part 26

580 176 104
                                    






با شنیدن صدای اعلان گوشیم، حواسم از کار پرت شد. نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم.
سه ساعت از وقتی که اومده بودم میگذشت. گوشی رو بهونه کردم و برگه‌های دم دستم رو کنار گذاشتم و از روی صندلیم بلند شدم.
در حین رفتن به سمت قهوه ساز، دست به جیب شلوارم بردم و گوشیم رو بیرون کشیدم.
پیامکی که برام اومده بود رو باز کردم. هه سان بود.
«سلام جیمین هر وقت تونستی باهام تماس بگیر.»
بعد از خوندن پیامش لیست تماس‌هام رو باز کردم که زنگ بزنم اما متوجه شدم که دیشب هم زنگ زده بوده، اما من جواب ندادم.
وقتی به ساعتش دقت کردم تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. دیشب وقتی به رستوران رسیدم، هه سان باهام تماس گرفته بوده اما من با تصور اینکه اونوو بوده جواب نداده بودم.
بعد از اون‌ هم چند بار تماس گرفته بوده اما بخاطر اثر داروهایی که دیشب خورده بودم متوجه نشده بودم.
کم پیش میومد انقدر پشت سرهم زنگ بزنه و به دنبالش پیامکم بده.
استرس ریزی وجودم رو گرفت. برای آدمی مثل من که هرروزم با اتفاق‌های تلخ سورپرایز میشد، چنین چیزهایی اضطراب آور بود.
با دومین بوق جواب داد.
″الو هه سان!″
″جیمین ؟! سلام. خوبی؟″
صداش مثل قبل پر ذوق نبود!
در حالیکه فنجان قهوه رو پر میکردم جواب دادم: من خوبم عزیزم. تو خوبی؟ دخترهای کوچولوت خوبن؟
″ آه جیمین ما خوبیم. دیشب بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. کم کم داشتم نگران میشدم.″
″ اوه راست میگی. دیشب یه قرار داشتم بخاطر همون اصلا متوجه تماست نشدم. بعدشم شب بود و نشد که پاسخگو باشم. معذرت مخیوام.″
″ عیب نداره چینگویا. همینکه حالت خوبه کافیه.″
″ ممنونم که درک میکنی.″
کمی از قهوه رو خوردم اما با حس داغی بیش از حدش پشیمون شدم.
سکوت کرده بود.
″ اممم. چخبر؟ اونجا همه چیز روبه راهه؟ شنیدم اولین برف سال اومده.!″
″ عااا. آره. برف؟ نمیدونم شاید... عااا الان یادم اومد. هابین و جونگسو با پدرشون رفته بودن برف بازی کنن که آخرشم بخاطر بی احتیاطی جونگکوک هابین سرما خورد. ″
تلخ خندیدم و گفتم: بچه‌هات رو دست پدرشون نسپر. نمیتونه خوب مراقبت کنه گویا!
″ به نظرت اینطوریه؟″
انتظار داشتم شوخی کنه و بخنده. اما انگار جدی پرسیده بود.
خندیدم و گفتم: فعلا که اینطور به نظر میاد.
آه تقریبا عمیقی کشید.
″ جیمین. میخواستم یه چیزی بگم..″
″ جانم بگو!″
″ الان که کاری نداری؟ سرت شلوغ نیست؟ اونجا الان صبحه و احتمالا تو کار داری!″
″ نه اوکیه. میتونی بگی.″
″ باشه. ″
دوباره ساکت شد و چیزی نگفت.
کمی از قهوه‌ای که حالا یکم سرد شده بود رو خوردم و به سمت دیوار شیشه‌ای اتاقم حرکت کردم.
″ هه سانا.″
″ هه سان!″
فکر کنم تو دنیای خودش بود که بعد از چندبار صدا کردنش بالاخره گفت: ها؟ بله؟
″ عزیزم خوبی؟ همه چی اوکیه؟″
″ عا عا خوبم. جیمین...″
″ جانم!″
″ کِی میای؟″
از برخورد بخار قهوه به صورتم چشم‌هام رو بسته بودم که با این حرفش به ناگه باز کردم و هول پرسیدم: کره؟ نمیدونم... یعنی چیزه. نمیدونم..
″ یادته بهم یه قول داده بودی؟″
″ چه قولی عزیزم؟″
نگاهم رو از منظره پاییزی روبه‌روم گرفتم و روی یکی از مبل‌های انتهای اتاق نشستم.
″ روزی که میخواستی بری ایتالیا. توی فرودگاه اینچئون ازت یه درخواستی کردم.. یادته؟″
یادم بود. مگه میشد یادم بره؟!
″ یادمه هه سان.″
″ خب خوبه. حالا میشه ازت بخوام که... ازت بخوام که...″
دوباره سکوت کرده بود. انتهای حرفاش معلوم بود.
″میشه برگردی جیمین؟″
نمیدونم شاید توهم میزدم اما کنج صداش یه مظلومیت خاصی توش مخفی شده بود.
″ بهت احتیاج دارم جیمین. خواهش میکنم...″
الان میفهمیدم استرس قبل از تماسم بیجا نبود.
قهوه رو روی میز روبه‌روم گذاشتم و گفتم: هه سان. همه چیز روبه راهه دیگه نه؟
″ آره جیمین. ولی اگه نیای همه چیز بهم میخوره. خواهش میکنم..″
حرفی برای گفتن نداشتم. هیچ موقعیت خوبی برای رفتن نبود‌. اینجا کلی کار و مسئولیت چشم انتظار من بودن.
با صدای آرومی گفت: لطفا جیمین. بخاطر من...
با بغض ادامه داد: چهار ساله که رفتی جیم. نمیخوای یبار بیای به دیدنمون؟ شاید یکی اینور دلتنگته..
گفت و سکوت کرد.
″ عاعاعا. من فقط... فقط نمیدونم شوکه شدم. یکم کار دارم و ...″
ادامه حرفم با شنیدن صدای هق هقش قطع شد. اون داشت گریه میکرد؟!
هول شدم و خودم رو جلو کشیدم.
″ هه سان. چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟ هه سان..″
با صدای پر از غمش گفت: جیمین گفتم که... بهت نیاز دارم. خواهش میکنم بیا. دلم تنگته. خیلی وقته ندیدمت. تماس تصویری اینا جای بغل یه آدم رو نمیده.
با صدای آرومی گفت: لطفا...
گریه‌هاش همیشه خط قرمزم بود. پس بی درنگ گفتم: باشه.! قول میدم! قول میدم که بیام. فقط یکم باید کارهام رو ترتیب بدم. تا دوماه آینده حتما اونجام..
با صدای بلندی گفت: نه جیمین! دو ماه خیلی زیاده. دوماه نه. فوقش سه هفته! وقت کمه. خواهش میکنم.
″ متوجه نمیشم. وقت چی کمه؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟″
″ جیمین به وقتش میفهمی تو فقط بیا. خواهش میکنم. باید ببینمت! ″
با ترس پنهانی گفتم: باشه. تمام سعیم رو میکنم تو کمتر از یک ماه اونجا باشم.
دماغش رو کشید و گفت: ممنونم جیمین. ممنونم.
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
″ دخترهات پیشتن؟ ببینم هابین میتونه برام شعر بخونه؟″
از اینکه بحث رو عوض کرده بودم خوشحال بنظر میرسید. اینو از تک خنده‌ای که کرده بود متوجه شدم.
″ آم.. بذار ببینم. من حیاطم اونا تو دارن بازی میکنن. یه لحظه...″
صدای پاش بود که میومد. گمانم دنبال دخترها میگشت.
صدای ناواضحش رو میشنیدم: هابین، جیمین. دایی جیمین پشت خطه میخوای باهاش حرف بزنی؟
نمیدونم در جواب چی شنید که گفت: اون قراره به زودی بیاد اینجا. دوست داره باهات حرف بزنه. نمیخوای براش شعری که جونگسو یادت داده رو بخونی؟
باز سکوت شد. اما اینبار هه سان با بدخلقی و صدای بلندی گفت :فعلا برو تو اتاقت و بیرونم نیا! نمیدونم از کی یاد گرفتی انقدر لوس باشی!
اینبار صدای گریه‌ی هابین اومد. آه خدای من چرا اینطوری شد. من فقط میخواستم حال و هوامون عوض بشه نه که باعث بشم دختر بچه گریه کنه.
با صدای بلند جوری که هه سان بتونه بشنوه گفتم: هه سانا اذیتش نکن. من بعد چند هفته میام. کلی وقت هست که شعرهاش رو برام بخونه‌.
هه سان که معلوم بود اعصابش خرابه گفت: آه جیمینا متاسفم. این بچه‌ها جدیدا خیلی پررو شدن. هرچی میگم مخالفت میکنه. تحملش سخته واقعا.
″ عیب نداره عزیزم. خوبه که میبینی بچه‌ان. انتظار زیادی نداشته باش ازشون. و اینکه نذار گریه کنه لطفا برو و آرومش کن. ″
″ آه لازم نیست. خودش آروم میشه. انقدر گریه میکنه که دیگه انرژی برای آروم کردنش ندارم. جونگسو هم کنارشه باهم یکاریش میکنن.″
تعجب کرده بودم اما تنها گفتم: باشه عزیزم. من باید برم و اینکه حتما میام نگران نباش.
″منتظرم جیمین. مراقب خودت باش آقای مهندس. ″
″ چشم. شمام همینطور خانم مهندس. ″
تلخ خندید و بعد از گفتن «فعلا» قطع کرد.
تماس تموم شده بود اما من همچنان خیره به عکسش توی پروفایل اکانتش بودم.
هرچقدر بیشتر فکر میکردم یادم نمیومد انقدر زود بخاطر چیزی عصبانی بشه و اعصابش بهم بریزه. خصوصا وقتی که طرف مقابلش دختر چهار سالش باشه!
نمیدونم. شاید بخاطر شرایطش بود. شاید من نمیتونستم درکش کنم.
درحالیکه قهوه‌ام رو مزه مزه میکردم، فکرم درگیر این بود که باید به قولم عمل میکردم.
خدای من. توی برنامم بود که حتما برم کره و مدتی اونجا باشم. هرچند به هدفم رسیده بودم و دیگه بیست و چهار ساعت به جونگکوک فکر نمیکردم اما یه مدت کوتاه رفتن فکر نمی‌کردم باعث بشه که این روند بهم بخوره.
حالا که فکرش رو میکردم دلم تنگ آجوما و آجوشی بود. هر از گاهی باهاشون تماس میگرفتم و جویای حالشون بودم. پیش بچه‌هاشون_ایلسان_ بودن. بخاطر همین نگرانشون نبودم و خیالم راحت بود.
منم دوست داشتم برم و به پدر مادرم سر بزنم و از تجربه و دست آوردهای جدیدم براشون بگم.
یا یه سر به پاساژهای پدریم برم و تغییراتی که هاجین درموردش میگفت رو بررسی کنم.
نمیدونم شاید حق با هه سان بود. چهار سال و نیم بود که اون خاک رو ترک کرده بودم و با اینجا سازش پیدا کرده بودم. اینجا وارد رابطه‌ای شده بودم که به تازگی میخواستم درموردش جدی باشم و بازم فرصتی به دوتامون بدم.
اگه میخواستم برم دوباره بینمون فاصله می‌افتاد و این برای مایی که می‌خواستیم دوباره از صفر شروع کنیم اتفاق خوشایندی نبود.
اینجا دوست‌های خوبی پیدا کرده بودم. دوقلوها شده بودن جزو دوست‌های خوبم که توی این مدت خیلی کمکم کرده بودن.
از همه مهمتر هوسوکی بود که یه جورایی بهش وابسته بودم. مثل برادر بزرگتر نداشتم دوستش داشتم. این مدت اون یکی از دلایلی بود که به یکی از بزرگترین و ثروتمندترین‌های اروپا تبدیل بشم‌.
من همیشه مدیونش بودم. هر چند اون اصرار داشت نقشی نداشته و همش بخاطر تلاش خودم بوده.
با مهاجرتم آدم‌های مهم زندگیم و به دو قسمت تقسیم کرده بودم. یک سریاشون توی کشور مادریم بودن و سری بعدیشون اینجا، توی یک کشور غریب که اخیرا عجیب باهاش ساخته بودم.
صدای تق تق در باعث شد از فکر بیرون بیام.
با دیدن کله‌ی جین که قبل از پاهاش وارد اتاق شده بود گفتم: بیا تو آقای کیم.
بعد از نگاه اجمالی که به اتاق انداخت و دید که روی مبل انتهای اتاق نشستم با تعجب چرخی دور خودش زد و گفت: رئیس پارک. نکنه از شغلت خسته شدی؟ خواهش میکنم خسته نشو من به اینکار احتیاج دارم. زن و بچه هام گشنه میمونن کارتن خواب میشیم.
در حال حاضر نمیتونستم به لحن شوخش توجه کنم و باهاش همراهی کنم.
″ نه فعلا برای خسته شدن جوونم.″
بعد از اینکه متوجه شد حوصله ای ندارم، فلشی از توی جیبش بیرون کشید و روی میز روبه روم گذاشت و گفت: اینها همه‌ی اطلاعاتیه که میخواستی. جمع کردن دیتا از وزارت برق سخت ترین کاری بود که میتونستی بهم بسپری.
دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت و به نقطه نامعلوم نگاهی کرد وادامه داد: اما برای منی که یه هَکر ماهرم، چیزی به حساب نمیاد.
خندیدم و تشکر کردم.
به حالت عادیش برگشت و گفت: ولی جدی چندبار کم موند هویتم لو بره و بدبخت بشم. تو که نمیخواستی تو جوونی برم کنج زندان!
نگاهی انداختم و حین برداشتن فلش گفتم: من که گفتم حواسم هست. بعدشم من بهت اعتماد دارم. میدونستم که از پسش برمیای.
به کوسن مبل تکیه داد و گفت: الان سعی داری خرم کنی؟
چشم‌هام رو گشاد کردم و با تعجب گفتم: یا کیم سوکجین! انقدر تو زندگیت تعریف نشنیدی که اینطوری می‌کنی؟
″ نه از طرف رئیسم تشویق نشدم. ″
″ مشکل از رئیس‌های سابقته‌.″
″ البته رئیس های سابقم هم سن و سالم نبودن که انقدر باهاشون راحت باشم.″
″ راست میگی. اگه یکی دیگه جای من بود بخاطر اینهمه پرروییت یه هفته هم بهت کار نمیداد. ″
از جاش بلند شد و گفت: فعلا که یه رئیس کیوت و کوچولو دارم که خیلیم باحاله.
کوسن مبل رو دستم گرفتم و به سمتش نشانه گرفتم و داد زدم: یا کیم. از کارت سیر شدی؟
در حالیکه پشت در پناه گرفته بود گفت: چیه؟ بخاطر این نیست که رئیس چا صبح با دیدن موچی گفت شبیه جیمینه؟
ناخودآگاه کوسن مبل رو پایین آوردم و حالت چهرم تغییر کرد.
قبل رفتن گفت: باشه حالا بعدا براش غش و ضعف کن. فقط...
از پشت در بیرون اومد و ادامه داد: اطلاعاتی که بهت دادم خیلی سِری بودن. لطفا مراقب خودت باش!
لحنش شوخ نبود. اینبار جدی گفت و رفت.
اما فکر من درگیر چند جمله قبلیش بود.
موچی؟ من شبیه موچی بودم.؟
اونوو گفته بود میخواد به رستوران غذاها و دسرهای جدید اضافه کنه اما نمیدونستم میخواسته تو لیست موچی بذاره و پیش همه بگه شبیه منه!
بلند شدم و به سمت سرویس رفتم. روبه‌روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. سریع عکس یه موچی رو تو گوشیم سرچ کردم و روبه روی آینه گرفتمش. یعنی از نظر اون من شبیه موچی بودم؟
آه خنده داره!
با دیدن ساعت گوشیم به خودم اومدم و دیدم مثل کسایی که از کراششون تعریفی شنیدن و ذوق زده شدن، خودم رو با یه خوراکی مقایسه میکنم.
از سرویس بیرون اومدم و در حالیکه دست به صورت خجالت زدم میکشیدم با خودم گفتم: شرم آوره! آه. من چمه؟!
این دو دل بودنم باعث جنونم میشد. از یه طرفی با شنیدن تعریف‌های اونوو خوشحال میشدم و از طرف دیگه نمیخواستم باهاش بخوابم.
نمیدونستم کجای زندگیم بود اما اینو مطمئن بودم که مثل دکمه‌ای که چیزی به افتادنش نمونده، هم اونو هم خودم رو بلاتکلیف گذاشتم.
اون خیلی صبور بود که با این رفتارهای من میساخت و چیزی نمیگفت. شاید هر کسی جای اون بود، همون اول راه ازم خسته میشد.
دوباره نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعتم رفته بود. مثلا میخواستم فقط ده دقیقه استراحت کنم.
منکه قصدم رفتن بود باید همه چیز رو سروسامان میدادم و جلسه های متعددی بخاطر غیبتم میذاشتم.


سلام سلام 🥰💕
می‌دونم امتحاناته و خیلیاتون نیستین ولی طبق قرارمون جمعه ها آپ داریم، الانم یه پارت پر نکته بهتون دادم 😍❤️
بچه هایی که همیشه حدس های جالبی میزنن دوست دارم نظرشون رو درمورد این پارت بدونم...

سوال این پارتم :
1. بنظرتون کار هه‌سان چیه؟ چرا انقدر اصرار داره که جیمین برگرده؟
2. شما اسم حس جیمین رو چی میذارین؟ در حالیکه از اونوو فرار میکنه، جذی کارها و حرفاش میشه!
3.این فاصله به رابطه اونمین اثر می‌ذاره؟!
منکه میگم رابطشون بهترم میشه 😬🤍

پارت قبل چنان که میخواستم حمایت نشد پس این پارت جبران کنین😍✨🌚
مثل همیشه ووت، اشتراک، کامنت، اد، فالو یادتون نره💋❤️
دلارام عاشقونه💛

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now