که من و پزشک به جونگکوک اصرار کردیم که جای جونگسو تو بیمارستان امن تره، قبول نکرد. اون حتی به دلایل ما گوش نداد و به دنبال کارهای ترخیصش رفت. وقتی نهادهای مختلف بیمارستان، وارد عمل شدن به همگی اونها یقین داد که اون خودش بهتر از هرکسی میتونه مراقب دخترش باشه و سلامتی اون رو تضمین میکنه.
کلی پول و هزینه صرف دستگاههای مختلف کرد. از دستگاه اکسیژن گرفته تا یک تب سنج ساده!
میدونستم یک سر این اصرارها به هابین مربوط میشد. اما باز هم ریسک بزرگی بود.
وقتی پرستار و بهیارها کار خودشون رو تموم کردن، بعد از گرفتن آخرین امضا از جانب جونگکوک از خونه رفتن.
بعد از مرگ ههسان پا به این خونه نگذاشته بودم و حالا اومدنم به اینجا باعث شکل گرفتن حس سنگینی روی قفسه سینهام میشد. درسته منطقم به این باور رسیده بود که اون مرده و ما رو ترک کرده بود. اما همچنان دوست داشتم یهویی و کاملا غافلگیرانه در خونه رو باز کنه و با حال خوبی داخل خونه بشه و با خنده بگه که همهی اینها یک شوخی بیمزهای بود که دیگه تموم شده و قرار نیست از پیشمون بره.
با یادآوریش، دوباره بغض کردم. این از نگاه جونگکوک دور نموند. بعد از چک کردن وضعیت جونگسو به سمتم قدم برداشت.
نزدیک در ایستاده و به در تکیه داده بودم که با دیدن نزدیک شدنش، تکیهام رو از دیوار گرفتم. دماغم رو بی صدا بالا کشیدم و مسیر نگاهم رو به چشمهای خستهاش دادم.
″خوبی؟″
سوالی پرسیده بود که باید من ازش میپرسیدم. سری تکون دادم و من هم همین سوال رو ازش کردم.
″خوب؟ نمیدونم اصلا حال خوب به چی گفته میشه.″
دهن باز کردم تا جوابش رو بدم که با شنیدن صدای خواهرش حرفم رو نگفته، تموم کردم.
″جونگکوک بهتره که یکم استراحت کنی. راستی من شام رو درست کردم. میتونی بعد از خوردن شام بخوابی.″
حین گفتن حرفهاش نزدیکتر اومده و حالا از بازوی جونگکوک گرفته بود.
″باشه. هابین کجاست؟″
در جواب جونگکوک سرش رو پایین انداخت و گفت: طبق معمول اتاقش.
″غذاهاش رو مرتب میخوره؟″
جونگهون پوزخند تلخی زد و جواب داد: مرتب؟ اون اصلا غذا نمیخوره. تمام روز رو فقط به یک قسمتی خیره میشه و هرکاری هم بکنم با ترس خیره میمونه. گریه میکنه اما حتی گریههاشم با کمترین صداست.
″هنوز هم حرف نمیزنه؟″
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت: نه حرف نمیزنه. فقط چند باری که خواست از حال خواهرش بپرسه، عکسش رو نشونم داد.
با حالت ترسیده نگاهش کردم و گفتم: بهتر نیست ببریمش پیش پزشک؟
″میبریم. ولی اول باید خودمون تلاش بکنیم.″
جونگکوک گفت و به دنبالش از اتاق جونگسو که اتاق سابق خودش و همسرش بود خارج شد و به سمت اتاق دخترهاش رفت.
دنبالش حرکت کردم. اولش پشت در ایستاد و با پشت دستش ضربههای آرومی بهش زد.
″هابین؟″
مسلما در انتظار جواب نبود. اما این کار برای حفظ حریم دخترش لازم بود.
کمی مکث کرد و با آرامش در رو باز کرد.
مجدد پشت سرش رفتم و وقتی داخل اتاق ایستادم، با یک اتاق بیروح و تاریکی مواجه شدم. بدتر از این، دختر بچهای بود که نزدیک جای خالی تخت خواهرش نشسته و به کاردستیای که چند هفته پیش باهم درست کرده بودن خیره شده بود.
بدون اینکه منتظر حرکت بعدی جونگکوک بمونم، نزدیکش رفتم و کنارش زانو زدم.
وقتی متوجه حضورم شد، سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. چشمهای کوچک و سیاهش پر از غم و درد بود. غمی که چند برابر سنش بود و قطعا تحملش طاقت فرسا!
دستم رو با احتیاط دراز کردم و روی شونهاش گذاشتم. آب گلوم رو به سختی قورت دادم و اسمش رو صدا زدم.
″هابین..″
چونهاش شروع به لرزش کرد و به دنبالش ثانیهای نگذشت که اشکهاش پشت سرهم روی صورتش پیدا شدن.
طاقت نیاوردم و کمر خم کردم. بغلم گرفتمش. اولش ترسیدم که نکنه پسم بزنه؛ اما بر خلاف تصورم با دستهای کوچکش محکم بغلم کرد. اشک میریخت اما همچنان حرفی نمیزد.
تمام سعی خودم رو برای اشک نریختن کرده بودم اما خب، موفق نشدم. اینبار پابهپای کوچکترین عضو این خانواده اشک ریختم.
اما این سری از جانب خودم گریه نکردم، بلکه بخاطر شرایط دختر کوچولوی جونگکوک اشک ریختم. هابین، چهار روز پیش مادرش رو از دست داده بود و حالا خواهرش زیر کلی دستگاه، به سختی نفسش بالا میومد. توی این مدت پدرش کنارش نبود و پیش عمهاش روزهاش رو سپری میکرد.
دردی که اون تحمل میکرد حتی سختتر و غیرقابل تحملتر از دردی بود که من میکشیدم. پس این اشکهام با باران ابر نگاه اون ترکیب شدن.
دستی به پشتش کشیدم اینبار سعی کردم تا حرفی زده باشم.
″هابین..″
میخواستم در ادامه، سوال مسخرهی «حالت چطوره؟» رو بپرسم. درحالیکه جواب این سوال کاملا شفاف، جلوی چشمهام بود. پس بجای اینکه تلاش کنم تا اون رو به حرف بیارم، خودم شروع به گفتن کردم.
″من اینجام عزیزم. من پیشتونم..″
حالا که این وعده رو به جونگکوک داده بودم، چه فرقی میکرد که به دختر کوچکترش نگم؟
گریه کردنش از طرفی خوشحال کننده بود، چرا که توی این چند روز گریه نکرده و تمام این فشار رو توی قبلش تلنبار کرده بود. پس اشک ریختنش میتونست کمی آرومش بکنه.
″گریه کن دختر کوچولوی من.″
نمیدونم دقیقا چی باعث شد که این حرف رو بزنم، اما حس کردم با شنیدن این حرف میتونه آرومتر بشه. نمیدونستم موفق شدم یا نه. اما اینو به خوبی فهمیدم که بعد از گفتن این حرف، جونگکوک سرش رو بلند کرده و خیره نگاهم کرده بود. اهمیتی ندادم و حرفهای دیگهای برای آروم کردنش به زبون آوردم.
چیزی نگذشت که متوجه سنگینی جسمش شدم. طبق حدسم توی آغوشم به خواب رفته بود. نگاهی به صورت معصوم و خشک شده از اشکش انداختم. خم شدم و بوسهای روی گونهاش کاشتم.
کنار گوشش زمزمه کردم: وقتی بیدار شدی میام تا باهم شام بخوریم. باشه؟
لبخند بیروحی به دنبال حرفم زدم و سر بلند کردم. تکونی خوردم و سعی کردم هابین رو محکم توی بغلم نگه دارم و بلند شم.
همینکه به جلو خم شدم، متوجه جونگکوک شدم که هابین رو به راحتی از آغوشم بیرون کشید.
چیزی نگفتم و به کارهاش نگاه کردم. پتوی السای هابین رو روش کشید و دقیقا جایی که بوسیده بودم رو اون هم بوسید.
کمی موهاش رو نوازش کرد و شروع به زمزمههای پدرانهاش کرد.
یکی دیگه از صحنههای غم انگیز این چند مدتی بود که به چشم میدیدم.
مردی که چند دقیقه پیش جلوی خودش رو گرفته بود تا پیش دختر کوچکترش اشک نریزه و خودش رو قوی نشون بده؛ حالا بالای سرش به آرومی اشک میریخت.
اینطور که به نظر میرسید حالا حالاها قرار بود چشمهای همهی ما از اشکهای دردناک پر و خالی بشه.
بلند شدم و بخاطر خواب رفتگی عضلههای پاهام کمی مکث کردم. به سمتشون رفتم و برای اینکه بیشتر از این خودش رو اذیت نکنه، دست به روی شونهاش گذاشتم.
سرش رو روی دست گره شدهی خودش و دخترش گذاشته بود. با دستی که روی شونهاش بود کمی به خودش لرزید.
از اینکه متوجه حضورم شده بود، لبخند کجی زدم. دستم رو از شونهاش برداشتم و به سمت موهای ژولیده و بلندش بردم.
با نوک انگشتهام موهاش رو به بازی گرفتم. لحظهای حواسم پرت تمام اتفاقات امروز شد و زمان از دستم در رفت. همینطور که مشغول نوازش موهاش بودم، در باز شد و جونگهون داخل اتاق شد.
برای عقب کشیدن دستم دیر شده بود، چرا که به محض ورود به اتاق هردوی ما رو دیده بود. و حالا عقب کشیدنش میتونست بیشتر کنجکاوش کنه.
البته که انجام این کارها ایرادی نداشت ولی از اونجایی که حسم دروغ نمیگفت، جونگهون بعد از دیدن ما اولش تعجب کرد و به دنبالش با اخم ریز روی پیشونیش حرفش رو با جدیت زد و اتاق رو ترک کرد.
″شام آمادست. زودتر بیاین.″
حتی فرصتی برای گفتن تشکر و یا هرچیز دیگهای رو نداده بود. کمی معذب شدم و اینبار بدون تلف وقت، دستم رو عقب کشیدم و صداش زدم.
″جونگکوک هیونگ.. پاشو بریم یه چیزی بخوریم.″
صدای بالا کشیدن دماغش اومد.
″تو برو من نمیام.″
″چرا نمیای؟ میدونی چند روزه چیزی نخوردی؟″
″میخوام پیش هابین باشم.″
آهی کشیدم و گفتم: هابین که قرار نیست جایی بره. بریم یه چیزی بخور بعدا هرچقدر خواستی بالا سرش بمون.
با صدای خفه شدهای گفت: گفتم نمیام..
حوصلهی زیادی برای دلیل آوردن نداشتم. پس لج کردم و گفتم: اگه تو نری پس منم نمیرم.
بدون اینکه سرش رو بلند کنه دوباره گفت: تو برو جیمین..
″نمیخوام..″
بی حوصله سرش رو بلند کرد و با چشمهای گرد و پف کردهاش گفت: رو حرفم حرف نزن جیمین! گفتم پاشو برو!
چشمهام رو گشاد کردم و گفتم: تا زمانیکه تو نیای منم نمیرم.
″جیمین!″
عصبی شدم و با صدایی که کمی بالا رفته بود، گفتم: چیه؟
محکم پلک زد و دستی به صورتش کشید.
″من گشنم نیست. ولی تو توی این مدت خیلی ضعیف شدی. بلند شو برو.. ″
″اونیکه ضعیف شده تویی هیونگ.. حرفمو گفتم تو نری منم نمیرم.=
لحظهای خلاف تصورم آروم شد و با ناراحتی گفت: انقدر غذا خوردن من برات مهمه؟
گیج نگاهش کردم و بدون مکث گفتم: البته که مهمه!
سرش رو عقب برد و به گوشهی تخت تکیه داد.
″کاش همیشه همینقدر برات مهم باشم جیمین..″
″منظورت چیه هیونگ؟″
″هیچی!″
گفت و سریع بلند شد.
اجازهای برای پرسش سوال دیگهای نداد و دستش رو به سمتم دراز کرد. ازم خواست تا دستش رو بگیرم.
نگاهم رو از چشمهاش انحراف دادم و دستش رو گرفتم. آروم بلند شدم و بدون اینکه دستش رو رها کنم، پشت سر خودم کشیدمش.
در رو به آرومی بستم و به سمت آشپزخونه رفتم. جونگکوک هم مثل من، تمایلی برای رها کردن دستم نداشت. حتی متوجه فشار ریزی شدم که به دستم وارد کرد و محکمتر گرفتش.
اون لحظه آرزو کردم که کاش مسیر اتاق تا آشپزخونه طولانی بود و میتونستم بیشتر دستش رو توی دستم بگیرم. اما خب نه تنها این آرزو شدنی نبود، بلکه نباید هم میشد.
وقتی به آشپزخونه رسیدیم، متوجه جونگهون شدم که پشت یکی از میزها نشسته و به غذاش خیره مونده بود. کاری جز بازی با غذاش نمیکرد.
با دیدنش دستم رو عقب کشیدم اما جونگکوک مانع شد. پشت یکی از میزها نشست و مجبورم کرد تا کنارش بشینم.
دوباره متوجه نگاه تیز جونگهون شده بودم. بنظر میرسید که به رفتارهای ما حساس بود و هیچ دوست نداشت بیش از حد بهم نزدیک بشیم.
دلیلش رو نمیدونستم. چرا که خانوادهی جونگکوک چیزی از گذشته و یا ازدواجمون نمیدونستن. پس دلیلی برای حساس بودنش نمیموند.
سعی نکردم که شرایط رو بدتر از چیزی که هست بکنم، پس دستم رو با ملایمت عقب کشیدم و بیتوجه به نگاه دلخور جونگکوک، به غذایی که هیچ ایدهای از طعم و مزهاش نداشتم نگاه انداختم.
بعد از دومین قاشق، متوجه شدم که کاملا خلاف ذائقهی منه. اما برای ترغیب کردن جونگکوک هم که شده؛ چیزی نگفتم و به خوردنم ادامه دادم.
همه سکوت کرده و غرق دنیای ساختهی ذهنیشون بودن تا اینکه جونگهون سرفهای برای رسا شدن صداش کرد و در ادامه گفت: مامان امشب نمیتونه بیاد ولی گفت فردا صبح احتمالا میاد.
دست جونگکوک بیحرکت موند. سر بلند کرد و با اخم پرسید: مامان؟ چرا؟
″میاد که اینجا بمونه.″
″منظورت از موندن چیه نونا؟″
″میدونم راضی نیستی ولی خب اون اصرار داره که بیاد و حواسش به شماها باشه.″
بیحوصله قاشق رو داخل کاسه پرت کرد و با فک منقبض شدهاش گفت: میدونه که اومدنش هیچ فایده ای نداره مگه نه؟
جونگهون پیشونیش رو خاروند و گفت: من نمیدونم. جونگکوک مادر خودته زنگ بزن و بهش بگو نیاد.
″مامان حتی نمیتونه روی پاهای خودش بایسته بعد میخواد مراقب دخترای من باشه؟″
″نمیدونم. خودتون باهم حرف بزنین.″
جوابهای بیاساس جونگهون، قانع کننده نبودن. بخاطر همین جونگکوک بلند شد و بعد از کلی گشتن موبایل خودش، در آخر پیدا کرد و سریع شمارهی مادرش رو گرفت.
کاملا ساکت گوشهی میز نشسته بودم و به کشمکشهای خانوادگیشون نگاه میکردم. یادمه ههسان قبلا گفته بود که بعد از ازدواج ناخواستهاش، با خانوادهاش سرد شده بود تا اینکه هابین بدنیا اومد و جونگکوک ناچارا دوباره پیششون برگشته بود. در غیر این صورت جز کمک مالی، هیچ حمایتی از خود نشون نمیداد.
اینم به خوبی میدونستم که خرج زندگی خواهر و مادرش رو جونگکوک پرداخت میکرد. بخاطر همین نمیتونستن ایرادی برای رفتارهاش بگیرن. اما الان نمیدونستم که مادر جونگکوک چه فکری با خودش کرده و تصمیم داشت مدتی اینجا بمونه. شاید میخواست دینی که نسبت به پسرش داشت رو ادا کنه شاید هم بخاطر نگرانیهاش نسبت به نوههاش بود.
بعد از چند بوق، مامانش جواب داد. بخاطر بلند بودن صدا، ناخواسته شنوای حرفهاشون شدم.
جونگکوک احوال پرسیهای مادرش رو بیجواب گذاشت و سریع به اصل مطلب رفت.
″مامان، نونا میگه که میخوای فردا بیای اینجا..″
″آره پسرم. الانم داشتم وسایلهامو جمع میکردم. ″
قاطعانه، با اخم روی پیشونیش گفت: نه نیا مامان!
″چی؟ چرا پسرم؟″
″مامان نمیخوام بیای. لازم نیست من خودم از پس زندگیم برمیام!″
″ولی پسرم تو تازه همسرت رو از دست دادی.″
″مامان من قبل از اینها هم تنهایی مراقب بچههام بودم بعد این هم به خوبی میتونم.″
″نه جونگکوک تو نمیدونی.. الان حالت خوب نیست این حرفها رو میگی. خودت هم لازم نبینی بچههات نیاز به مادر دارن. حالا که مامانشون رو از دست دادن مدتی من میام پیشتون. کمی که گذشت و مجدد ازدواج کردی میتونی یه مادر خوبی براشون بیاری..″
جونگکوک حرفش رو قطع کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت، نفس عمیقی کشید و گفت: مامان معلوم هست چی داری میگی؟ من سه روزه که همسرم رو از دست دادم، بعد تو درمورد ازدواج مجددم حرف میزنی؟
دروغ چرا، من هم از این حرف مادر جونگکوک ناراحت شده و قلبم به درد اومده بود. از طرفی برای ههسانی ناراحت بودم که چه غریبانه از این دنیا رفته بود و نزدیکترین فامیل همسرش به راحتی به فکر جایگزینش بود. از طرف دیگه، چیزی گوشهی ذهنم حول یک سری موضوع هایی میچرخید. اینکه جونگکوک واقعا میتونه با وجود عهدنامهای که با من داره، به فکر ازدواج باشه؟ اصلا بچههاش چی؟ حاضره اونا رو به دست نامادری بسپره؟ از کجا میتونه بفهمه که نامادری دخترهاش به خوبی از اونها مراقبت میکنه؟ و...؟
مادرش با کنایه و حق به جانب جواب داد: خب.. خب من دارم حقیقت رو میگم پسرم. چه سه روز باشه چه سه ماه! یا اصلا سه سال. خوبه خودت هم همین الان گفتی، تو خیلی وقته که تنهایی و همسرت رو چند سال پیش از دست دادی، من هم رک و راست بهت گفتم که حالا میتونی با خیال راحت با انتخاب خودت ازدواج کنی. ازدواج اولت که بخاطر ما نتونستی موفق بشی شاید انتخاب دومت بتونی...
دوباره صداش رو بالا برد و بحث رو عوض کرد.
″مامان نمیخوام بیای اینجا.. ″
″جدی هستی؟ میتونی از پسش بربیای؟″
″آره به خوبی میتونم. نگران نباش اگه کمکی لازم بود بهتون میگم.″
در ادامه جوابهای سرسری تحویل مادرش داد و سریع گوشی رو خاموش کرد و گوشهی میز گذاشت.
عصبی بود. از چشم سرخ و چهرهی برافروختهاش مشخص میشد. هر کسی جای اون بود قطعا چنین احوالی پیدا میکرد. اون سالها پیش، بخاطر خانوادهاش شرط پدربزرگش رو قبول کرده و توی کمترین زمان ممکن با کسی که حسی بهش نداشت ازدواج کرده بود تا خانوادهاش رو از وضعیت وخیمی که توش گیر کرده بودن نجات بده و حالا همین مادر و خواهرش با کنایه درمورد ازدواجش حرف میزدن. مادرش واضحا جونگکوک رو مقصر میدید و اینطور که معلوم بود دل خوشی هم از ههسان نداشت. چرا که اونو مسبب تمام این اتفاقات میدید.
حال منم گرفته شده بود. دیگه میلی برای خوردن غذا نداشتم.
رو به جونگهون کردم و به آهستگی گفتم: غذای هابین کجاست؟ بهتره بیدارش کنم تا..
″خودم غذاشو میدم.″
لحنش تند بود اما به دل نگرفتم. چی باید میگفتم؟ دلخور میشدم و مثل خودش تلخ جواب میدادم؟
سری تکون دادم و بعد از تشکر سادهای، از پشت میز بلند شدم. با دیدن ظرفهای انباشته شده، آستین بالا زدم و مشغول شستن ظرفها شدم. آخرهاش بودم که با شنیدن صدای جونگهون سرمو به سمتش چرخوندم.
″آقای پارک؟″
″بله؟″
″شما همون دوست صمیمی ههسانی که هربار فرصت میشد ازت اسم میبرد..″
لبخند تلخی زدم و سر تکون دادم.
روی صندلی نشست و گفت: اون زن بدی نبود. اما یه جورایی هممون رو گول زد.
چیزی نگفتم و منتظر ادامهی حرفش موندم.
″اگه به وقتش درمورد بیماریش میگفت، احتمال نجات دادنش بالا میرفت.. و از طرفی هم جونگکوک این اجازه رو نمیداد که بچهی دومش رو بدنیا بیاره.″
آهی کشید و بعد از نشنیدن پاسخی از جانبم، دوباره ادامه داد.
″حق با مامانه، لازمه کمی بگذره و اون دوباره تشکیل خانواده بده. اینطوری زندگی راحتتر میگذره. حتی اگه ازدواج نکنه میتونه دوست دختر بگیره. اون بچهها نیاز به مادر دارن.. ″
طاقت نیاوردم و اینبار سکوتم رو شکستم. شیر آب رو بستم و به سمتش برگشتم. خیره به چشمهایی که شبیه جونگکوک بود، گفتم: باورم نمیشه که انقدر زود دارین درمورد ازدواج مجددش حرف میزنین! ههسان فقط سه روزه که از پیشمون رفته. چطور میتونین حتی به چنین چیزایی فکر کنین؟
پوزخند کوتاهی روی لبش نقش گرفت.
″بهترین دوستت، سالها پیش از پیشمون رفته بود آقای پارک. همون موقع هم به جونگکوک گفتم که ازش طلاق بگیره اما حرفم رو گوش نکرد و گفت مادر دخترمه و ههسان هم حال خوبی نداره اگه بحث طلاق رو پیش بکشم وضعیتش بدتر هم میشه و فلان.. ولی باید همون موقع این کار نیمه تمام رو کامل میکرد.″
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی خشم و نفرتی که ذره ذره در حال بیشتر شدن بود رو بگیرم.
″اگه اینطوره پس چرا تو ازدواج نمیکنی نونا؟″
جونگکوک بود. توی چهارچوب در ایستاده و با اخم جواب جونگهون رو داده بود.
جونگهون با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد و وقتی نتونست جواب خوبی پیدا کنه، صداش رو بلند کرد و گفت: شرایط من و تو یکی نیست جونگکوک! من همسرمو ناگهانی از دست دادم. بعدشم بچههام همراهش..
چونهاش لرزید و شروع به اشک ریختن کرد. اما با این تفاوت که صداش رو بلند کرده و لابهلای حرفاش دلخوری خودش رو از این حرف جونگکوک اظهار میکرد.
جونگکوک اهمیتی نداد و پوفی کشید.
به سمتم اومد و نزدیکم ایستاد.
″ظرفها زیاد بودن؟″
″نه.″
شاید از جواب کوتاهم بود شاید هم از اخم روی پیشونیم، که متوجه دلخوریم شد و نزدیکتر اومد و تنها آهسته زمزمه کرد: تحملش کن! کمی بعد میفرستمش بره..
چیزی در جواب نگفتم و آستین لباسم رو پایین کشیدم.
هم عصبی بودم و هم ناراحت! هم بغض داشتم و هم میخواستم هرچی که جلوی چشمم هست رو بشکنم.
نگاه به دستهام انداختم. در حال لرزیدن بودن. نمیدونم این لرزش از کی شروع شده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.
وقتی نتونستم موفق بشم، دست جونگکوک رو روی دوشم حس کردم.
″تو برو پیش هابین. من باقی ظرفها رو میشورم.″
موافقت کردم و با برداشتن سینی غذا که جلوی جونگهون بود، سریع از آشپزخونه بیرون زدم.
متوجه سر بالا اومده و نگاه سوالیش شده بودم اما اهمیت ندادم و از اون جو متشنجی که درست شده بود خودم رو نجات دادم.
صدای اعتراضاتش تا خود اتاق میومد. در رو محکم بستم و دنبال هابین گشتم. روی تخت نشسته و به زمین خیره شده بود.
خوشبختانه باهام همکاری کرد و غذایی که براش آورده بودم رو تا نصفه خورد اما چیزی که اذیتم میکرد حرف نزدنش بود. نگرانش بودم و میترسیدم که این کارش ادامه دار باشه و بخاطر شوک عصبی، دیگه هیچ وقت حرف نزنه.
دور دهنش رو با دستمال تمیز کردم و حواسی که سعی در پرت کردنش داشتم رو بهش گفتم: خوشمزه بود؟
سرش رو به نشانهی مثبت تکون داد. سینی رو از روی پام برداشتم و روی میز کناری گذاشتم.
همراهم از تخت پایین اومد. خیره به تکتک حرکاتش لباسهاش رو که روی زمین پرت و پلا ریخته شده بود رو مرتب گوشهای چیدم.
به سمت قاب عکس دوتایی خودش و خواهرش رفت. دست گرفت و به سمتم اومد.
قاب رو مقابلم گرفت و به جونگسو اشاره کرد. متوجه منظورش شدم، پس گفتم: میخوای خواهرت رو ببینی؟
سرش رو تند تکون داد.
لبخند تلخی زدم و بعد از برداشتن سینی گفتم: باشه، همراهم بیا..
دیر یا زود قرار بود که خواهرش رو توی این وضعیت ببینه. پس نیازی به بهانه آوردن نبود.
بغلش گرفتم و بعد از گذاشتن سینی توی سینک، پیش جونگسو رفتیم.
هابین، همینکه تخت جونسگو رو دید بیطاقت شد و خواست از بغلم بیرون بیاد و به سمتش بره. اما جلوش رو گرفتم و گفتم: نه هابین زیاد نزدیکش نشو. از همینجا نگاهش کن. اگه بری سمتش ممکنه به دستگاههایی که بهش وصلن آسیب بزنی. ببین، منم نزدیکش نمیرم.
خوشبختانه برخلاف عادتش، بدون هیچ حرفی قبول کرد و توی بغلم آروم گرفت.
قدمی جلو برداشتم و درحالیکه هابین رو محکم بغل گرفته بودم روی تخت دونفرهی گوشهی اتاق نشستم.
روی پاهام نشوندمش و کنار گوشش نجوا کردم.
″جونگسو حالش خوب میشه. به زودی چشم باز میکنه و بیدار میشه.. دوباره باهم بازی میکنین نقاشی میکشین مهدکودک میرین پازل درست میکنین و با کمک بابا، موچی و کوکی میپزین..″
بیصدا اشک میریخت. دوست نداشتم هرلحظه و هرجا گریه کنه.
نوازشش کردم و گفتم: میخوای براتون قصه تعریف کنم؟
سرش رو تکون داد.
″بلند میگم تا جونگسو هم بشنوه، باشه؟″
دوباره سر تکون داد.
بوسهای روی موهای صافش کاشتم و شروع به روای داستانی کردم که زمانی آجوما برام تعریف میکرد. ″کفش کوهستان″ یک داستان قدیمی بود اما همچنان برای بچهها جذابیت داشت.
″روزی از روزها دختر بچهای به اسم کییونگ توی روستای یوکچان زندگی میکرد. کییونگ هفت ساله وقتی..″
ادامهی داستان رو درحالیکه سرش رو روی سینهام گذاشته و خبری از اشکهاش نبود، گوش داد.
خوشحال از اینکه دیگه گریه نمیکرد، ادامهی قصه رو با شور بیشتری تعریف کردم.
آخرای داستان بود که برای بار دوم با هابین غرق در خواب توی بغلم مواجه شدم. خوشحال بودم که با من مشکلی نداشت و به راحتی توی آغوشم آروم میگرفت.
لبخند گرمی به چشمهای بستهاش هدیه دادم و اینبار بدون کمک جونگکوک بلند شدم و طرف دیگهی تخت گذاشتمش. ملافه رو تا زیر چونهاش کشیدم. بعد از بوسهی آخر شبش، به جای قبلیم برگشتم. همینکه تصمیم به دراز کشیدن گرفتم، صدای زنگ گوشیم مانع از عملیش شد.
آهی از روی خستگی کشیدم و بعد از دیدن اسم اونوو که مربوط به سیم کارت جدیدش بود، جواب دادم.
″همین الان میخواستم زنگ بزنم.″
خندید و گفت: چه خوب! پس هروقت دلتنگت میشم، یادت میوفتم.
″هممم″
″کجایی؟″
″خونهی جونگکوک.″
″اوه! نمیای خونه؟ شب و اونجا میمونی؟″
″فکر کنم آره.″
″ولی..″
ВЫ ЧИТАЕТЕ
MY TRUST | KOOKMIN
Фанфик«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...