تهیونگ درماشینش رو قفل کرد و با قدمهای بزرگش خودش رو بهم رسوند. هه سان و جونگکوک کمی از ما جلوتر بودن. جونگکوک، کوله ههسان رو دستش گرفته بود و درحالیکه به اطراف نگاه میانداخت با تکون دادن سرش، توجهش رو نسبت به حرفهای هه سان نشون میداد.
با سوالی که تهیونگ پرسید حواسم رو ازشون پرت کرد.
″جیمین شی تو خریدی نداری؟″
″نه چیزی نیاز ندارم.″
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد: اوه! پس توهم مثل من صرفا بخاطر اینکه پیشنهادشون رو رد نکنی اومدی.
با تکون دادن سرم، بحث رو ادامه ندادم.
بعد حدود نیم ساعت هه سان لباس عروسی سادهای درکنار کفش ستش انتخاب کرد و برای اینکه مطمئن شه اندازه خودشه پرو کرد. حتی حوصله نداشت ببینه بهش میاد یا نه! جونگکوک هم اصراری برای دیدنش توی لباس عروسی نداشت. در واقع هیچکس تو مود خوبی نبود.
هه سان تمام فکرش پیش مادرش بود. میتونستم متوجه غم توی چهرهاش بشم. چیزی نمیگفت. ولی از سر و صورتش میبارید که اصلا تو این دنیا سیر نمیکنه و ذهنش کاملا درگیره.
جونگکوک روبهروی ویترین جواهرفروشی ایستاد و بقیه به تبعیت ازش توقف کردن. هه سان نگاه کلی به طلا و جواهرات پشت ویترین انداخت.
یه سری حرفهایی بینشون رد و بدل شد که بخاطر تن صدای پایینی که داشتن متوجه نشدم.
قدری بهشون نزدیک شدم هه سان با دیدنم نگاهی بهم انداخت و گفت: جیمینا اینارو یه نگاه بنداز ببین کدومش بهتره بنظرت؟!
با دستش ردیف پایین نیم ست ها رو نشون داد. تقریبا میشه گفت ارزون ترین و پایین ترین های مغازه بود. حدس میزدم نقره باشه.
حتما بخاطر بودجه پایینی که داشتن تصمیم داشت یه نیم ست کم قیمتی رو بخره.
هیچکدوم از اون ها برازنده هه سان نبودن فقط یکی از اون ها بود که میشد گفت تا حدودی بد نبود و میتونست یه جورایی خودشو باارزش نشون بده.
به سمتش برگشتم تا جوابش رو بدم. فکر میکردم اونم منتظر جوابمه. اما دیدم که نگاهش روی یکی از ستهای پشت ویترین ثابت مونده.
جونگکوکم نگاهش رو دنبال کرد و متوجه شد که چی از ذهن هه سان میگذره.
اون ست یکی از گرون ترینهای مغازه که هیچ، کل پاساژ بود. جونگکوک نگاهش رو دزدید و به سمت دیگه رو کرد. خیلی متاسف بودم که معنی تک تک کاراشون رو میدونستم اما محکوم بودم که به روم نیارم.
بالاخره هه سان با صدا کردنهای مکررم به خودش اومد و گفت: ها؟ بله؟
″ بنظرم این یکی خوبه.″
با دستم همونی رو نشون دادم که مد نظرم بود.
با بی میلی سری تکون داد و عقب عقب رفت با صدای جونگکوک بهش چشم دوخت و هر لحظه منتظر بود تا از اون جو سمی نجات پیدا کنه.
″عزیزم.. برای امروز به نظرم خسته شدیم. خرید کافیه. فردا یا پسفردا دوباره میتونیم به بقیه کارهامون برسیم. هم؟ نظرت چیه؟″
همه ما متوجه بهونه جونگکوک شدیم اونم میدونست هه سان چه عذابی میکشه.
هه سان که انگار دوباره بهش اکسیژن برگشته باشه، سری تکون داد و بغضش رو قورت داد.
″آره آره موافقم امروز جیمین و تهیونگم باهامون اومدن. خسته شدن. بهتره بریم خونه و استراحت کنیم بعدا کلی فرصت هست.″
قلبم با دیدن بغضش فشرده شد. اون لحظه حتی اهمیت ندادم که جونگکوک با لقب عزیزم صداش زد. فقط حال هه سان برام مهم بود. اون بشدت شکسته بود. ولی همچنان خودش رو قوی نشون میداد.
VOUS LISEZ
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...