زمانیکه چشمهام رو باز کردم با اتاق نیمه تاریک مواجه شدم.
نگاهی به اطراف انداختم. کمکم یادم اومد. ایتالیا، مسکن، اونوو..
دستی به صورتم کشیدم و با چراغ قوهی گوشی دنبال کلید برق گشتم. بعد از پیدا کردنش بالاخره اتاق رو از تاریکی نجات دادم. به سمت سرویس قدم برداشتم.
درحالیکه صورتم رو میشستم که یاد اسمی که چند لحظه پیش زمزمه کرده بودم افتادم. اون وو؟؟!
اگر خودم رو نمیشناختم و از احساسم به جونگکوک مطمئن نبودم حتما فکر میکردم که بهش حس پیدا کردم.
چندبار پشت سر هم آب به صورتم پاشیدم و تا حدودی سرم رو زیر آب بردم که به این خل بازیام خاتمه بدم.
همینطور که سروصورتم رو با حوله کوچک خشک میکردم، از اتاق بیرون اومدم. نگاهی به اطراف انداختم.
هال تنها با یک آباژور کنار شومینهی خاموش، تا حدودی روشن بود. با یک نگاه ریز تونستم کلید برق هال رو پیدا کنم.
بعد از روشن کردن آشپزخونه، نگاه اجمالی به یخچال انداختم هیچ میلی برای غذا خوردن نداشتم. حتی به یادداشتی که اونوو روی قابلمه کوچک چسبونده بود توجهی نکردم.
اصولاً کم و بد غذا بودم برای همین هم بجز غذاهای آجوما هر غذایی رو نمیتونستم بخورم. بخاطر همین چند سال بود که وزنم هیچ تغییری نمیکرد. به لطف ورزشی که بخشی از عادت های زندگیم بود هیکل مقبولی داشتم اما در کل میونهی خوبی با غذا خوردن نداشتم.
نگاهم رو از غذایی که اونوو براش زحمت کشیده بود گرفتم و خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به قهوه ساز افتاد. آخ همینه! قهوه.
با ذوق به سمتش رفتم و مشغول درست کردنش شدم با فکری که به سرم زد ذوقم برای سریع تر آماده کردن قهوه بیشترم شد.
بعد از برگشتن از اتاق تقریبا آماده شده بود. هرچی قهوه درست کرده بودم توی ماگی که کادوی تولدم از طرف هه سان بود ، ریختم!
با دیدن ماگم یادش افتاده بودم باید هرچه زودتر باهاش تماس تصویری میگرفتم و خیالش رو راحت میکردم.
ماگ و وسایلهایی که از اتاق آورده بودم رو برداشتم و با شوق بچگانهای به سمت در اصلی رفتم. اگه هوسوک میفهمید اولین چیزی که میگفت این بود «دیوونه شدی؟» البته حقم داره من همیشه به رفتارهای متین و آرومی که داشتم پیش همه معروف بودم. هرچند با هوسوک به تازگی آشنا شده بودیم اما اون خیلی تیز بود میتونست با یک نگاه شخصیت آدمها رو حدس بزنه.
بالاخره به جایی که میخواستم رسیدم. برخلاف تصورم پشت بام کمی خوفناک بود اما بدتر از اون باد شدیدی بود که چیزی نبود من رو با خودش ببره.
در کمال تعجب نیمکتهایی رو دیدم که کنار هم با فاصلههای معینی از هم قرار گرفته بودن.
یکی از نیمکتها که به نظر ویوی بهتری به شهر داشت رو انتخاب کردم. با نزدیک شدن بهش بیشتر ویوی پایین برج قابل مشاهده بود. بعد از گذاشتن وسایلهام روی نیمکت به سمت انتهای برج که با نردههای سفید رنگی احاطه شده بود، رفتم.
کل برج طبق شمارشهای آسانسور شصت طبقه بود. همچین ساختمانهایی توی کره هم وجود داشتن اما نه به اندازه میلان! این من رو هیجان زده میکرد. یکی از پروژههایی که همیشه دوست داشتم بعد از فارغالتحصیلیم روش کار کنم برجهای غول آسا بودن. یه جورایی سمبل قدرت بودن. و چنین چیزهایی میتونستن روحم رو ارضا کنن. هرچند توی دوران کارآموزی چندتا از برجها رو زیر نظر داشتم اما همش به صورت غیرمستقیم بودن.
از این فاصله آدمها به سختی قابل تشخیص بودن. ماشینها هم همینطور. این همون غرور و تکبریه که ازش میگن. وقتی این بالایی نمیتونی آدمهایی که از خودت پایینترن رو ببینی بخاطر همین هم خودت رو بالاتر و برتر فرض میکنی. اما نمیدونی که اون پایینیها هم نمیتونن تو رو ببینن. این یک چیز متقابلیه!
از دید زدن اون همه ساختمونهای بلند و کوچک با معماریهای عجیب و ویژهشون چشم گرفتم و به سمت نیمکت مد نظرم قدم برداشتم.
پتویی که از اتاق آورده بودم رو دور خودم پیچیدم و ماگم رو دستم گرفتم تا گرمایی که ازش ساطع میشد دستهام رو تا حدودی گرم نگه داره. از لابهلای پلی لیستم موزیک بی کلام مورد علاقم رو پخش کردم.
کمی از قهوهام خوردم. با شنیدن صدای برگههایی که پشت سرهم میرقصیدن حواسم پرت شد.
دفتر محبوبم بود. همون دفتری که اولین کسی بود که رازم رو فهمید. حدود چهار سال پیش بود که این دفتر رو از لابهلای کتابخونهی پدر مرحومم پیدا کرده بودم. اما هیچ وقت نمیدونستم که روزی قراره از یک عشق غیرمتعارف براش بگم. عشقی که از دید آدما طرد شدست و یک گناه میدونن.
اما خب اصول عشق همین نبود مگه؟! همه نویسندهها و شاعرها همیشه از سختی و غیر محال بودنش میگفتن. مثل عشقی که من دچارش شده بودم.
نگاهی به سقف بالا سرم دادم ماهی که بین ستارهها تنها بود.!
هروقت ماه رو میدیدم یادش میوفتادم. جونگکوک برام مثل انعکاس ماه روی آب بود. خیلی نزدیکم بود اما همانقدر دور! اگر میخواستم بدستش بیارم بدتر از دستش میدادم چون اون موقع بود که تصویر ماه بهم میخورد و از بین میرفت!
با یادآوری تیلههای مشکیش آهی کشیدم. چشمهایی که براشون قسم میخوردم و.. میخورم!.. اگر مسیح معجزهاش زنده کردن مرده بود، معجزه جونگکوکِ من قطعا چشماش بود!
من از همون ازل به چشمهاش باخته بودم. بازندهی نگاهی که ازآن من نبود! بیست و سه سال بازندهی چشمهاش بودن می ارزید به بردن بعد از سالها! اما افسوس که بردی در کار نبود! برد من هیچ وقت تعریف نشده بود تو دنیایی که معشوقم رو سهم بهترین دوستم کرد!
جرعه دیگهای از قهوهم خوردم و قطره اشک لجوج روی صورتم رو کناری زدم و با بغض به ماه بالای سرم لبخند زدم.
ماه من الان کنار همسرشه شاید الان زنش رو بغل گرفته و تازه میخواد از خواب شیرینش بیدار بشه.
گاهی به این فکر میکردم، اگر روزی برسه که جونگکوک از احساس حقیقی من بویی ببره اونوقت واکنشش چی میشه؟! به هر احتمالی فکر کرده بودم اما بیشترین احتمال مربوط به پس زده شدن بود!
نگاهم رو از ماه گرفتم و دوباره به روبهروم دوختم.
از همین الان دلتنگش بودم اصلا هدف از اومدنم رو فراموش کرده بودم. دلتنگ نگاهش، لبخندش.. هرچند سهمم نبود. دلتنگ صداش! آخ؛ کاش که میشد صداش رو مثل گل وسط گلدون دلم میکاشتم و هر جا که میرفتم با آبیاریش صداش رو میشنیدم و مست میشدم.
گوشیم رو برداشتم تا آهنگی که تموم شده بوده رو دوباره پخش کنم. اما امان از دل تنگی که به هر بهونهای دنبال معشوقش میگرده! به سختی جلویخودم رو گرفتم تا این وقت صبح به وقت سئول بهش زنگ نزنم. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟ میگفتم که اومدم اینجا که فراموشت کنم اما بقدری عاشقتم که فکر نکنم موفق بشم؟!
یا بهش میگفتم که میدونی فرقمون چیه؟! اینکه تو همیشه من رو داشتی اما این من بودم که هیچ وقت نتونستم داشته باشمت! و از امروز به بعد ما مساوی هستیم هردو همو نداریم؟!
آه که چقدر آسونه دلبستن و سخته دل کندن!
به عکسی که از لابهلای گالریم پیدا کرده بودم، زل زدم.
یعنی هه سان بهش گفته بود که چقدر زیبا میخنده؟! بهش گفته بود که چشمهاش سیاهچالهای برای غرق شدن ابدی بود؟! یا اینکه چقدر صدای خندهاش میتونه دردش رو تسکین بده؟!
گوشی رو کناری گذاشتم و دفترم رو دستم گرفتم. دوست داشتم دوباره بنویسم و روی کاغذ به ثبت برسونم که چقدر دوستش دارم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید کلمهی نشد بود!
«نشد بشم همونی که وقتی شعر عاشقانهای به زبون میاری به یادم باشی...
نشد بشم همونی که وقتی از کل دنیا زده شدی به آغوشِ من پناه بیاری...
نشد همونی بشم که زیر نور ماه دستت رو بگیرم و از آیندهی شیرینمون برات بگم...
نشد همونی بشم که زیر بارون میبوسیش و رنگین کمون رو نشونم میدی...
نشد از زیر این همه درد و غصه بیرون بیایم و تنها دلیل خوشی هم بشیم...
نشد با هر لبخندت بمیرم و زنده بشم...
نشد دنیا رو به پای نگاه عاشقت بریزم...
نشد که بشه!!
نشد نشد نشُد...!
VOUS LISEZ
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...