بدون اینکه قفل مرکزی ماشینو بزنم، با نهایت سرعتی که داشتم خودمو به اتاقم و پشت سرش شارژر گوشیم رسوندم.
همین پنج دقیقه پیش هه سان باهام تماس گرفته بود. اولش فکر کردم شاید برای اینکه یه هفتهست اینجا نبوده زنگ زده تا از ماجراهای سفرشون برام تعریف کنه. اما اینطور نبود!
وقتی جواب دادم تنها چیزی که شنیدم صدای جیغش بود!
با وحشت ازش پرسیدم که چیشده اما باتری گوشی لعنتیم همون لحظه خالی شد و من موندم و دلِ نگرانم!
دلم اصلا گواهی خوبی نمیداد. میترسیدم اتفاقی براشون افتاده بوده باشه.
هر چقدر دنبال شارژرم گشتم نبود. انگار میخواست منو عصبیتر کنه گوشی رو روی تخت پرت کردم و به سمت آجوما که مشغول گرد گیری خونه بود رفتم.
″ آجوما گوشی.. گوشیت رو میشه بهم بدی؟″
_″پسرم چیشده چرا نفس نفس میزنی؟″
دست برد و گوشی ساده و قدیمیش رو سمتم گرفت و ادامه داد: اتفاقی افتاده؟
همینطور که داشتم قضیه رو براش تعریف میکردم شماره هه سان رو میگرفتم.
با دومین بوق برداشت.
″ هه سان..!″
″بله بفرمایین!؟″
هه سان نبود. سابقه نداشت کسی بجاش جواب تلفنش رو بده.
خطاب به جونگکوک پشت خط گفتم: ههسان.. ههسان..
متوجه منظورم شد و سکوت کرد.
با گذشت هر ثانیه، نگرانیم هی بیشتر و بیشتر میشد. تا اینکه صدای خودش رو پشت گوشی شنیدم.
صدای گریه و ضجههاش بود!
با صدای بلندی گفتم: هه سان! منم جیمین! لطفا جواب بده. گوشیم شارژش تموم شد بگو ببینم چیشده ؟!
حالا که گوشیو دست گرفته بود، با گریه و هق هق گفت: جیمین بیچاره شدم جیمیییییییین ... رفتتتتت رفتششششش تنهامون گذاشتتتت جیمینننن.
قلبم فرو ریخت نکنه منظورش مادرش بود؟ وای خدای من نه!!!
″هه سان آروم باش عزیزم بهم بگو چیشده؟ کی رفت؟ چه اتفاقی افتاده!؟″
″جیمین مامانم ... مامانم رفت. جیمین بیمامان شدم. جیمین بیپناه شدمممم جیمین مامانممممم.. رفت!
دیگه نشنیدم چی گفت. گوشی از دستم رها شد. مادر هه سان، لی شین هه، زنی که دومین مادر من بود رفته بود. یعنی اونم پر کشید؟! خدای من نــــههه!!!
اشک دور چشمم رو زودتر از بغض گلوم گرفت.
یاد زمانی افتادم که آجوما خبر مرگ مادر پدرم رو بهم رسوند.
یادمه از مدرسه برگشته بودم و آجوما رو درحالی که به صورتش چنگ مینداخت و آجوشی که هراسان خونه رو ترک کرد دیدم.
آجوما با دیدنم شدت اشکش بالاتر رفت و با صدای بلندی اسممو فریاد زد و گفت: خدای من جیمینم بی پدر و مادر شد!
همین جملش کافی بود تا به مدت دو ماه تکلمم رو از دست بدم. پدر مادرم برای یک سفر کاری رفته بودن و تو راه برگشت تصادف کرده بودن.
جوری که جسدشون توی ماشین سوخته بود و همین باعث شد تا چهرهاشون رو برای آخرین بار نتونم ببینم. هرچند اصرار داشتم ببینم اما به خواست آجوشی این اجازه رو ندادن. چون ممکن بود یک عمر با اون چهره بیاد بیارمشون.
آخرین خاطرهای که از مادرم داشتم دست نوازشگرش بود که به سرم کشید و منو به آجوما سپرد.
ازم خواست غذاهام رو خوب بخورم و دلتنگشون نشم. چون زود زود برمیگردن. اما اونا هیچ وقت دیگه برنگشتن.
اون آخرین مکالمه ما توی این دنیا بود.. اون رفت و من دیگه هیچ وقت به خوبی غذا نخوردم و بد غذا شدم.
همون موقع، مادرم بهم اصرار میکرد که منم همراهشون برم. اما از اونجایی که حوصله سفر رو نداشتم و با کلی بهانه آوردن خونه موندم.
بعدها خیلی از این تصمیمم پشیمون شدم. اگه منم باهاشون راهی سفر میشدم یک بار برای همیشه همراهشون میرفتم و این همه بدبختی رو شاهد نمیشدم.
آجوما بازومو گرفت و گفت: چیشده پسرم؟؟!
از خاطرات بچگی خودم بیرون اومدم و با چشمهای اشکیم گفتم:
+ آجوما.... مادر هه سان... اون .. اون مرده ... رفت..رفت پیش پسرش! به آرامش رسید!
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...