وقتی در فلزی آپارتمان رو بستم، نفس حبس شدهام رو بیرون دادم.
ایستادم و دستی به سروصورت و لباسم کشیدم. جای چنگ دستهای ههسان چروک شده بود.
دوست داشتم ذهنم رو آروم کنم تا برای دیدار بعدی جوابهای بهتری تحویل بدم.
نگاه از پنجرهی اتاقش گرفتم و به سمت ماشینم حرکت کردم.
وقتی راه افتادم بیهدف چند خیابون و کوچه پشت سر گذاشتم تا اینکه تصمیم گرفتم پیش یونگی برم.
گوشیم رو از جیب کتم بیرون کشیدم و تماس رو وصل کردم. بعد دومین بوق جواب داد: الو؟ جیمین؟
صداش نگرانیش رو نشون میداد.
″ هیونگ کجایی؟″
نفس عمیقی کشید تا کمی آروم بگیره.
″ خونهام اگه دوست داری حرف بزنی میتونی بیای خونم. من منتظرتم.″
لبهام رو روی هم فشردم و تنها گفتم: ممنونم هیونگ.
″ آروم رانندگی کن. فعلا قطع میکنم. میبینمت.″
موبایلم رو پایین آوردم و بیحوصله به روی داشپورت پرت کردم.
نیاز داشتم حرف بزنم، گله کنم، غر بزنم... اصلا فریاد بزنم. بگم این حق من نبود. من مقصر نبودم. شاید ههسان بود، شایدم جونگکوک... هرکسی که بود، من نبودم!
دردی که ناحیهی چپ سینم حس میکردم، چیزی شبیه به همون دردی بود که سالها پیش با از دست دادن جونگکوک درکش کرده بودم.
برای تسکین درد قلبم، ناخودآگاه دستم رو به روی سینم کشیدم و ماساژ دادم.
نفسهای بلند و عمیقی سرمیدادم که شاید سالم به خونهی یونگی برسم.
پشت چراغ قرمز به روزی فکر کردم که دقیقا توی این خیابان که یکی از شلوغترین و پرترافیکترین خیابانهای سئوله، برای اینکه ههسان با آدم خوبی ازدواج کنه؛ از روی قلب خودم رد شدم و برای رسوندن این خبر از این مسیر گذشتم.
اون روز کلی گریه کرده بودم. برای خودم ناراحت بودم ولی برای اون خوشحال! اما جوری که فکر میکردم نشد. نه ههسان خوشبخت شد، نه من تونستم شروع مجدد خوبی داشته باشم.
بعد از حس کردن کرختی از انگشتم، فشار دندونم رو دورش کم کردم.
نگاهم از رد دندونام روی انگشت اشارهام بالاتر اومد و به جایی که شبیه به چنگ دست بود رسیدم.
حتی نگاه کردن بهش باعث تجدید درد گوشه چپ تنم میشد.
منیکه الان اینهمه حال بدی داشتم، اون چی میکشید؟ چطوری قراره باهاش کنار بیاد؟ تصمیمش برای بعد از این چی خواهد بود؟
با سبز شدن چراغ، فکرِ نه چندان خوبی به ذهنم رسید.
اگر به جونگکوک میگفت چی؟ اگر اونم میفهمید چی؟ بعد از این همه سال فهمیدنش دردی رو دوا میکرد؟ اونم با این شرایط؟ درحالیکه همسرش در آستانه مرگه و خودشم دوتا دختر داره! علاوه بر اینها، اون معشوقه داشت!
احساسات سابق من، نباید فاش میشد. باید مثل تمام این سالها راز میموند.
نه نباید چیزی بهش بگه! گفتنش فقط همه چیو بدتر و پیچیده تر میکرد.
یادم نمیومد که بهش تاکید کردم چیزی نگه یا نه!
هرچقدر بیشتر فکر میکردم، گیج تر میشدم. یعنی بهش نگفتم؟ اصلا نیازی به گفتن من داره؟ اون خودش باید شرایط رو بسنجه و چیزی نگه.
ولی آخه اون عجیب غریب حرف میزد. اگه به سرش بزنه و بگه چی؟
درسته گفته بود که نمیخواد چیزی بهش بگه ولی باید دوباره بهش میگفتم.
مشتی به فرمون ماشین زدم و فحشی زیر لب دادم.
با همون دستم، موبایلم رو مجدد برداشتم و بعد از رفتن به لیست تماس ها، قبل از لمس آیکون تماس سعی کردم دوباره موقعیت رو بسنجم. علاوه بر این، نگرانش بودم. اون شرایط خوبی نداشت. اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟
ماشین رو پارک کردم و خیره به شماره تلفنش، نفس عمیقی کشیدم.
باید زنگ میزدم؟ زنگ زدنم فایدهای هم داشت؟
آه...
از داغی درونم، کمی شیشه رو پایین دادم و یقهی پلیورم رو کمی پایینتر کشیدم.
این آخرین شانسم بود. باید بهش میگفتم. هیچ دوست نداشتم اون بویی از این عشق قدیمی ببره.
پوزخندی به لرزش دستم زدم و حین بردن موبایل به سمت گوشم، انگشت دست دیگم رو میجوییدم.
بوق سوم خورد اما جوابی داده نشد. منتظر بوق بعدی بودم که با شنیدن صدای جونگسو کمی از استرسم کم شد.
″ الو. بابا... تویی؟ ″
″ جونگسو. منم جیمین! گوشی رو به مامان میدی؟ ″
درجواب حرفم، سکوت کرد و بعد از گذشت چند ثانیه شروع کرد به گریه کردن.
″ یا جونگسو... چیشده؟ چرا گریه میکنی؟″
با صدای لرزونی گفت: جیمـ... جیمین...
ادامه حرفش با بلند شدن صدای گریهی هابین قطع شد.
استرس قبل از تماسم حالا چند برابر شده بود.
نگران گفتم: جونگسو... دختر خوب بهم بگو چیشده؟ بابات کجاست؟
آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق ریزش گفت: جیمـ...(هق) ـین... (هق) مامان حالش بد شد... (هق) بابا بغلش کرد و... (هق) با خودش برد...
ESTÁS LEYENDO
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfic«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...